رمان از کفر من تا دین تو پارت 17

4.6
(21)

 

مرد سبیل کلفتی که اگر توی خیابون می دیدیش فکر میکردی مثل فیلم های دهه چهل، جدا از تیپش که امروزی بود، کلی نوچه با دستمال یزدی آماده به خدمتشن.!

_چرا چشمات چهارتا شده دختر جون؟.. تا حالا خوش تیپ ندیدی؟ در ضمن خانوم من خیلی حساسه یه وقت دیدی چش و چال برات نزاشت.

مات نگاهی به زنش که با چشم های ریز شده خیره بهم بود میکنمو دوباره برمیگردم طرف خودش..
نمی دونستم شوخی میکنه یا جدی میگه! ولی چشم های زنش به نظر نمیومد شوخی داشته باشن.

دقیقا مثل فلفل نبین چه ریزه یادم افتاد.
بهشم میخورد والا.. مردی با این هیبت و تو مشتش گرفته‌ بود به نظر خیلی کار درست میومد.
پرده رو ول کرده و دست هام و توی جیب روپوشم فرو میکنم و فکر عکس گرفتنم از سرم میندازم. هنوز چش و چالم و لازم داشتم.

_نه خب.. من خب.. راستش منظوری نداشتم.
دو قدمی به عقب برمیدارم که از پشت به کسی برخورد میکنم. سریع روی یک پا چرخیده و عقب میکشم.
_سلام خانم دکتر..
_سلام احدی چطوری؟

جوابی براش نداشتم چون اصلا منتظر پاسخم نموند و سریع از کنارم رد شد.
دپرس با چشم دنبالش میکنم که مستقیم میره پیش همون زن و شوهر پیر و غیرتی.
صداش در حد زمزمه میرسه..
_نگفتم بهم خبر بدین؟

و دیگر هیچ؟
کنجکاو به طرف استیشن گرد وسط اورژانس حرکت میکنم و روبه فخرایی که داره پرونده یکی از بیمارها رو برای بستری پر میکنه اشاره ای به خانم دکتر و همراهاش کرده و میگم..
_خانم دکتر اومده ویزیت؟

اشاره ام رو دنبال میکنه و با حواس پرتی از شلوغ بودن سرش میگه..
_نه بابا اینجا چیکار داره!.. این زن و شوهر هفته ای یکبار از این برنامه ها دارن اینا که میان، انگار موی خانم دکتر و آتیش میزنن که پشت بند اینا میاد اورژانس و میره سر وقتشون.

_هوم.. چه کاره اش هستن؟
برگه ها رو دسته میکنه و دونه دونه شروع میکنه به مهر کردن.
_یه چیزی شبیه بابا ننشن.

با ابروهای بالا رفته برمیگردم طرفش و میشینم روی صندلی کنارش..
_یعنی چی مثل بابا ننشن؟! مگه خودش نداره؟
صورتش و جلوتر میاره و در حد زمزمه میگه..
_از من نشنیده بگیر ولی خانم دکتر و از بهزیستی گرفتن بزرگ کردن.
منم چون میدونم دهن لق نیستی بهت گفتم.

نگاه ناباورم و میدم به دختری که یه طرفه نشست لبه تخت و با محبت دست زن و گرفت.
مرده توی دیدم نیست ولی قیافه اش تو ذهنم تداعی میشه.
عجب.. چه جنتلمن…

تمام مدت یه نگاهم به اونا بود که چطور سه نفری با محبت باهم صحبت میکردن. دلم یه خانواده خواست حتی غیر خونی..
چی میشد به من هم عوض رابطه خونی یه جو غیرت و قلب مهربون میداد.؟

سر فخاریان که خلوت شد و اوناهم مرخص، ازش میپرسم..
_اینا هفته ای یکبار میان اینجا زیارت؟ یا دخیل بسته ان؟
بدون هیچ واکنشی به شوخیم خنثی میگه..
_پیرزنه سرطان داره.. فکر نکنم چیزی از عمرش مونده باشه.
_نه!!!

نمی‌دونم چرا سرامیک های کف و انقدر بزرگ زدن نه یک قدم و پر میکرد نه به دو قدمم جواب میده.
این عادتم و مدتی بود ترک کرده بودم. آنقدر مشغولیات داشتم که دیگه قدم ها و اندازه کفش هام و با اشکال زیر پام تنظیم نمیکردم.

ولی امروز این سالن منتهی به بخش و دوباری بیهوده گز کردم.
هیچ فایده ای نداشت.. میدونم واکنش زیادی در قبال شنیدن کلمه سرطان بود در شبانه روز حداقل یکی توی بیمارستان حالابه هر دلیلی فوت میکرد.. مرگ پیرو جوون، زن و مرد نمیشناخت..
حتی خوب و بد آدماروهم تشخیص نمیداد ولی نمیدونم چرا خوبا رو زودتر میبره.

میگن خدا گلچین یعنی اینجا هم تبعیض قائل میشه؟.. وقتی به اطرافیانم نگاه میکنم نود درصدشون یه جورایی آزار دارن، بدجنسن..
به لبخند یکی از پرستارا نگاه میکنم و سری برام تکون میده، نمیدونم لبخندش واقعی یا نه؟!..
سرش و که برگردونه در موردم چی به بغل دستیش میگه.

خیلی هامون با رفتارهای کج مدار حتی ناخواسته به خومون ظلم میکنیم و متوجه نمیشیم.
نمیگم من فرشته ام ولی همه جا سعی کردم سرم تو کار خودم باشه، زخم زبون نزنم و تو کاری که بهم مربوط نیست دخالت نکنم.

از نظر خودم این یعنی خوب بودن.
حالا چرا خدا این همه آدم و که از هم متنفرن و از حسادت و کینه آروم و قرار ندارن و ریخته تو زمین عهد اونایی رو میبره که عزیزن و قلب هاشون برای هم میتپه.

از صبح دلشوره دارم.. دقیقش و بخوام بگم چند روزه دلم آروم و قرار نداره.
قبل رفتن چند لحظه ای دم در اتاقش مکث میکنم..
برعکس همیشه چشم هاش بازه و میدونم داره بهم لبخند میزنه..
اگر بدونی مامان امروز میخوام چیکار کنم. لب میزنم… “برام دعا کن” …

چشم هاش چین میخوره و لبخندی به روش میزنم. یه بوسه از صورتش چیزی که الان دلم هوسش و کرده. ولی جلوتر نمیرم لباس‌های بیرون و پوشیدم میترسم آلودگی داشته باشن.
_خداحافظ..
پلک میبنده و حرکت میکنم.

مثل یک ربات با برنامه از پیش تعیین شده سوار میشم، مناظر با سرعت حرکت میکنن نگاهم درکی از اونچه میبینه نداره و به همون صورت پیاده میشم.
در جواب همه زمزمه زیر لب و سری تکون میدم. مریم از آخر سالن نفس نفس زنان خودش و بهم میرسونه و بازوم و میگیره.
_هی.. خوبی؟.. دیشب اون چرت و پرتا چی بود فرستادی؟!

اخمی ناخواسته بین ابروهام میشینه..
_تو چرا “هی” از دهنت نمیفته.
بی اهمیت دستی تکون میده و با کشیدن بازوم به گوشه ای میبرم.
_درست حرف بزن بگو چه خبره.. اتفاقی قراره بیفته؟

نفس عمیقی میکشم و بی تفاوت رو به قیافه نگرانش لبخند بی رنگی میزنم.
_نه..
اینبار ناراحت و اخم کرده ولم میکنه و کناره میگیره..
_پس اون چرت و پرت هایی که در مورد مادرت نوشتی چی بود.! فکر کردم قراره بمیری از دستت راحت بشیم وصیت کردی.!

خونسرد راهم و ادامه میدم..
_آخه من بمیرم هم به تو وصیت میکنم؟ آدم قحطه!
صدای عصبیش و از پشت میشنوم.
_لیاقت نداری..
پوزخند تلخی روی لب هام میشینه. واقعیت تلخه.. دقیقا مریم من غیر از تو کسی رو ندارم تا بهش آخرین خواسته هام و بگم.. ببخشید اگر باری روی دوشت میزارم.

تمام مدت تبدیل شده بودم به همون ربات صبح چیزی شبیه لبخند روی صورتم حک کردم و کارهام و به طور روتین انجام میدادم.
ولی وقتی یکی سوالی ازم می‌پرسید گیج بودنم مشهود میشد.. در مورد چی صحبت میکرد.؟
به قدری فکرم مشغول بود که درکی از دورو برم نداشتم.

ساعت هم انگار بر خلاف همیشه سرعتش زیادتر از حد معمول شده بود.
دقیقا یه ساعت مونده به موعد قرار و من احساس میکردم قلبم روی آب شناوره و هر لحظه امکان داره از حرکت به ایسته.

آبی به صورتم میزنم و کمی رژ ملایم کالباسی که از قبل توی جیبم گذاشتم و درمیارم و با نگاهی توی آینه سرویس کارکنان یه دور روی لب هام میکشم.

کمی هم با نوک انگشت روی گونه ام پخش میکنم تا رنگ و رویی به صورتم بدم.
احساس میکنم این قیافه کمی بهم قوت قلب میده.. چند باری با کف دست دو طرف صورتم میکوبم و نفس عمیقی میکشم و میزنم بیرون.

نگاهی به ساعت دیواری روی استیشن مبندازم و خب خب.. دقیقا وقتشه.
دستم ناخودآگاه میره زیر لباس فرمم که سریع میکشم بیرون… تابلو نباش سمی..

هر چی میرفتم افراد کمتری تردد میکردن.. بلاخره دیدمش لباس فرم نداشت انگار سر شیفتش نبود.
هوم… خوش تیپ کرده بود. خداییش جدا از ذات کثیفش اگر از نگاه بی طرف میدیدیش مرد جذابی بود و با جایگاه اجتماعی که داشت عجیب آب لب و لوچه زنا رو راه مینداخت.

سعی میکنم قدم هام و محکم بردارم و قیافه خونسردی به خودم بگیرم.
نگاهش از چند متری روی منه و با پوزخندی گوشه ی لبش داره وجبم میکنه.

دستش و جلو میاره و میخواددست بده.. ابرویی بالا داده و نگاهی به دستش میندازم انگشت هام توی جیبم مشت میشه و دستش و با مکثی میندازه..
نمیدونم تو پیامکی که بهش دادم صیغه هم خوندیم ؟!

_هنوزم داری امل بازی در میاری؟
اهمیتی به لحن بدش نمیدم و باحفظ فاصله نه دور که بهش بربخوره و نه نزدیک که خوش به حالش بشه فکر کنه وا دادم می ایستم.
_سلام دکتر معینی.. روزتون بخیر

تک خنده بلندی میزنه و دستی دور لبش میکشه و با لحن موزیانه ای میگه..
_من فکر کردم قراره به یه تفاهمی برسیم ولی تو انگار هنوز سر پله ی اولی؟
بیا برای حسن نیتت هم شده از همین حالا من و درست صدا کنی.. هوم؟ نظرت چیه؟.. یه بار بگو پرهام..

میخوام گوشیم و از جیبم در بیارم ببینم واقع تو اون پیامک با مضمون” سلام دکتر.. سوالاتی در مورد پروژه محوله استاد بهرامی برام پیش اومده ممنون میشم برای توضیحات یک قرار باهم بزاریم..اگر وقت خالی دارید پشت ساختمون ساعت پنج منتظر شما هستم”

_دلم میخواد اسمم و از بین لبهات بشنوم البته که این میتونه قدم اول باشه و مطمئنا صداهای زیبایی میتونه از بین این لب ها شنیده بشه.

نفس عمیقی میکشم و بازمش و ذره ذره بیرون میدم.. این بشر میدونه چطور روی اعصاب من بره و عمدا میخواد من و به عکس العمل واداره ولی من نمیخوام این شانس وبهش بدم و مثل زمانی که توی اتاقش اختیارم و از دست دادم و حرف هایی زدم که روی این بشر و بیشتر باز کنه و به خودش اجازه هر حرکتی رو بده.
پس نقاب خونسردی روی صورتم میکشم و تمام چرت و پرت های ذهن بیمارش و به پس ذهنم میرونم.

با دیدن قیافه جدی و سخت من خودش و جمع و جوری کرده و دست به سینه با پاهایی باز برام ژست گرفته و میپرسه..
_خب میشه بدونم افتخار دیدار شما رو اونم پشت ساختمون جراحی، به چی مدیونم دکتر احدی فر؟

لحظه ای با چهار انگشت ضربه ی آهسته ای به پیشونیش میزنه و سری به تاسف تکون میده.
_ آه.. عجب آدم کم حواسی هستم من.. عذر میخوام یه لحظه فراموش کردم، برای پاره ای توضیحات در مورد پروژه ی تحقیقی اینجا رو انتخاب کردین و الحق هم مکان دنج و خلوتیه..!

داشت من و مسخره و روی اعصابم راه می‌رفت.
سرش و تا نیم متری صورتم جلو کشیده وبا تن پایینتر و موزیانه ادامه میده.
_هرچند من از جاهای خلوت خیلی خوشم میاد اما نه برای سوال جواب های احمقانه..
اینجور جاها برای شروع زیادی بازه و از سن منم برای لب و بوسه های یواشکی گذشته.
ترجیحم اینه مکان های بسته تری رو برای رابطه های اول انتخاب کنیم.. نظرت چیه؟

چشمکی نثارم میکنه و عقب میکشه..
انگار با یک موجود دو شخصیتی روبه رو بودم.. لحظه ای در غالب یک فرد عادی و بی عیب و ثانیه ای بعد میشد همون آدمی که با ذهن مریضش خواب و خوراک و ازم گرفته بود.

_بزارین برم سر اصل مطلب تا سریعتر به نتیجه برسیم.

مکثی میکنم و بی توجه به نگاه خیره اش با ابروی بالا داده و سری که کج کرده، شمرده و مسلط ادامه میدم..
_میخوام بدونم قصد شما از این تهدیدها چیه؟
لب هاش و جلو داده به حالت فکر کردن روی صورتم دقیق میشه.
_منظورت از تهدید و متوجه نمیشم.!

_شما به من..
کف دستش و بالا میاره و رو به صورتم میگیره و حرفم نیمه کاره رها میشه.
_منظورت همون فرصتی که برای تصمیم گیری بهت دادم؟ اینکه بهت لطف کردم و اجازه دادم هم از خودم و اسم و رسمم مایه گذاشتم تا تو رفاه باشی بده؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x