رمان از کفر من تا دین تو پارت 18

4.5
(26)

 

_من کی تابلوی بدبختم، بیچاره ام، نون ندارم بخورم دستم گرفتم و دوره راه افتادم که همچین لطفی دارین در حق من میکنین؟!

این مرد و یکی از جایگاه خدا بودن بکشه پایین بدجور توهم کسی بودن زده!
دست هام و به دو طرف باز میکنم و با ناراحتی تو صورتش میغرم..
_انقدر آدم محتاج و دربه در ریخته چه گیری دادین به من که بخواین جمعم کنین؟
فرصت دادین به من؟ که چیکار کنم؟ هیچ کس محض رضای خدا موش نمیگیره که منت شما بخواد برای کار نکرده تون و کمک نخواستم سر من باشه.

پوزخندی میزنه و دو قدمی عقب تر میره..
_ببین دختر جون من خودم ختم دو عالمم خب.. میدونی دوست ندارم وقتی دست روی چیزی میزارم از دستم در بره چون چشم من دنبالشه..
چنان با انگشت روی سینش ضربه زد و محق بود که فکر کردم سند شیش دونگم به اسمشه..

_ در ضمن قرار نیست کسی تابلوی من ندارم و دستش بگیره با یک نظر میشه فهمید طرف تا چه حد میتونه گلیمش و از آب بیرون بکشه.
برای من ناز و ادا اومدن زنا یه چیز عادی همه اولش همین ادا اصولا رو دارن و بعد مدتی رام و دست آموز فقط منتظر اشاره ان..

شونه ای بالا میندازه و با لبی کج کرده ادامه میده..
_مهم نیست توهم تا میتونی میدون برات بازه همش و میخرم چون آدم لارجیم و انقدر دارم و میدونم قدر و قیمت جنس لطیفو پس میتونی روش حساب کنی و از فرصتی که در اختیارت گذاشتم استفاده کنی و بارت و برای مدتی ببندی..
ولی.. ولی… اینکه سرکارم بزاری و وقتم و تلف کنی.. نه.. باهاش کنار نمیام.

با دست جلوی صورت و دهانم رو گرفته بودم تا تف تو صورتش نندازم و هر چی لایق خودش و جد و آبادشه رو بارش نکنم..
تا به حال هیچ کس هیچ احدی من و اینطور خوار و خفیف و از جنس خودم بیزار نکرده بود.
حتی اون بی همه کسی که باعث فلج شدن مادرم شد و بدون پشیمونی و تقاضای بخشش مارو از زندگی ساقط کرد تا الان در حضور همچین بیشرفی برا زنانگیم چونه بزنم.

نفس عمیقی میکشم که تنها ریه هام و به سوزش میندازه و گلوم و خشک تر.. مودب باش سمی مودب.. نباید آتو بدی دستش بزار مثه لاشخور نوشخوار کنه ولی تو خودت باش.
_ببین دکتر نمی دونم دیگه باید چه جور حالیتون کنم و به چه زبونی بگم.. بابا دست از سر من بردارید.. من نه ناز میام نه ادا، نه میخوام لطف جیبتون شامل حال من بشه.
مطمئنا هستن همکارهایی که با تمام میل و اشتیاق بخوان روی باز و سخاوتمند شمارو بپذیرن.

تک خنده بلندی میزنه و قدمی عقب تر میره..
_هاه… منظورت شایسته ست؟… اونو که جلو سگ بندازی ورش نمیداره.. از بس برا هر کی از راه رسیده پاهاش و باز کرده و چراغ سبز نشون داده.

خیره گی چشم هاش بهم طوری بود که آب نداشته دهنم رو خشک میکنه.
_من یه دونه بکرش و میخوام.. دست نخورده و آک.. جوری که وقتی روش انگشت میکشی صدای لطیف پوست مثل برگ گلش زیر دستت صدا بده و مستت کنه.
من ببو گلابی نیستم انقدر زیر دستم اومدندو رفتن که جنس اصل و از بنجل تشخیص بدم و تست کرده عالم و آدم که به هر روشی روش مانور داده باشن و با دو تا بخیه و یه توری مصنوعی ادعای مریم باکره رو بکنه خودش و به ریشم ببنده.

قیافه و چشم هاش عجیب شدن و من و به وحشت میندازن..
_من.. من.. قبلا نامزد داشتم و نمیتونم کیس مورد نظر و مناسبی که ازم تو ذهنتون ساختین باشم.
بهتر نیست وقتی میلی از جانب طرفتون نیست خودتون و بیشتر از این کوچیک نکنین و دنبال اهلش باشین؟.. مطمئنا خیلی هستن که..

نمی دونم چی شد که یک دفعه خودم و در پناه دیوار و با فاصله ی کمی ازش دیدم..
اینجور عقب کشیدن هاش ناخوداگاه من و هم مثل یک احمق بره وار به دنبال خودش کشیده و حالا افتاده بودم توی تله ای که نمیدونم اون برام چیده بود یا من براش؟!

دیگه برای هر حرف و حرکتی دیر شده و بود و وقتی دستش روی دیوار کنار سرم به دیوار کوبیده شد و صورت سرخ و چشم های خمارش چند میلی صورتم پایین اومد گفتم حسابم با کرام الکاتبینه.

_خب که نامزد داشتی؟!.. عجب.. چه کارهایی باهم کردین که نمیتونی مناسب من باشی؟ تا کجاها مگه پیش رفته؟
مگه میدونی من چی ازت تو ذهنم ساختم یا چطور و در چه حالت هایی تصورت کردم؟

کاملا متوجه شهوت درونش بودم که روی تن صدا و حالت چشم هاش تاثیر گذاشته بود.
دست دیگه اش رو بالا میاره و با نوک انگشت اشاره نوک بینیم و لمس میکنه.
_اینجای آدم دروغگو… دختر من خودم کلاغ عوض قناری میدم دست ملت تو میخوای من و رنگ کنی!.. باهام راه بیا وگرنه به راه میارمت.
نازو نوزتم خریدارم ولی تو بغل خودم..

با صدای لرزونی خیره به چشم هاش میگم..
_اگر قبول نکنم اخراجم؟.. مدرکم و ناقص میزاری و بدبختم میکنی؟
گوشه ی لب هاش بالا کشیده و چیزی که منتظرش بودم و بلاخره به زبون میاره..

_از هستی ساقطت میکنم خانم احدی فر.. نه فقط مدرک.. برات آبرو نمیزارم بمونه و دیگه رنگ هیچ بیمارستانی رو به خودت نمیبینی چه برسه به مدرکی که آرزوش و داری.

صورت سه تیغ و لب هایی که نوای تهدید هاش داره به وفول میره و هر لحظه نزدیک تر میشن و کم کم چشم هام از نگاه به صورتش داره چپ میشه.

چشم های نیمه بازی که خیرگیش از روی لب هام کنده نمیشن و انقدر تو خماری مونده بود که بودن تو فضای باز و امکان دیده شدنمون هم به هیچ جاش نیست.

تکونی میخورم که دست دیگه اش رو بند بازوم میکنه و بین پنجه هاش فشرده میشه تا ثابت نگهم داره .. مطمئنم ردش میمونه.

لب های نیمه بازش و که به گونه ام میرسونه و لمس نامحسوسش و حس میکنم، تنش کمی سست شده و از فشار خشونت بارش کم میکنه به گمونم مطمئن شده مثل موش بدبختی توی دست هاش اسیرم و یا..
با تهدید هاش تمام درهارو به روم بسته، بدون هیچ راه فراری!
یا هم مغلوب ثروت در طبق اخلاصش شدم. در هر حالت هدف هر دو یکی بود، هرزه شدن من.

نفسم حبسه و از کمبود اکسیژن رنج میبرم.. نمیخوام نفسم با نفس نجسش قاطی بشه و به داخل بکشم، که شده کپسول به خودم میبندم تا تمام هوای شش هام تسویه بشن.

انقدر غرق در امیال شهوانی و نیت شومش هست که متوجه آرنجی که بالا میاد نشه و به ثانیه نرسیده صدای لذت بخش شکستن استخوان بینیش به گوش برسه و خونی که صورتش رو غرق در خودش میکنه.

صدم ثانیه نگاه ماتش تو مردمک چشم هام میشینه و که با دست هایی که روی قفسه ی سینش قرار میدم و پرتش میکنم عقب فریاد بلندش همزمان میشه.

_بیشرف.. کثافت.. مادر به خطا.. بلایی سرت بیارم که روزی صدبار به گوه خوردن بیفتی..
دو دست و روی صورت گذاشته و دور خودش میچرخید و فحش و ناسزا بود که بار من میکرد.

_میکشمت دختره ی هرزه ی آشغال .. زیر دست و پاهام لهت میکنم.
هوا گرگ و میش بود و با اینکه امکان کمی داشت تا کسی گذرش به اینجا برسه ولی صدای فریادهای نکره اش مطمعنا ملتی رو میکشوند اینجا.

به حالت دو خودم و از کناره ی دیوار میرسونم به حیاط اصلی و با زدن ماسکی که از جیبم در میارم صورتم و میپوشونم.
هنوز صدای هرچند ناواضح داد و بیداد و فحش هایی که روونه ام میکرد، میومد و بودن مردمی که کنجکاوانه به امید دعوا و تماشای صحنه های جذاب سرکی به اون طرف بکشن.

بی توجه به همه یک سره خودم و به بخش میرسونم و داخل رختکن میشم و خدا رو شکر کسی داخلش نیست تا منه در حال موت با رنگ و روی پریده ام رو ببینه.

دست روی سینه ام میزارم و نفس نفس زنان خودم و به پشت در بسته می چسبونم..
ماسک و چنان از روی صورتم میکشم که احساس کردم کشش پشت گوشم و برید و سوخت.
قلبم داشت از دهنم بیرون میپرید و به خس خس افتاده بودم.

چند ثانیه ای زمان برد تا نفسم و قلبم ریتم خودشون و پیدا کنن و خودشون و جمع و جور کردن..
خودم و به روشویی میرسونم و خم شده تا مشتی آب روونه گلوی خشکم کنم.

سر که بالا میبرم جا خورده عقب میکشم. جلو کشیده و فرو میرم داخل آینه و وسواس گونه خودم و برانداز میکنم..
روی قسمتی از چونه و مقنعه ی روشنم لکه های سرخی ریخته و احتیاجی به فکر برای علت وجودشون نیست.

بگم وحشیانه دروغ نگفتم انگار دارم آلت قتاله یا صحنه جرم یک قتل و پاک میکنم، چنان با سرعت شروع به شستن صورت و مقنعه‌م کردم که متوجه نشدم دارم نصف هیکلم و تو همون روشویی کوچولو غسل میدم.!

چونم سرخ شده از بس مالیدمش اما حالا تمیزه .. لکه ی روی مقنعم کم رنگ شد ولی هنوز لکه ست و مثه خار تو چشممه.
هر آن ممکنه یکی بیاد تو اتاق و با این تیپ و قیافه ای که من از خودم ساختم انگار یه تابلو گرفتم دستم میگم..”من بودم معینی رو زدم”..
بدو میرم سر وقت کمدم و دعا میکنم یه چیزی پیدا کنم بکشم روی سرم و این مقنعه رو یه جا گم و گور کنم.

خسته از گشتن بیخودی سرم و تکیه میدم به کمد و گوشی رو در میارم و به مریم زنگ میزنم.
_الو مریم کجایی؟..
بیا اتاق رست..
نه نه.. نیا..
اول بگو تو کمدت مقنعه اضافه داری.؟
داری یا نه؟.. چقدر سوالای بیخودی میپرسی!..خوبه منتظرم.

در که باز میشه انتظار اومدن مریم و ندارم چون قطعا پرواز هم میکرد از اورژانش تا اینجا پنج دقیقه ای وقت میبرد.
مقنعه رو از جلو تا میدم بالا و روی شونه ها جمعش میکنم حالا فقط خیسیش دیده و توی ذوق میزنه.

_سلام بچه ها..
_چطوری احدی؟ احمدی دنبالت میگشت..
_آره از منم سراغت و گرفت.. حموم کردی اینجا؟ چرا انقدر خیسی!
لبخند بی رنگی به روشون میزنم و دستم و به پیشونیم میگیرم.
_نمیدونم چه مرگم شده.. نیم ساعته دل پیچه گرفتم شدید، آخرشم دل و روده ام رو بالا آوردم..

با دست خودم و روشویی روکه اطرافش نمداره رو نشون میدم.
_گند زدم به همه جا.. فکر کنم مسموم کردم.

نمیدونم از کجام این چرت و پرتا رو درآوردم و تحویلشون دادم. ولی انگار کارساز بود که نگاهشون با نگرانی و دلسوزی روم چرخی زد و یکیشون از کیفش یه بسته قرص رانیتیدین در آورد و داد بهم..
_بیا.. بگیر یه دونه بخور جواب میده.

به زور قرص و ازش میگیرم و با نشستن و پرت شدن حواسشون میندازم تو جیبم.
دو دقیقه ای میگذره تا در با شتاب باز شده و مریم داخل میشه انگار مسافتی رو دوییده..

با دیدن جمع سه نفرمون نفسش و بیرون فوت کرده و کمی ریلکس میکنه.
_چطورین بروبچ..؟
_قربونت مریمی.. تو چطوری؟
نزدیک میره باهاشون دست میده و خوش و بش میکنه. به منم که عین اسکلا گوشه ای نشستم الکی با گوشیم ور میرم چشمکی میزنه و کلید کمدش و میزاره کف دستم.

سرش و کج میکنه و با لحن لاتی میگه..
_توپ توپ.. یه چیزی زدم جون شما تا یه هفته شارژم کرده.
_ساقیت کیه آبجی ماروهم دریاب.. خیلی وقته خماریم و تو ترک.

همیشه به این روابط اجتماعی مریم حسودیم میشد الان بیشتر از همیشه.
لامصب زبونش مارو از لونه بیرون میاورد.. الانم مثلا داشت سرشون وگرم میکرد من لباسم و عوض کنم.

صندلی رو میکشه عقب و برعکس کرده روش میشینه.
_امروز یه سر رفتم پیش دکتر آقایی.. یه پیرمرده نشسته بود دکترم داشت معاینه ش میکرد نمیدونم لکنت داشت، زبونش میگرفت! بلاخره یه چیزیش بود.
حالا دکتر هرچی میپرسه چته همش میگه..
_شقمم درد میکنه!
دکترم یه نگاه به من یه نگاه پیرمرده شونه بالا انداختم که منم چیزی متوجه نشدم..
دوباره پرسید..
_شقمت کجاست پدر جان.؟
پیرمرده هم بی حوصله میگه..
_جلوی قمرم..
گفتم جل الخالق چه اعضای عجیبی خلق شده ما بی خبریم.
این بار خودم از پیرمرده پرسیدم..
_قمرت چیه! کجاست؟

پیرمرده کلافه جواب میده..
_ بالای قونم ای بابا!
اینبار من و دکتر باهم هنگ کردیم قبل اینکه بگیم قونت کجاست..
اعصاب خوردی از رو صندلی بلند میشه میگه قونم پشت قیرمه.. قیرمم تو قس ننت مرتیقه قسقش …!
تازه وقتی فحش های پدر مادر دارش و شنیدیم دوزاریمون جا افتاد که بعله.. طرف به “ک” میگفت “ق”

نیشخند ها و خنده های بی صدامون، حالا تبدیل به قهقه های بلندی شده بود که اتاق و پر کرد و لحظه ای فارق از هر زمان و مکان باهاشون همراه شدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x