رمان از کفر من تا دین تو پارت 16

4.3
(19)

 

پوزخندی میزنم با غیض به قیافه پیروز و حق به جانبش خیره میشم..
_معلومه خوب نونی قراره تو دامن شما بساز بفروشا از این خونه کلنگی بیفته که راضی به تهدید یه آدم هم میشین؟

در و میکشم تا از دستش جدا بشه و رو به قیافه خونسرد و منتظرش ادامه میدم..
_فکر کردی اسم مهندس بندازی سر اسمت و دوتا شیوید رو چونت بکاری واقعا چیزی بارته؟.
اصلا مدرکی در کار هست یا کنار اسمت و عمله بناها مهندس مهندس چسبوندن و هوا برت داشته و توهم زدی میتونی منو با علم نداشتت از خونم بندازی بیرون؟
دفعه چندتمه؟ معلومه اینکاره‌این، این دک و پزم از مخ زنی آدمایی مثل ما و بیرون کردن از خونه هاشون ساختی!

با دستم انتهای راه پله رو نشونش میدم و با سرد و محکم میگم..
_سعی کن دیگه دوروبر من پیدات نشه..جناب مهندس مشتاق از فلان و فلان جا…

البته که کلمات آخر بیشتر جنبه تمسخر داشت تا تحسین..
برق نگاه خشمگین و رگ برجسته گردنش هیچ تناسبی با گوشه ی لب های بالا رفته اش نداشت و بیشتر دلم میخواست داد و بیداد راه مینداخت و شلوغ بازی در میاورد تا اینجور خونسرد شصتش و گوشه ی لبش بکشه و با نگاهی که بیشتر میخورد بگه بچرخ تا بچرخیم معنا داشت درو به به روی صورتش ببندم.

پشت در نفس بلندی که نمیدونستم تا الان حبسه رو آزاد میکنم و از چشمی نگاهی به بیرون میندازم و سایه ی پشت در نشون میده هنوز سر جاش ایستاده.

با صدای محکمی که از بیرون میاد و معلومه با مشت یا لگد کوبیده به در سر جام تکونی میخورم و یه قدم عقب تر میکشم انگار که قراره از در رد بشه و بیاد تو..
نمیدونم با چه جراتی این حرف هارو توی صورتش رودر رو بهش زدم در حالی که از پشت در هم میتونستم عصبانیت نهفته تو هیبت اون مرد حس کنم.

صدای خفه ای از پشت در باعث میشه خودم و آهسته جلوتر بکشم تا بهتر بشنوم..
_هی دختر جون با بد کسی طرف شدی فکر کردی چه کاره این مملکت درب و داغونی هوا برت داشته دوتا درشت بگی دست از سرت برمیدارم و میزارم خوش و خرم بگردی..؟

مطمئنآ سرش و چسبونده بود به شکاف در و داشت تهدید های اخرش و به گوشم میرسوند..
_نه جان دلم منم روش های خودم و دارم برای به راه آوردن خرگوش های کوچولو و خوشگلی مثل تو..
اول زبون و روی خوش نشد که دیگه خیالی نیست، حتما به خشونت بیشتر تمایل داری! منم که خشانت تو خونمه عزیزم پس بچرخ تا بچرخیم بچه..

هنوز بعد گذشت دو ساعت با فکر به حرف هاش پوست تنم دون دون میشه و پیشونیم به عرق میشینه..
همین بدبختی رو کم داشتم بین درگیری‌های فکریم.. اول و آخرش که من و مینداختن بیرون حالا هی الدورم بولدورم کنم و به قول مرتیکه چنگ و دندون نشون بدم!

برگه رو پرت میکنم روی میز و سرم و بین دست هام میگیرم.. ای خدا..
بازم به قولش مگه کی بودم؟ پشتم به کی گرم بود که بگم چه کاره حسنه مملکتم و با این آدمای لاشخور دهن به دهن میشدم؟
همه ساختمون باهمن، یه دونه من جدام و نمیشه بر خلاف جریان آب شنا کرد. فقط خستگی و اتلاف انرژی برام میمونه و بس..

نگاهی به شکلات داغم میکنم.. سرد و از دهن افتاده کنار برگه های زبان اصلی پروژه دکتر بهرامی بهم دهن کجی میکنه..
نفس عمیقی از بینی میکشم و خدا لعنتت کنه مرتیکه مهندس از خرابه آباد و که بیشتر شبیه لات های چاله میدون بود تا مهندس انقدر تو فکر و خیالم فرو رفته بودم که به کل ازش غافل شدم حالا حال بلند شدن عوض کردنشم نداشتم..

لباس های شیک و پیک و پسوند مهندس و دکتر با صورت های جذابشون از اون ها آدمای خوب و نیکو کاری نمیساخت مثل گرگی بودن در لباسی زیبا که تو رو مست خودشون میکردن..

اگر باهاشون همراه میشدی زیر پوستی و کم کم باطنشون و نشونت میدادن و امان از روزی که رو در رو شون در میومدی همون اول دندوناشون و توی گوشت تنت فرو میکردن تا نفست و بند نمیاوردن ولت نمیکردن.

حالا که فکرش و میکنم میبینم نودو هشت درصد آدمای اطراف من همین طور بودن..
تا خیری براشون داشتم از من بهتر آدم نبود.. وقتی هم که با سر زمین خوردم همه توی روم در اومدن و دیگه کمتر کسی من و میشناخت، حالا خوب و بدم بماند.

نگاهم به اتاق تاریک مادرم کشیده شد.. هیچ وقت تا لحظه ی مرگم هم صحنه ای که از پله ها پرت شد پایین از یاد و خاطرم نمیره و تمام وجودم و نفرت و سیاهی از عامل این کار پر میکنه.

دقیقا بعد این سانحه نقابی که آدمای دوروبرم زده بودن افتاد من تازه پی به باطن کسایی بردم که زمانی نزدیک ترین افراد زندگی من بودن.
یکی از اونا زمانی عشقم بود.. زندگیم.. نفسم.. عمرم..
چشم های خسته و مطمئنآ قرمز و پر از آبم رو مالش میدم من حق اشک ریختن به خاطر اون بیشرف و نداشتم نه حالا نه هیچ وقت..

لب‌تاپ و جلو میکشم و خودم و مجبور میکنم دوباره سرم و بندازم پایین و تمام و حواسم و بدم به پروژه لعنتی..
شاید تنها کاری بود که میتونستم به خوبی انجام بدم.

نمیدونم چطور میشه که انگشت هام به جای تایپ داخل صفحه ی وورد شروع به جستجو توی گوگل کردن و اسم و فامیلی که زمانی فکر میکردم قراره تو شناسنامه من بشینه رو تایپ کردن.

پوزخندی به صفحات متعددی که جلوم باز میشه میزنم.
عجیب کارش گرفته و معروف شده!..البته با قیافه ای که اون داشت مطمئنا کمک بزرگی براش بود.
همیشه دنبال شهرت و محبوبیت بود، علاقه زیاد به خودنمایی اون و به این راه کشوند و الحق هم براش سرودست میشکوندن.

پوزخندی میزنم.. مخصوصا دخترا..
هرچند قبل اونم کمتر آدمی بود که تو صنف خودشون اونا و اسم و رسمشون و نشناسه.
عکس های تکی و دسته جمعیشون و یک به یک رد میکنم و گذر روزها و عمر و توی چهره ی تک تکشون میبینم..

هر کدوم شادتر، بی غم وجذاب تر از قبل به نظر می‌رسیدن و انگار تنها کسی که داره درجا میزنه و دلش مرده و هی از زندگی عقب می افته و هنوز درگیر گذشته ست منم..
بقیه به هیچ جاشون نیست زمانی ماهم بینشون جا و مکانی داشتیم و حالا.!

زمانی که سرم خیلی پر باد و خدارو بنده نبودم فکر میکردم با قیافه و اندامی که دارم یکی از قطب های جهانم و چه فخری به عالم و آدم می فروختم.

دورم پر بود از کسایی که به قول خودشون بدون من روزشون شب نمیشد..
حالا کجان؟ من کجام؟
شایدم همه سرجاشون بودن منم که اشتباهی یه جایی اضافه بودم و حالا هم از دور خارج شدم؟!

نگاهم و به اطراف و دیوار هایی که لکه های روش احتیاج به یه دست رنگ و داد میزدن میچرخونم..
مساحتی که متراژش کمتر از اتاق خواب سابقم حساب میشد.
بعضی وقت ها که خیلی فکر و خیال و اتفاقات اطرافم بهم فشار میاره و میزنه به سرم و توهم میزنم نکنه دارم تقاص گذشته و سر پر بادم و میدم.!

اما تا جایی که یادم میاد به هیچ کس بدی نکردم تا آهش پشت سر من و مادرم باشه!
اون بی جون رو تخت بیفته و من بین یک مشت نامرد شب و روزم و سر کنم.

دلم میخواست موهای مریم و دونه دونه از ته بکنم..رفته نشسته زیر بغل بهرامی دقیقا ردیف جلو قیافه ای هم گرفته نگو و نپرس! هی هم داره دم گوشش پچ پچ میکنه!

تا دیروز بهم میگفت به بهرامی گفته تا به نتیجه نرسیدن نمیخواد کسی تو بیمارستان از رابطه شون خبردار بشه. اسکل اعتقاد داشت نباید موقعیت های دیگه رو بپرونم..
حالا انگار روزی چندتا خواستگار رو رد میکرده؟! والا برو خدات و شکر کن بهرامی با این دبدبه و کبکبه بهت نظر کرده، سفت بگیرش همینم از دستت در نره.

البته که جرات نکردم مستقیم اینا رو بهش بگم..
یه چشمم به دکتر آلمانی بود و نوشتن جزوه یه چشمم به حرکات و عشوه های مریم.
پوف.. این از جلسه اول که هیچی نفهمیدم. خدا بقیه رو بخیر بگذرونه..
جزوه هام و مرتب میکنم و از جام بلند میشم لحظات آخر سنگینی نگاه خیره ای رو روی خودم حس میکنم.

چشم هام و ریز کرده و سعی میکنم صورت آدمی که دقیقا گوشه ی سالن اجتماعات توی نقطه نیمه تاریک داره بین این همه آدم مستقیم به من نگاه میکنه رو تشخیص بدم.
قبل از دیدن صورتش انگشت های دستش که باز شده و عدد پنج و نشون میداد نگاهم و به خودش کشید..!

_هی سمی به کجا خیره شدی؟ چه خبره اونجا.!
صدای مریم مثل شوک، تکونی بهم میده و با نگاهی گنگ چشم هام و از روی مریم به همون نقطه نیمه تاریک برمیگردونم.
نبود، رفته بود.

پنج روز…معناش به قدری واضح بود که برای منی که این چند وقت همیشه ته ذهنم تمام فکر و ذهنم مشغول کرده و پیش اولتیماتومش بود، درجا حواسم به تقویم و روزهای مونده از این ماه جمع شد..
درسته.. پنج روز تا آخر ماه مونده بود و من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم داره چرت و پرت میگه.
ولی دقیقا بعد از چند روز غیبت حالا با نشون دادن خودش در اوج قدرت اونم بین جمعیت بهم روزهای مونده رو یادآوری می‌کرد.

_میدونی مریم.. داشتن یک مرد به عنوان پشتوانه برای یک زنه تنها رو تو این لحظه من به وضوح بسیار بالایی درک کردم.
فکر کنم بهتره تا فرصت داری مردی به خوبی بهرامی رو که هرچقدر که ادعا داره و بهت میل و میخواد پایه های زندگیش و با تو آباد کنه رو از دست ندی.

زمزمه های بیمارگونه ام دست خودم نیست و با عجله از کنار مریم که شوکه و متعجب نگاهم میکنه عبور میکنم. باید یه فکری برای خودم بکنم وگرنه…

تمام روز تصمیمی که گرفته بودم فکرم و مشغول کرده بود.
آیا درسته؟.. آیا جواب میده؟… نکنه بدتر من و تو هچل بندازه و بیچاره ترم کنه!

هوم بلاخره که چی با نشستن و حلوا حلوا کردن فقط دهن معینی شیرین میشه و و زندگی من زهر.. وسلام
باید جنبید..
حالا انگار با تکون خوردن من قیام پونزده خرداد راه میفته.

برای سه روز دیگه با منشی هماهنگ میکنم بهم وقت بده.
یک پیامک هم به خودش میدم و وقتی رو که مد نظرمه بهش میگم. هیچ جوابی بهم نمیده ببینم چه فکری در مورد پیامم داره!
ولی فردا وقتی بعد از چند روز غیبت عمدا از جلو استیشن رد میشه و چشمکی همراه با نیشخند حواله ام میکنه متوجه میشم داره با دمش گردو میشکنه.

با دیدنش، هیکلش و مقامش که هر کی از راه می‌رسید برای خوش خدمتی هم شده کلی دست به سینه میشد براش، لحظه ای از کاری که میخواستم بکنم ترس به دلم میفته ولی چه میشه کرد هرچه بادا باد.

تنها چیز جالبی که اون روز توجهم و جلب کرد یه زوج عاشق بودن..
داشتم یکی از مریضا رو معاینه میکردم که از پشت پرده نجواهای جالبی به گوشم خورد و باعث شد کنجکاو برگردم و سرک بکشم.
_من سنه قوربان.. هارن آقرر؟! الله درد و بلانی منه ورسن جانیم.. آغلمه جان جیگرم..
(من قربونت بشم.. کجات درد میکنه؟! خدا درد و بلات و بده به من جانم.. گریه نکن جان جیگرم)

پیرمرد تروتمیز و خوش تیپی با ریش و سبیل مرتب روی صندلی کنار مریضش که پیرزن نحیف اما باکلاس و مرتبی بود نشسته و مراقبش بود.
چشم های خیس زن و با دستمال کاغذی پاک میکرد و با زبون خودشون قربون صدقه ش میرفت.
بیشتر حرفاش و من متوجه نمیشدم ولی از لحنش می‌فهمیدم خاطر زن و خیلی میخواد.

_به چی زل زدی دختر جون؟ بیا تو دم در بده..
خجالت زده خودم و کنار میکشم و پرده رو ول میکنم که صدام میکنه.
_چرا فرار کردی؟ بیا ببین این خانوم خانومای چه جور داره دلبری میکنه و دل من و آب..

لحن طنز مانند و لهجه دارش باعث میشه دوباره وسوسه بشم و نگاهی بهشون بندازم.
_لبخند بیرنگی روی لب های جفتشون نشسته و نگاه از هم نمیگیرن.
دلم براشون ضعف میره مثل یک تابلو بودن یهویی دلم خواست ازشون عکس بگیرم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x