رمان آنرمال پارت ۸

4
(17)

 

 

 

چشمامو بازو بسته کردم و با کلافگی نفسم رو بیرون فرستادم!

چقدر حرص دربیار بودن این دو تا رفیق.در اون حد که تو عرض همین چنددقیقه گیج و ویجم کرده بودن و حتی حس توپ پینگ بودن بهم دست داد!

توپی که مدام بهم پاسش میدن بدون مکث در رقت و برگشت!

آرمین به سمت آینه رفت.کلاه مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت و بعد درحالی که از توی همون آینه ی آویزون به دیوار که رو به روش ایستاده بود،نگاهم میکرد گفت:

 

 

-اگه میخوای با من بیای بدون که فقط پنج دقیقه پایین تو ماشین منتظرت می مونم!

 

 

خم شدم و با برداشتن کیف و کتابهام گفتم:

 

 

-فقط بالا رفتن از این پله ها پنج دقیقه طول میکشه

 

 

دو طرف کلاه رو روی گوشهاش کشید پایین و بعد شونه بالا انداخت و چرخید سمتی که من بودم.زیپ لباس تنش رو کشید بالا و گفت:

 

 

-اون دیگه مشکل خودته! مجی راه بیفت! دیر شده!

 

 

اول با اخم ک دلخوری نگاهش کردم ولی بعدفرصت رو از دست ندادم و گفتم:

 

 

-خیلی خب…میام…زود میام!

 

 

دویدم سمت در تا زودتر خودمو برسونم بالا و لباس مناسب بپوشم و همزمان در حین خروج از خونه شون برای دومین بار و البته محض اطمینان برای اینکه ولم نکنن و نرن گفتم:

 

 

-زود میام! خیلی زود میام!

 

 

پله هارو نفس زنان و تقریبا بدو بدو بالا رفتم و خودمو به خونه ی بابا بزرگ رسوندم.

تند تند و پشت سرهم به در ضربه زدم بدون اینکه یک درصد به این فکر کنم که ممکنه اینکارم اونارو بترسونه!

مامان پوری با صورتی بی نهایت نگران درو باز کرد وپرسید:

 

 

-چیه؟ چیشده!؟ اتفاقی افتاده شیلان !؟

 

 

نگرانی توی صورتش کاملا مشهود و عیان بود.خب البته حق هم داشت…من شبیه کسی در میزدم که یه سر بریده همراهشه!

تند تند گفتم:

 

 

-سلام مامان پوری.ببخشید…فرانک پایین منتظرمه باید زودتر خودمو بهش برسونم!

 

 

مثل برق و باد از کنارش رد شدم و دویدم سمت اتاقی که معمولا هروقت اینجا بودم اوقاتمو اونجا میگذروندم.

یه شلوار جین آبی و یه هودی مشکی پوشیدم.مقنعه ام رو انداختم دور و در عوض کلاه یافتنیم رو سر کردم و بعد هم شال گردنم رو عجولانه و با حداکثر سرعت دور گردنم انداختم و با برداشتن تلفن همراهم دستپاچه و تند تند از اتاق بیرون اومدم.

مامان پوری متعجب نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-شیلان…کجا با این عجله!؟

 

 

دوتا بازوش رو گرفتم و یه ماچ گنده رو صورت خوشگلش کاشتم و بعد یا عجله به سمت جاکفشی رفتم.خم شدم و کفشهای اسپرتمو بیرون اوردم و همزمان حین پوشیدنشون جواب دادم:

 

 

-اول با فرانک میرم بیرون و بعدهم میرم خونشون و آخر شب باخودش برمیگردم.لطفا نگرانم نشو!خداحافظ…

 

 

حتی فرصت نکرد باهام خداحافظی بکنه یا حتی حرف بیشتری بزنه یا مثل همیشه بهم گوشزد بکنه که حتما با مادرم هماهنگ کنم.

خیلی سربع و هن هن کنان از پله هارفتم پایین…

خوشبختانه همچنان پایین تو ماشین منتظرم بودن…

درو باز کردم و پدیدم تو ماشین و درحالی که به سختی نفسم بالا میومد گفتم:

 

 

-پنج دقیقه که بیشتر نشد!؟ هوم !؟

 

 

مجی دست چپش رو بالا آورد و سر انگشت اشاره ی دست راستشو زد رو شیشه ساعت و گفت:

 

 

-چرا…

پنج دقیقه 27 ثانیه اس…آرمین میخواست ولت کنه و بریم من نذاشتمش

 

 

لبخندی سراسر تشکر زدم و گفتم:

 

 

-ممنونم مجی…پس فکر کنم بهت بدهکارم!

 

 

سرش رو آشکارا خم و راست کرد و گفت:

 

 

-آره تو به من یه بوس بهم بدهکاری!

اگه دوست داشتی میتونی واسه جبران لطفم بهم لب هم بدی…

چیزای دیگه هم میتونی بدی مثلا…

 

 

چشم غره ای بهش رفتم تا دیگه ادامه نده.

آرمین خندید و یه مشت به بازوش زد و گفت:

 

 

-ای خوش اشتهای ….

 

 

اول بخاطر اون ضربه آخ بلندی سر داد ولی بعد خندید و گفت:

 

 

-شاگردتم الااااغ

 

 

عجیب بودن.

چطور میتونستن اینجوری بخندن و بهمدیگه فحش بدن!؟

آرمین ماشین رو روشن کرد و صدای موزیک رو برد بالا.

یه رپ از هیچکس گذاشته بودن و سرخوشانه باهاش همخونی میکردن و میخندیدن…

درست قسمت وسط صندلی ها ایستادم.و دستهامو دو طرف صندلی هایی که اونا روش نشسته بودن گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-الان برنامه چیه!؟

 

 

مجتبی یه بسته ادامس موزی از جیب لباسش بیرون آورد.

یکی دهن خودش گذاشت و یکی دهن آرمین و یکی هم سمت من گرفت و بعد هم جواب داد:

 

 

-میریم باشگاه…آرمین باید تمرین بکنه! مربی از دستش شاکیه!کونشو پاره میکنه اگه امروز هم نره!

 

 

سرم رو به نشانه ی فهمیدن تکون دادم و پوست آدامس رو جدا کردم و گذاشتمش دهنم.

راستش کنار این دوتا آدم متفاوت همچی خوش میگذشت.

حتی باشگاه رفتن….

 

 

همینکه از در باشگاه رفتیم داخل یه مرد با قد متوسط و صورتی نسبتا خشن که تا قبل از اومدن ما هم مشغول صحبت با دوتا جوون بود با دیدنمون یا بهتره بگم با دیدن آرمین پا تند کرد سمتون.

فاصله اش که کم شد دستکش توی دستش رو پرت کرد سمت آرمین و درحالی که دست کم از یه اژدهای وحشی خشمگین نداشت غضب آلود پرسید:

 

 

-هیچ معلومه کدوم گوری هستی!؟ مسابقاتتو شوخی گرفتی؟ آرههههه!؟ صبح نمیایی ظهر نمیایی…توی اون مکانیکی لعنتی چه غلطی میکنی که وقت نمیکنی اینجا بیای!؟هااان؟

 

 

مجتبی که خودش رو زد به کوچه علی چپ و الکی درو دیوارو نگاه کرد و بعدهم یه جوری خودشو گم و گور کرد اما آرمین با سر خمیده رو به روی مربیش ایستاده بود و توپ و تشرهاش رو گوش میداد.

عقب عقب رفتم چون صلاح دیدم تو اون شرایط نزدیک به اون مرد عصبانی نباشم.

آرمین اما پشت گردن بلند ش رو دست کشید و گفت:

 

 

-اینقدر حرص نخور مربی شیرت خشک میشه.

جبران میکنم!

 

 

مردی که حالا متوجه شده بودم مربیش هست با حرص نگاهش کرد و بعد دندوناشو با منتهای عصبانیت روهم سابید و گفت:

 

 

-حریفاتو دست کم نگیر احمق! اونا یه مشت گنده لات قوی ان که صدرصد مثل تو بجای تمرین وقتشون رو جاهای دیگه نمیگذرونن…

گوش کن آرمین… وای به روزگارت اگه پس فردا تو مسابقات به عنوان یه بازنده از رینگ بیای بیرون و هیچ سرمایه گذاری حاضر نشه اسپانسرت بشه!

 

 

لباسهاش رو درآورد و با پوشیدن کلاه و دستکهشاش رفت توی رینگ و با مرد دیگه ای مشغول تمرین شد.

عقب عقب رفتم و کنار مجتبی نشستم.

مشت مشت کشمش و نخود از جیبش درمیاورد و میذاشت دهنش.

وقتی نگاه های من به خودش رو دید مشتش رو به سمتم گرفت و پرسید:

 

 

-میخوری!؟

 

 

با انزجار نگاهی به محتویات توی مشتش انداختم و جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

عین دخترا کنج لبش رو داد بالا و با عشوه ای ساختگی و صدایی که عمدا کشیده اش کرده بود و حسابی خنده دارش کرده بود گفت:

 

 

-واااای چه ناناس! باوش! خودم میخورم!

 

 

ازش رو برگردوندم و بیصدا خندیدم. آدم باحالی بود و من اصلا از اینکه انتخاب کردم کنارشون باشم یا حتی اینکه به عنوان تماشاگر تمرین آرمین تو سالن بمونم هم همچنان احساس پشیمونی نمیکردم!

چند ساعتی رو تمرن کرد و آخرای تم ینش بعداز رفتن کمک مربیش، اومد سمت بندهای اطراف رینگ.

دستهاش رو گذاشت رو همون بندهای کلفت و یه جورایی بهشون تکیه داد و همزمان پرسید:

 

 

-اهوی دخی …میخوای با من تمرین بکنی!؟

 

 

هیجان زده از جا بلند شدم و با اشاره به خودم پرسیدم:

 

 

-من !؟

 

 

مجتبی از پشت هلم داد به جلو و گفت:

 

 

-به منی که شومبول دارم میخوره دخی باشم!؟ خب باخودته دیگه …بدو بیااا…

 

 

به سمت رینگ رفت.خندیدم و دنبالش دویدم.میدونم اصلا ادبیات خوبی نداشتن اما کنارشون به من خوش میگذشت.

از زیر کش ها رد شدم و رفتم روی تشک مخصوص.

مجتبی یه ولاه و یه جفت دستکش بهم داد.

از اونجایی که تقریبا آخر وقت بود و جز خودمون کسی توی سالن نبود با خیال راحت کلاه و شال گردنم رو درآوردم و انداختم کنار و کلاه مخصوص بوکس رو سر کردم و دستکشهاش رو هم پوشیدم.

مجتبی کنار ایستاد و گفت:

 

 

-اینجاب خودم، خودم رو به عنوان داور انتخاب میکنم…با صدای سوت من شروع کنین!

 

 

بلند بلند خندیدم و اون دوتا از انگشتهاش رو توی دهنش برد و یه سوت بلند زد.

هیچی بلد نبودم.

جلو رفتم و خنده کنان یه مشت به شکم آرمین زدم.

حتی یه تکون ساده هم نخورد.

اومد سمتم و دستهام رو یالا آورد و تو جای مناسبی از سرم نگهشون داشت و بهم گفت:

 

 

-اینجوری گارد بگیر و نزار بهت ضربه بزنن…

 

 

کاری که گفت رو انجام دادم و دستام رو بالا نگه داشتم و اونم با بدجنسی یه ضربه شکمم زد.

مجتبی اومد سمتش و گفت؛

 

 

-قبول نیست گولش زدی…

 

 

حتی یه اون هم رحم نکرد و بد ضربه ای به بدجایی از بدنش زد اونقدر بدجا که دستشکهاش رو درآورد و دستشو گذاشت وسط پاهاش و گفت:

 

 

-گلاب به روتون! من یه تکه ما میدم خلا و میام…

 

 

خندیدم و با بلندشدن از روی تشک، با تمام توان به سمت آرمین حمله ور شدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مری
مری
1 سال قبل

عالیئی من عاشقش شدمم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x