رمان آنرمال پارت ۹

5.1
(14)

 

 

 

خندیدم و با بلندشدن از روی تشک، با تمام توان به سمت آرمین حمله ور شدم.

اینبار ایستاد تا بهش ضربه بزنم.

چشمامو بستم و داد زنان با همون دستکشهایی که عرق کردن انگشتهامو داخلش کاملا احساس میکردم شروع کردم ضربه زدن به شکم چندتیکه اش…

اما فکر کنم ضربه های من بیشتر به نوازش شبیه بودن چون آخ هم نمیگفت.

دست راستشو به دست چپش زد و همونطور که رقص پا می رفت گفت:

 

 

-محکمتر بزن…چرا مشتهات جون ندارن…؟

 

 

متعجب پرسیدم:

 

 

-محکمتر از این!؟

 

 

سر تکون داد و با صدای بلند جواب داد:

 

 

-آره محکمتر از این…گیریم خواستی با یه دخی دعوا بکنی…نباس بلد باشی درست و حسابی بزنی!؟

حریفتو یه جوری بزن دیگه سمتت نیاد…یعنی نتونه و جرات نکنه سمتت بیاد..محکم…محکم …

 

 

جمله ور شدم سمتش و یه مشت با تمام توان به شکمش زدم و پرسیدم:

 

 

-اینجوری!؟

 

 

چپ چپ نگاهم کرد چون فکر نکنم بازم اینکارو اونطور که مدنظر اون باشه انجام داده باشم و بعد هم بعد برای اینکه بهم نشون بده درستش چه جوریه یه مشت به یدنم و جواب داد:

 

 

-نه اینجوری!

 

 

ضربه های اون که مثل ضربه های من نبود.دردم گرفت…خیلی هم درد گرفت واس همین آخ بلندی گفتم و افتادم روی تشک…

درست عین یه آدم رو یه موت صاف و مستقیم دراز کشیدم و ناله کنان گفتم؛

 

 

-آخ مادر !

 

 

خندید و کنارم نشست.خم شد و با نگاه به صورتم وار فاصله ی خیلی خیلی کمی پرسید:

 

 

-چیه! ناک اوت شدی!؟

 

 

غمگین و شاید از نظر اون لوس گفتم:

 

 

-دردم گرفت! هنوزم درد دارم…امعاء و احشاء بدنمو بهم ریختی!

 

 

بدون اینکه سرش رو بالا بگیره یکم فکر کرد و بعد گفت:

 

 

-خب دخی…شرمنده اخلاق ورزشیت!اینجا دکتر مکتر نیست صداش بزنیم دوا درمونت بکنه! حالا کجا مجات درد میکنه!؟

 

 

لبخند محوی زدم و با دراوردن دستکشها به قسنتی که درد رو احساس میکردم اشاره کردم و گفتم:

 

 

-اینجا…

 

 

دستکش دست راستش رو درآورد و بعد گذاشت رو همون قسنتی که درد میکرد.آهسته مالیدش و گفت:

 

 

-مسکن هم میخوای!؟

 

 

از اون فاصله ی نزدیک بهش خیره شدم.به چشمهاش…

یه جور خاصی بودن…خاص خودش.

چه طوری باید وصفشون میکردم !؟

آهااان…وحشی بودن و پاچه گیر.

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-مگه داری !؟

 

 

سر جنبوند و جواب داد:

 

 

-آره میخوای یا نه!؟

 

 

با حفظ همون لبخند جواب دادم:

 

 

-آره میخوام!

 

 

به محض داون این جواب سرش خم شد و لبهاش روی لبهام گذاشت.

اونقور این مدت تو کف این موجود ناشناخته ی باحال بودم که به خودم اجازه ی شوکه شدن ندادم.

فورا چشمهام رو بستم و با حلقه کردن دستهام یه دور گردنش مشتاق تر از خودش همراهیش کردم.

من این طعم رو دوست داشتم.

خیلی زیاد هم دوستش داشتم.

بوسیدنش به شیرینی تصور کردنش قبل از انجامش بود و تازه داشت عمق میگرفت و می رسید به خوردن زبون که لبمو رها کرد و با بالا گرفتن سرش گفت:

 

 

-هر مسکنی دز بالاش خطرناک!همینقدر بسته!

 

 

متعجب و هنگ و گیج نگاهش کردم که درست همون موقع سرو کله ی مجتبی پیداش شد.

نگاهی یه من و آرمین انداخت و یعد گفت:

 

 

-ای شیطوناااا…داشتین چیکار میکردین!؟

 

 

آرمین نیشخندی زد و سرش رو بالا گرفت و بعد حین درآوردن کلاه و اون یکی دستکشش از توی رینگ پایین رفت.

کلاهشو پرت کرد سمت مجی و گفت:

 

 

-میریم کافه ی بالای تپه یکم آدرنالین خونمون بالا بره…

 

 

مجتبی وسایل آرمین رو تو ساک جا داد و رو کرد سمت من و گفت:

 

 

-شیلو اگه تو هم میخوای با ما بیای علی الحساب از تو شوک اون ماچه بیا بیرون!

 

 

با چشمهای گرده شده و صورت گلگون از خجالت نیم خیز شدم.

اصلا فکرشو نمیکردم اون متوجه این موضوع شده باشه

 

 

با چشمهای گرده شده و صورت گلگون از خجالت نیم خیز شدم.اصلا فکرشو نمیکردم اون متوجه این موضوع شده باشه…

من حتی نمیدونم چیشد که تا حس کردم این بشر نیت کرده مزه لبهامو بچشه فورا عین هولا چشمامو بستم و بازبون بی زبونی بهش فهموندم آماده ی همراهی در هر نوع عملیات جنسی ام!

لبهامو روی هم مالیدم و خیلی زود از روی تشک بلندشدم.

قدم زنان، رفتم سمت آرمینی که داشت وسایلش رو مرتب میکرد و پرسیدم:

 

 

-میتونم یه سوال بپرسم…

 

 

خیلی خشک جواب داد؛

 

 

-میتونی!

 

 

دستکشها و کلاه روی سرم رو درآوردم ودرحینی که بیشتر بهش نزدیک میشدم من من کنان و با زدن یه لبخند نیمه جون پرسیدم:

 

 

-جز من تا حالا دختر دیگه ای رو هم اینجا آوردی!؟

 

 

سرش رو چرخوند سمتم.براندازم کرد و جواب داد:

 

 

-آره.عمه ات رو…

 

 

خنده ام گرفت.طبیعتا باید عصبانی میشدم ولی دست خودم نبود.

تصور اینکه عمه ی پرمدعا و ثروتمند و نق نقوم همراه اون همچین جایی اومده باشه و رو به روش دستکش به دست رقص پا بره خنده دار بود.

نیش وا شده ام رو جمع و جور کردم و گفتم:

 

 

-پس من اولی ام!؟

 

 

دماغشو داد بالا و جمعش کرد.گردنش رو کج کرد و گفت:

 

 

-ببین این سوال جز اون دسته از سولای مسخره ی عاشقانه ایه که من باهاش حال نمیکنم…بپوش اینجا باید بسته بشه بریم…

 

 

کلاهم رو روی سرم گذاشتم شال گردنم رو دور گردنم پیجوندم.

اون منو بوسید…

بوسه ای که کوتاه بود اما مزه اش رفته بود زیر زبون من!

اصلا انگار هرچه از یه چیزی کمش بهت برسه بیشتر بهت میچسبه عین اون بوسه ی کوتاه آبدار!

لبهامو روهم مالیدم و چون اینجوری طعم دهنشو حس میکردم واسم حکم ادامه دادن یه طرفه ی اون بوسه بود!

آرمین لباس پوشید و با اون طرز راه رفتم لش و درعین حال قلدرموابانه اش راه افتاد سمت خروجی…

به دنبالش دویدم.دستمو دور بازوش که حس میکردم وسوسه انگیز ترین بازوهای مردونه ی دنیاس حتی از زیر گرمپوش ورزشیش، حلقه کردم وپرسیدم:

 

 

-الان برنامه تون چیه؟! میخواین بری خونه !؟

 

 

مجتبی خندید وگفت:

 

 

-فقط شاسکولا و سوسولا این موقع میرن خونه هاشون!

 

 

گفتم که! هردوشون ادبیات داغونی داشتن.هرچی دلشون میخواست به زبون میاوردن و هرکاری دلشون میخواست انجام میدادن خصوصا آرمین که مغرور بود و کله شق و قلدر!

هیجان زده بودم.هیچوقت این ساعت از شب با هیچ غریبه ای بیرون نرفتم.هیچوقت.

بعد از باشگاه دومین جایی که با اون دو مرد رفتم یه کافه ی دور از شهر و بالای یه تپه بود که جای سورن انداختن نداشت…

پربود از پسر و دختر جوون و حتی دست بعضیاشون میشد مشروبات الکلی هم دید.

رو سن یه جوون با تیشرت گشاد لش و شلوار جین پاره پوره ودستمال سر قرمز، میکرفون به دست ایستاده یود و رپ میخوند و بقیه هم باهاش بالا و پایین میپریدن و همخونی میکردن…

پشت قسمت بار مانند رو صندلی های بلند و کنار هن نشستیمو مجتبی سفارش سه تا نوشیدنی نیروزا داد.

در قوطی رو باز کردم و یه جرعه اش رو سر کشیدم و بعد با دستمال کنج لبمو تمیز کردم.

آرمین از گوشه چشم نگاهم کرد.نگاهاش معمولی نبودن برای همین شونه بالا انداختم و پرسیدم:

 

 

-خب چیه!؟ چرا اینطور نگام میکنی!؟

 

 

بجای اینکه جوابمو بده گفت:

 

 

-مجی تو حالیش کن مایه ی آبرو ریزی نشه!

 

 

مجتبی دستشو رو شونه ام گذاشت و منی که از این حرفهای آرمین به تعجب افتاده بودم رو برگردوند سمت خودش و گفت:

 

 

-عین سوسولا نخور…درشو وا میکنی یه نفس سرش میکشی…اصلش اینه.حالا آماده ای!؟ باس یه نفس سر بکشیا!

 

 

تا حالا اینکارو انجام نداده بودم.برام نرمال نبود.

ناسلامتی نوشیدنی گازدار بوداااا…

ولی بازهم با قوانین اونا راه اومدم.

و همزمان با اونها یه نفس اون نوشیدنی گازدارو سر کشیدم.

گلوم سوخت و حتی حس کردم گازش ازبینیم زد بیرون اما حتی اینکار هم واسه من باحال بود.

قوطی های خالی رو گذاشتن روی میز و آروغ زدن.با انجزجار گفتم:

 

 

-این یکی کارتون واقعا بده!

 

 

آرمین خندید و مجتبی با نیشخند گفت:

 

 

-هر کی بعدخوردن نوشیدنیش آروغ نزنه ازما نیست!

 

 

سرمو برگردوندم سمت اون رپر..جاش رو با یه جوون دیگه عوض کرد و یه مرد دیگه گیتار به دست جایگزینش شد!

اونی که پشت کیبورد ایستاده بود حال و هوای جمع رو عوض کرد.

متعجب تماشاشون کردم.اینا سرخوش یودن و آزاد و مست و خندون…

بالا و پایین می پریدن و حسابی به خودشون حال میدادن …

محو تماشای اون جمع مختلط پر شر و شور که بیخیال و آزاد می رقصیدن و می خندیدن بودم که آرمیت دستشو یرد عقب و خیلی محکم زد یه باسنم…

 

با صدای بلند آخ گفتم و دستمو گذاشتم روی باسنم وگفتم:

 

 

-هی چیکار میکنی!؟ آاااخ! دردم گرفت …

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-به جای اینجا نشستن برو یکم یه خودت حال بده!برقص!

 

 

لب گزیدم و پرسیدم:

 

 

-میتونم!؟

 

 

از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

 

-آره…میتونی!بیا بریم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x