رمان از کفر من تا دین تو پارت 12

4.2
(12)

 

درو میبندم و لحظه ی آخر یکی شبیه احمدی سوپروایزر بخش رو میبینم که جلوی استیشن ایست میکنه.
_اوه اوه.. خدا بهمون رحم کرد مریم.. احمدی اومد فقط دو دقیقه تا توبیخ فاصله داشتیم.

تا الان داشت جلز و ولز میکرد ولی با شنیدن حرفم مات میمونه و من و کنار میزنه و خودش از لای در سرک میکشه. همون طور پشت به من میگه..
_خاک تو گورت شایسته ببینم میتونی برینی به هیکلمون.!

کنجکاو میکشم جلو تا نگاهی بندازم که راه نمیده ..
_چی شده مگه..!
_نمیدونم دارن چی بهم میگن زرت و زرتم دماغش و میکشه بالا..
_کی؟
برمیگرده چپ چپی بهم میره و دوباره سرش و از لای در بیرون میده.
_کی به نظرت؟ نشاسته دیگه..

حرصی قدم رو میرم و میگم..
_ اه.. به صمیعی گفتم شایسته رو ببره کناری، چلمنگ مثه ماست میمونه میترسه تکون بخوره نوک دماغش بیفته..

مریم خودش و عقب میکشه و درو میبنده و میشینه روی یکی از مبل های وسط و دستی به پیشونیش میکشه..
_میترسم آخرش با این گنده گوزیاش سرمون و به باد بده.. هر چی میشه راست میزاره کف دست بقیه بچه ننه.

با اینکه میدونم احمدی رابطه ی خوبی باهام داره ولی باز استرس میگیرم..
_تو که میدونی اون پشتش گرمه هر چی هم زر اضافه بزنه بازم کسی هست روش ماله بکشه چرا دم پرش میشی؟

نگاه بدی بهم میندازه و با لحن تندی میگه..
_شرمنده داشتم از توی لال و کر دفاع میکردم.. راست میگی من و بگو چرا سپر تیر و ترکش های تو شدم که حالا کاسه چه کنم چه کنم دستم بگیرم.
اگر یه جو عرضه داشتی از خودت دفاع کنی که دلم نمیسوخت..تو به صمیعی یه پشت پا زدی تو ماستی.

حق داشت چون از منو گذشتم و حال الانم خبر نداشت. هزارتا مشکل داشتم که فقط از یکیش باخبر بود.
باید فعلا دهنم و گل میگرفتم و زبونم و کوتاه میکردم تا بتونم ادامه بدم.
_راست میگی.. متاسفم به خاطر من تو دردسر افتادی. لطفا دیگه برای من با کسی سرشاخ نشو.

بدون نگاه بهش و قبل اینکه حرفی بزنه از اتاق میزنم بیرون و به طرف استیشنی میرم که هنوز احمدی کنارش ایستاده و با قیافه درهم داره حرف های شایسته رو گوش میده.

نمی دونم چرا ولی انگار مریمم دیگه حوصله من و دردسرام و نداره و از خدا خواسته برای کمتر شدن رابطه مون زیاد دورم تاب نمیخوره.

ولی از طرف دیگه گوشه کنار حواسم هست که رابطه اش با بهرامی داره به جاهای بهتری میرسه.
براش خوشحالم امیدوارم بتونن مهرشون و تو دل هم بکارن مریم قلب مهربونی داره و لیاقت خوشبخت شدن و بیشتر از هر کسی..
غصه هاش و پشت زبون تند و تیزش پنهان میکنه. به قول معروف صورتش و سیلی سرخ نگه میداره و نمیزاره کسی ضعفش و ببینه.

و اما اندر احوالات خودم… خب خبر رضایت بخشی نیست و از اون روز بحث و کل کل شایسته و مریم خدا میدونه چی زیر گوش احمدی بلغور میکرد که با دیدنم دهنش و بسته پشت چشمی برام نازک کرد و راهش کشید رفت.

در عوض من موندم و دهن صمیعی و چشم های احمدی انگار یه هوا حجمشون اضاف شده بود و من و قورت میدادن. از اون به بعد احساس میکنم نگاه احمدی یه جوری بهم فرق کرده..

نمیدونم شایدم تصور منه که بیشتر حواسش به منه و زیر نظرم داره..
بعضی وقت ها فکر میکنم نکنه ساقی موادم و خودم خبر ندارم.!

اوه اوه اینکه اینجاست.. سریع راهم و کج میکنم و خدا رو شکر آسانسور بازه مستقیم میرم تو و روم و برنمیگردونم و منتظر میشم یکی این دکمه کوفتی رو بزنه تا فقط از این طبقه دور بشم.

امروز بار دومه تو بخش میبینمش.. چند روزی لش مرگش و این دو رو برا نبود و تا میام نفس راحتی بکشم یک دفعه سروکله اش جایی پیدا میشه که توقعش و نداری.. مثه جن میمونه لاکردار.!

بلاخره یکی این دکمه کوفتی رو زد و حرکت کردیم و هوای سنگین سینه ام رو بیرون میدم.
مردم فکر میکنن طرف خله میاد توی فضای بسته نفسش و چاق میکنه.

_چطوری احدی فر…
این صدای نحسش که از بغل گوش خودم میاد..؟!

_فکر کردم خودت باشی که پیچیدی این ور..
زمزمه پچ پچ وارش و نزدیک تر میکشه..
_میدونی لامصب این قوس کمر تو رو هیچکی نداره..
فضا که بسته بود الان دارم احساس خفگی هم میکنم..با پای خودم اومدم تو تله..

لعنت به من و هر چی بالا پایینی که این تن واموندم داره.. کاش بدم از ته بتراشنش..
حیفه این همه سالی که روی خودم کار کردم و حالا چشم های معینی روشون بالا پایین میشه.

سعی میکنم مثل یک روز معمولی و یک آدم معمولی تر که با همکارش برخورد داشته رفتار کنم.
_سلام دکتر روزتون بخیر ..

لنگه ابرویی بالا میندازه و با نیشخند گوشه ی لبش نگاهش و روی صورتم میزون میکنه.
هر چی میخوام به صورت نحس و جذابش نگاه نکنم آینه های آسانسور کار بازتابشون و بهتر از همیشه انجام میدن.

دلم به اون دو نفری خوشه که بی توجه به ما دارن شمارش گر آسانسور و نگاه میکنن. چشم هاش هنوز روی نیم رخم ثابتن.
_روز من الان بخیر شد جانم.. شما چطور؟
بدون توجه به کنایه اش، ساده جواب میدم..
_بله دکتر روز خوبیه..
طبقه دوم و نفر اول پیاده شد..

_یه مدته پیدات نیست.. کجاها میچرخی؟ تو بخش خودتم به زور میشه پیدات کرد.
_معمولا جایی هستم که مریضا بهم احتیاج دارن.
حالا از توی آینه روبه‌رو نگاه سنگینش و حس میکنم.
_چه وظیفه شناس میخوام برات تشویقی رد کنم به نظر من دکتری مثل تو میتونه خودش و بکشه بالا و به درجات عالی برسه.

جوابی براش ندارم..مشخصا درجات عالی رو هر کس با همت و تلاش خودش به دست میاره نه با زیر خوابی تو..
و طبقه بعدی و نفر دومی که از آسانسور خارج میشه و بلافاصله همراه با اون میخوام حرکت کنم که ساعد دستم بین انگشت هاش گیر می افته.

سریع واکنش نشون میدم و خودم و به شدت میکشم عقب و همین مکث و فاصله باعث میشه درهای آسانسوری که نمیدونم کی دکمه اش رو زده بسته بشن و من بمونم و جناب دکتر معینی.

شوکه بهش میتوپم..
_این چه رفتاری دکتر.. به چه حقی به من دست می‌زنید.!؟؟
دیگه حتی اون نیشخند تمسخر آمیزش هم گوشه لبش نیست و خیلی سخت و جدی خیره ام شده..
_فکر کردی تا کی میتونی این موش و گربه بازی هارو در بیاری؟..به نظرت قیافه من شبیه احمق هاست!

نفس عمیقی میکشم تا بتونم به خودم مسلط بشم..
اینجا یک مکان عمومی سمی هیچ کاری ازش برنمیاد.. آروم باش. حتی این تلقین مسخره هم نمیتونه از اضطرابم کم کنه.
_میشه بگید دقیقا از من چی میخواید؟..
چرا من نمیتونم منظور شمارو از این صحبت ها و حرکات غیر معقولانتون درک کنم؟ من تا حالا حرکتی انجام دادم تا نشونه جواب مثبتم به شما باشه؟

تک خنده ای بلندی میزنه و قدمی جلو میاد..که خب پشتم به آینه ست و حتی سانتی متری جا برای عقب نشینی ندارم.
چرا تا حالا توجه نکردم ببینم توی این آسانسورهای کوفتی دوربینی هست یانه؟

_میدونی سامانتا، لامصب من حتی از اسمتم خوشم میاد.
دیگه ببین چقدر تو نخت بودم و تبدیل شده به طناب.. ولی نمیدونم چرا راه نمیدی و خودت و میزنی به اون راهی که آخرش اولشه.. یعنی خود من..

گردش نگاهش روی تنم باعث میشه کمی قوز کنم و تو خودم جمع بشم.
_بهت نمیاد احمق باشی.. دقیقا میدونی ازت چی میخوام.تا کی میخوای این روش و پیش بگیری؟ وقتی من دست روت گذاشتم یعنی مال منی چه با جواب چه بی جواب.
باور کن میتونم اونجور که باید و شاید راضیت کنم همه جوره پایه ام. وانیلی، خشن، برده ای… با هر تمایلاتی که داری.

منه مات و چشم های گردشگر اون و باز زبون بند اومده ام از حرف های صریحش و صدای دورگه و شهوتیش که حتی با فکر به حرف هاش خشن شده بود.

دست هاش انگار به اختیار خودش نیستن که جلوتر میان و من ناخوداگاه جیغ بلندی میکشم و دست هام و روی گوش هام فشار میدم.
_هیس باشه.. سامانتا بس کن الان همه رو میریزی اینجا.. بببسسسه..

بین جیغ های متوالیم صداش به گوشم میرسید ولی این حرف ها حالیم نبود.
با باز شدن آسانسور و دیدن چند نفری که پشتش ایستاده بودن روی زانوهام تا خوردم و بی طاقت نشستم کف اتاقک.

_چی شده.. چه خبره؟.. خانوم،!
_حالتون خوبه؟ دکتر!
_چیزی نیست.. چیزی نیست.. یه حمله عصبی بوده که برطرف شد مشکلی نیست.. برید کنار تجمع نکنید اینجا..

خودش و بین من و مردم جا میده و با آهسته ترین صدای ممکن تهدید کرد..
_فقط کافی یک کلمه از اون دهن خوشگلت در بیاد تا ببینی تا شب چه بلایی سرت میارم.
سعی هم نکن با این حرکات من و از سرت باز کنی‌‌، خب..مهلتت تا آخر همین ماهه عزیزم.. بعدش به روش خودم عمل میکنم.

یک.. دو.. سه.. چهار…پنج.. شش…
یک… دو.. سه…
طاقتم نمیاد به عدد دو رقمی برسم و دوباره میرم سر خط.
به نظر میاد شمردن قطره هایی که مستقیم وارد رگ و پیم میشن تنها کار مثبتی که میتونم روی این تخت انجام بدم.

چیزی تا تموم شدن سرم نمونده ولی فقط چند ثانیه دیگه وقت لازمه تا مغزم از هجوم انواع فکرهای درهم و آزار دهنده مشاعرش و از دست بده.
بی طاقت دست میندازم سوزن و دم و دستگاهش و از رگ دستم خارج میکنم و کمی با انگشت روش و فشار میدم تا خونم حیف و میل نشه.

همون پرستاری که با کمکش از آسانسور بیرون اومدم و برام سرم زد میاد طرفم و شاکی میگه..
_اوا.. خانم دکتر چرا کندیش!.. فشارتون پایین بود باز ضعف میکنین.
از تخت پایین میام تا کتونی هام و بپوشم.
_نترس عزیزم همین الان میتونم برات از دیوار راست بالا برم و ده تا پشتک وارو درجا برات بزنم.

خندون و متعجب نگاهم میکنه.. حتما با خودش میگه این دلقکه یا دکتر؟!
_راستی دکتر، دکتر معینی گفتن فردا رو براتون مرخصی رد کردن تا بهتر بتونین استراحت کنین.. گفتن براتون لازمه قوای بدنیتون و بالا ببرین.

_دکتر گوهـ…
با دیدن چشم های گرد شده و دهن بازش نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آروم بمونم تا بیشتر از این امروز حرف و حدیث دنبال خودم ردیف نکردم.

پوف.. خدایا صبر.. گوشه ی لب هام و به بدبختی بالا میکشم که شبیه هر چیزی هست الا لبخند..
دستی به پیشونی میزنم و سعی میکنم کمی بی تعادل به نظر برسم.
_راست میگفتی حالم هنوز جا نیومده یه لحظه سرم گیج رفت.. متوجه نشدم چی گفتم.

خب نگرانی صورتش میگفت تا حدودی باورم کرده.
_دکتر معینی به من لطف دارن.
_آره عزیزم مشخصه نمیخوان پرسنل خوبی مثل شما رو از دست بدن.

آخ بمیره الهی.. کاش به زودی یکی از این ملافه های سفید و رو صورتش بکشن عالمی از دستش راحت بشه..
فکر میکنه هیچکس از کثافت کاری هاش تو دانشکده و بیمارستان خبر نداره.. البته قدرت چیز قدرتمندیه مخصوصا اگر دست نااهلش بیفته..
انقدر از موقعیت دخترایی که دانشجوی شهرستانی بودن سوءاستفاده کرده که حسابش از دست در رفته و چند تاش و که نتونسته ماستمالی کنه به صورت شایعه پخش شدن.

حالا دنبال ردیف کردن قوای جسمی منه یا جنسی..!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x