رمان از کفر من تا دین تو پارت 13

4.3
(10)

 

_کدوم گوری بودی؟
_با من مهربون باش.. من الان فشار مشارم افتاده مریضم.
نگاه ابلهانه ای به سرتاپام انداخت..
_هموم عنی بودی که هستی!… رنگ و روتم که همیشه ی خدا به میت گفته زکی…

کیفم و از کمد بیرون میکشم و یه دونه شکلات تلخ باز میکنم..
_نه دیگه حالیت نیست الان تو شوکم باید برم خونه استراحت کنم تجدید قوا بشم.

خودش و میکشه جلو و دست میندازه در کیف و باز میکنه و کلش و داخل میبره..
_اه.. کثافت.. همش میوه ای مونده..بده من اون بهشت خاله رو..
نگاهش که به دهن جنبان و لب و لوچه‌ام میفته زیر لب فحش زشتی میده و به اجبار دوتا میوه ای از تو کیفم برمیداره.

_راحت باش تروخدا تعارف نکن.
انگشت فعال وسطش و نشونم میده و یکی از شکلات هارو میندازه دهنش.
اون یکی رو میندازه تو جیبش و با جلال و جبروت میگه..
_سگ خورد، این سهم آقامون..

چنان خنده ام میگیره که آب دهنم میپره تو گلوم و نزدیک خفه بشم..
_خیلی بیشعوری مریم اون دوتای تو رو تمام قد میزاره تو جیبش برای یه شکلات داری چی میگی..!

یه طرف مبارکش و لبه ی میز بند میکنه و بی تفاوت میگه..
_نوفهمی دیگه همین شکلات و بگیرم جلوش بگم بدون تو از گلوم پایین نرفت همچین تو چشماش قلب تراووش میکنه.. مردا خر همین چیزان، باورکن.

_جدی جدی به نتیجه هم رسیدین؟
_فکر کنم یه چیزایی بینمون باشه… اگر تا حالا از خل بازی های من همون یه ذره خوش اومدنی که گفت ته نکشیده باشه.
آهی میکشم و مانتو فرمم و از تنم در میارم..
_به نظر من مرد خوبی هیچ وقت ندیدم نگاه بد به کسی بندازه.
_منظورت دختراست؟

سری تکون میدم و مانتوی آبی نفتی خودم و تن میکنم.
_الان ملاک خوب بودن مردا رو از چش و چال هیزشون سنجش قرار میدن؟
_وقتی همه چی شده مسائل زیر شکمی و خالی کردن خودشون تو هر سوراخی اینم ملاک ارزشمندی محسوب میشه.

از لبه میز بلند میشه و میاد طرفم..
_اونی که میگفتن تو آسانسور حالش بد شده تو بودی؟
نیمچه لبخند تلخی میزنم و فقط نگاهش میکنم.

با فک فشرده شده از غیضش پرسید..
_معینی کاریت کرد؟
نفس عمیقی میکشم..
_فقط بهم دست نزد ولی انواع و اقسام گرایش های رابطه رو باهام به اشتراک گذاشت، میخواست سلیقه ام رو تو سکس جویا بشه.

از بیمارستان که خارج شدم هوا هنوز روشن بود و خورشید نیمه های آسمون .. وقتی هم به خونه رسیدم که غروب کرده و تقریبا به شب پیوند خورده بود.
نیمه بیشتر مسیر و پیاده اومدم.. حالم یه جوری بود نمی‌خواستم به جایی برسم و حوصله هیچی و نداشتم کلا یه بی تفاوتی به زمان و مکان بهم دست داده بود.

آدم ها مثل سایه های خاکستری از کنارم رد میشدن و من با اوهام و افکار بی سروته خودم درگیر بودم.. دارم کجا میرم؟!..
چه اهمیتی داره آخر شب بازم خونه ای..
سر صبح میری بیمارستان..
تیکه های شایسته رو میشنوی..
موش و گربه بازی با معینی و داری..
تهدیدهای تکراریش و میشنوی..
نگاه های احمدی به خیال میندازت..
در آخر ترحم و دلسوزی مریم… وووو
همش رو دور تکرار باطلم…

_هی خانم کوری مگه… جلوتو بپا..آخر شبی میخوای بدبختمون کنی.!
بی حرف از جلو تاکسی درب و داغونش کنار میکشم.
اون بدبخت.. من بدبخت… همه یه جورایی بدبخت بودیم فقط حالیمون نبود.

انقدر تو گرماگرم روزمرگی هامون غرق شده بودیم و غافل از شب و روزی که طی میکردیم توهم زندگی کردن میزدیم و در آخر عمر بیهوده ای بود که پشت سر مونده و جلوی روتم نقطه پایان.
با بیست و پنج سال سن خیلی چیزا رو تجربه کردم لذت های دنیوی، مادیات.. و اون روی سکه، فقر و بی کسی.. هی دنیا چند رو داری تو!؟

دوست داشتم یکی میومد سوارم میکرد بدون پرسیدن مقصد فقط گاز میداد و منم گذر عمرم و از لابه لای تصاویر محوش به تماشا مینشستم شاید می‌تونستم اشتباهات و آدم های گذشته ام روهم به همین راحتی به خاطره ها بسپرم.

جلوی ساختمون چند سال ساخت توی یک محله متوسط یک جسم در ظاهر خسته و از درون متلاشی رسیده در خونه..
شاید چشم های منتظر مادرم نبود تا همینجا هم نمیکشیدم.

توی راه پله ها شلوغه و نمیتونم حدس بزنم برای چی همسایه ها تجمع کردن.!
_آره دیگه داره ریزش میده.. همه جاش نم زده.. دیروز موش دیدم توی یکی از اتاقا!
_قیمتش برای ساخت و ساز عالی انصافا.. یکم جمع و جورتر اما نونوار و تازه ساخت..

خب خب باز بحث قدیمی افتاد وسط و انگار دست بردار نیستن و میخوام آوارمون کنن…
بیا سمی این همه نالیدی داری بی خونه هم میشی!..چرا سرت به سنگ نمیخوره به همونی که داری قانع باشی و شکرت و به جا بیاری!..

_خانم احدی فر خوب شد تشریف آوردین.
بقیه اهالی ساختمون با صدای میرضایی نظرشون بهم جلب میشه..
البته که خوب شد وگرنه به شما بود نمی دونستم تا دو روز دیگه جای خواب دارم یا نه!
_بله بفرمائید..

نگاه منظورداری بین جمع چند نفریشون ردو بدل میشه. خب عجیب نیست، من مخالف سرسخت کوبیدن آپارتمان بودم و هستم.
همین سقفم از سرم اضاف بود نوساز و نو نوارش و میخواستم بکوبم به سرم.!کی رو داشتم تا بیاد پز درو دیوارش و بهش بدم.

_امروز آقای مشتاق یکی از مهندس های املاک سرافرازان اینجا بود..
قیمت پیشنهادی خیلی خوبی برای ساختمون داده.. اهالی هم استقبال کردن.
_خب..

این دفعه زنش میپره وسط و با هر حرفش و حرکت دست هاش انگار مغز من و میریزه تو فرغون..
عالم و آدم از من بدشون میاد من از این بشر! هر چی شوهرش آقا و متین بود این زن پاچه دریده ای بود که حد نداشت..

هنوز که هنوزه یادم نمیره اولاش که اومدیم اینجا چه چیزایی پشت سرم میگفت،..
_آره دیگه یکی شما موندی یکی هم انسی خانم تقریبا نود درصد اهالی موافق کوبیدن خونه هستن.

با اون النگو های پت و پهنی که تا آرنجش و پوشونده و کم مونده تو چش و چال بقیه فرو ببره.. بدجور رو اعصابه.
پوزخندم دست خودم نیست.
_خب..
_وا.. قرص خب خب خوردی مگه دختر جون..

میپیچم طرف پاگرد بعدی پله هایی که منو به طبقه بالاتر میبره.
_من نظرم و قبلا گفتم نه مشارکت در ساخت نه فروش و هر چی که باعث بشه از اینجا بلند بشم برای من قابل مذاکره نیست.. وسلام.

همهمه پشت سرم و زرت و پرتایی که در موردم میکنن به هیچ جام نیست..انقدر امروز از همه جا پر بودم که تحمل موندن و جواب پس دادن به این جماعت و نداشتم.
هر چه بادا باد آخرش که بالاتر از مردن نیست! خراب کنن همین جا زیر آوارش من و مامان جون بدیم راحت شیم.

هیچدوم تا حالا یک قدم برای من برنداشتن و همیشه با دماغ بالا از کنارم رد شدن..
تنها کسی هم که با من موافقه همون پیرزن تنهای همسایه ست که دستم و گرفته.

_حیف اون مردی که تو رو تحمل میکنه.. همیشه میگن خربزه خوب نصیب کفتار میشه..
کفتاری غوطه ور در آهن های زرد رنگ، زنیکه چندش عقده ی طلا..

زمزمه هام اونقدری بلند هست تا همهمه پشت سرم و پوشش بده.
کلید و تو در میندازم و همزمان صدایی از پشت سر فامیلیم و صدا میکنه. متعجب برمیگردم طرفش..
_خانم احدی فر؟

مردی جوون با ته ریش پروفسوری مرتب، از خودم چند سالی بزرگتر با یک کیف چرم اداری تو دست هاش منتظر نگاهم میکنه.
_بله!
قدمی جلو میزاره و با نگاهش وجبم میکنه..
_مشتاق هستم..
سری کج میکنم و خسته و بی حوصله جواب میدم.
_خب..

ابروش از اضهار فضلم بالا میره.. ولی واقعا در توان خودم نمیبینم الان از در ادب با این مرد مجهول پشت در خونم وارد بشم.
_خب که.. فکر کنم نشناختین.. مهندس مشتاقم از املاک ساختمانی سرافرازان.

این بار من ابرویی برای این بشر مزاحم خونه زندگیم بالا میندازم و با چشم های ریز شده رصدش میکنم.
همونی که مثل موش سوسه اومده بود و همسایه هارو هوایی کرده.
_من حرفی با شما ندارم آقا.. اگر شنیده باشین که حتما شنیدین چون چند تا پله فاصله ی زیادی روی شنوایی آدم نداره.
حتی همونی که حرف حساب به گوشش نمیره، بنده حاضر به همکاری با شما نیستم اوکی!

با انگشت اشاره گوشه ی ابروش و نمادین میخارونه و با پوزخندی که چهره اش رو مردانه تر میکنه تو صورتم زل زده و لب میزنه ..
_ از اونجایی که گوش های تیزی دارم چیزی رو جا ننداختم و تمامش و شنیدم ولی..

روی تمامش تاکید خاصی داره.. که چی!؟ در مورد اون زنکم شنیدی؟ نوش جونت..به درک که فکر کنی به شوهرش نظر دارم.
دست خودم نیست وقتی بی حوصله چشم هام و چرخی میدم و کلید و میچرخونم توی قفل و همزمان آخر حرف هاش میگم..
_پس خدارو شکر جوابتون و گرفتین و قرار نیست همش و براتون تکرار کنم و در ثانی.. دیگه ببینمتون.

لبخند مسخره ای که شباهت به هر چی داره جز همون لبخند و به روی موشکافانه اش میزنم و میگم..
_روزتون بخیر آقای مشتاق از املاک سرافرازان.

قبل اینکه وارد بشم زمزمه ی..
_به امید دیدارش به گوشم نشست.

به دیدار عمت بشتاب مرتیکه اوزگل..

معلوم نیست اینا دیگه تو این مملکت گل و بلبل چی میخوان هر روز از زیر هر بوته یه املاکی و بساز بفروش میزنه بالا چند تا قوطی کبریت با ضخامت دیوار مقوایی تحویل مردم میدن..

طرف گوشیش این ور زنگ میزنه اونوری میگه یا جواب بده یا خفش کن خوابم میاد.

وارد که میشم انگار یک نفر همه اون تلخی های روزم و میشوره و از ذهنم میپاکه هرچند اثرش و روی روانت گذاشته باشه..

وقتی از صبح برای بدبختیات و یک لقمه نون میزنی بیرون و آخر شب خسته و کوفته میرسی خونه وارد میشی و یه دونه لامپ روشن کل روانت زیر رو میکنه ..

اینکه بدونی یکی هست یه جایی روی این زمین تو براش اهمیت داری و منتظر برگشتته، یعنی نفس کشیدنت بیهوده نیست..
تلاشت و سرو کله زدنت با هر کس و ناکس میتونه یه هدف و امید به زندگی تو وجودت تزریق کنه …

_سلام عزیزم خسته نباشی..
هرچند… اگر اون یک نفر همسایه پیرت باشه که ساعتی میاد همنشین مادر فلجت بشه.!
_وای سلام انسیه خانم خوبین.. واقعا ممنونم اومدین به مامان سر بزنین.

چادر رنگیش و سرش میکنه و خنده رو میاد طرفم..
_ای دختر جان منم بی کسم این طفلی مادرت هم شده غمخوار بی جیره مواجب درد و دلای من..

آهی میکشه و با لبخند زوری میگه..
_حیف عمر و جوونی مادرت که به پوچی رسید و اسیر تخت شد.

شاید دلش به حال قیافه بدبخت من سوخت که ادامه نداد..
_به هر حال هر کس تقدیری داره و اینم خدای بالاسر خودش میدونه..
برات چایی دم کردم دخترم تازه دمه بریز بخور.

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی فقط کمی از اون حس خوب ورودم، حس جریان زندگی توی این خونه رو تو خودم زنده کنم.
_ممنون انسیه خانم.. راستی شما از این حرف جدیدی که بین همسایه ها پخش شده خبر دارین؟
همونطور که طرف در میرفت گفت..
_آره مادر به منم گفتن ولشون کن تا ما راضی نباشیم که نمیتونن کاری بکنن.

با باز کردن در براش متوجه کارتی سفید رنگ میشم که از لای در سر میخوره و جلوی پام میفته..

از انسیه خانم خداحافظی میکنم و خم میشم کارت و برمیدارم.
_هوم.. جناب مهندس میلاد مشتاق از شرکت گستر سازان.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x