رمان از کفر من تا دین تو پارت 19

4.1
(19)

 

با چشم هایی جمع شده زیر نگاه خیره اش نفسم و به سختی بیرون میدم.
_کار تو بود!؟
_چی؟
پوزخندی به روم میزنه و با جدیت دنباله حرفش و میگیره..
_به نظرت کسی ادعاش و مبنی بر حمله ارازل و اوباش بهش باور کرده!

جوابی ندارم.. شنیده بودم که به اطرافیانش همین و گفته. زل میزنم به زمین زیر پام..
چشم های من هیچ وقت همراه خوبی برای یواشکی های زبونم نبودن.

خودش و جلو میکشه و دست میندازه پایین مقنعه ام و مشت کرده و میکشه نزدیک تر و به اجبار صورتم و روبه خودش میگیره.
_با توام… فکر کردی منم عین بقیه خرم؟! این اراجیف و باور کنم؟

زل میزنم تو چشم های سرخش و بی تفاوت میگم..
_بهتره باور کنی.. غیر این نبوده.
تک خنده ی بلندی میزنه و مشتش و پس میکشه و شروع به صاف کردن پارچه مقنعه میکنه.
_باشه.. اگر تو میخوای خر بشم، میشم ولی اونی که زدی دکوراسیونش و آوردی پایین و اگر توهم نگاهش و میدیدی که چطور توی بخش میچرخید دنبال اون ارازل و اوباش، اینجور سرتق و تخس جلوی من نمی‌نشستی و زل بزنی تو چشم هام و بگی غیر این نبوده.
دنبال یه سوراخ موش میگشتم خودم تا آخر عمر توش قایم کنم.

حرکت دستش که هنوز داره روی مقنعه رفت و برگشت کشیده میشه اعصاب نداشتم و بهم میریزه و از جان بلند میشم.
_هوی کجا داری تشریف میبری؟! داشتم یاسین تو گوش خر میخوندم؟ بهت برخورد! خودت و چس کردی بلند شدی؟

از پشت سر داد میکشم..
_حله.. همش و فهمیدم.. دارم میرم دنبال توصیه ت، سوراخ موش دیگه..
خودش و بهم میرسونه و از پشت بند کیفم و میکشه و عصبانی تو صورتم فریاد میکشه..
_آخه الاغ زدی دماغ طرف و از دو جا شکستی چی فکر کردی با خودت؟! مثه مار زخمی دور خودش می‌پیچید اگر قبلا میخواست زیر خوابش بشی الان به خونت تشنه ست..
میدونی طرفت کیه؟ چرا یادت میره!.. بابا اون آشغال خرش میره پست داره مقام داره پول داره.. میدون یعنی چی؟.. یعنی کل دنیا رو داره.

قطره اشکی که از چشم هاش میریزه پایین جیگرم و آتیش میزنه ولی من قلبم و سنگ کردم.
_تو که بدتر از من بی کس و کاری بلایی سرت بیاره جز اون مادر علیلت که فقط اختیار پلک زدنش و داره کی میخواد بفهمه کجا گم و گورت کردن.

بدبختی اینه که تمام حرف هاش درسته.. میتونم بگم مریم بهترین دوستی که تو این سالها داشتم.
_نگران نباش نمیزارم گم و گورم کنه.. حداقل نه بعد اینکه زهرم و بهش نریزم.

می‌دونستم فهمیده کار منه..همون لحظه ای که رنگ نگاهش روم تغییر کرد.
دقیقا وقتی دخترا رفتن و متعجب از حرکت دستپاچم برای پنهون کردن مقنعه خونی توی کمدم، نگاه متعجب و پرسش گری به صورتم انداخت ولی چیزی نپرسید.

اگر هم فکر میکرد چیز خاصی نیست چند دقیقه بعدش با قلقله ای که توی کل ساختمون و بخش بین کارکنا و پرسنل افتاد دیگه همچین نظری نداشت.

حمله ارازل و اوباش به دکتر سوگلی بیمارستان!؟ هر کودنی از رابطه ی زیبای بین من و معینی خبر داشت و با دیدن قطره های خون رو لباسم اونم نیم ساعت قبل از اون حادثه، لازم نبود تمام پازل و کنار هم بچینه تا بفهمه ماجرا چیه!

حالا توی پارک کنار بیمارستان بعد شیفت در حالی که بازوم و توی دستش گرفته بود و دنبال خودش می‌کشید منو بازخواست میکرد و از عواقب کارم میگفت.
_مگه خودت نبودی میگفتی جلوش کوتاه میام؟.. خواستم محکم باشم، حقش و بزارم کف دستش.

بینیش و بالا میکشه و دست هاش شل میشه و بند کیف و ول کرده پایین می افتن و با ناراحتی و صدای کوتاه میگه..
_با ناقص کردن طرف؟.. من کی گفتم بزن دک و پزش و خورد کن؟ دودمانتو به باد میده سمی..

پوزخندی میزنم و سرم و بالا گرفته، آسمون دود گرفته تهران وکه حتی توی غروب هم غم انگیزه رو نگاه میکنم.
نفس عمیقی از همین دود و دم آشنا میگیرم و میگم..
_فردا همه چی مشخص میشه مریم، یا زنگی زنگی یا رومی رومی.. اینجور یه بوم و دو هوا نمیشه زندگی کرد.
نه من آدم وا دادن به معینی بودم نه اون کسی بود که دست از سرم برداره پس باید یک طرفه ش می‌کردم و… کردم.

سرم و پایین میارم و دستی به سرشونش میکشم و تو مردمک لرزونش با لبخند لب میزنم..
_نگران نباش..هرچی که اون داره بزار داشته باشه.. ماهم خدایی داریم.

سری به اطراف میچرخونم..
_همین نزدیکی ها داره تماشامون میکنه.

_ فردا قراره چیکار کنی؟..
جوابی نمیدم و راهم و میکشم طرف خیابون که از پشت سرم داد میکشه..
_دروغ نگفتم، اون پیامکت شبیه وصیت بود؟ نه!
دستی تاب میرم براش و مثل خودش صدا بلند میکنم..
_من حالا حالاها قصد مردن ندارم مریم.. سخت جون تر از این حرفام.

_اگر قبول نکنم اخراجم؟.. مدرکم و ناقص میزاری و بدبختم میکنی؟

_از هستی ساقطت میکنی خانم احدی فر.. نه فقط مدرک.. برات آبرو نمیزارم بمونه و دیگه رنگ هیچ بیمارستانی رو به خودت نمیبینی که برسه به مدرکی که آرزوش و داری.

چشم از صورتش برنمیدارم و تمام حالات صورتش و زیر نظر دارم کنترل خوبی روی خودش داره ولی نه اونقدر که
تیک کنار چشمش و پریدن پلکش و کنترل کنه و این حداقل امیدواری رو بهم میده که طرف حداقل ککش گزیده.

_چی میخوای؟
خیلی زود رفت سراغ اصل قضیه.. نامحسوس بزاق دهنم و قورت میدم و با جدیت رو به قیافه سرد و نچسبش که حالا داره بدترین نگاهی که تا حالا ازش دیدم و بهم میندازه خیره میشم.

نگاه مادرم وقتی صبح از خونه زدم بیرون پیش چشمم جون میگیره و برای ارزش تن و نجابتم و آینده ای که براش آرزوها داشتم محکم توی همون چشم های خالی لب میزنم.
_دست از سرم برداره.. دیگه دوروبرم نیاد..

_تو زدی دماغش و شکستی؟
_فقط دفاع از خود بود.. نه کینه شخصی..
با چشم های ریز شده و لبی جمع کرده نگاهش و روم چرخی میده و خودکار دستش و که از اول کار داره باهاش بازی میکنه رو پرت کرده روی دفتر دستکش و خودش و لش میکنه و تکیه میده به پشتی صندلی ریاستش.
_به نظرت با کاری که کردی چه جوری میخوای از دستش قسر در بری؟ این صدای ضبط شده هم قراره بشه یه آتو برای تهدید آبروی ما؟

آبروی ما؟! کثافت بی وجود.. شما مگه آبرو هم حالیتون میشه؟ من آبرو ندارم که دم به دقیقه تو بیمارستانت سر کارم پسر بی شرفت با نگاه و زبونش، تنم و تمام هستی و نجابت منو به همه ی شکل های ممکن برای ارضای شهوتش طلب میکنه!؟

اگر جراتش و داشتم پوزخندی بهش میزدم و همینا رو تو صورتش تف میکردم.
ولی میگن با دم شیر بازی نکن. خب نمیدونم الان معینی شیره حساب میشه باباش دم!
یا شیره همینه که روبه روم نشسته و مطمئنم جا داشت گردنم و شکسته بود به ازای دماغ شکسته پسرش.

_من چندین ماهه که دارم بهشون میگم من اینکاره نیستم ولی خودتونم که شنیدین کار و به کجا رسوندن که این اتفاق افتاد.
پوزخندی که میخواد روی صورت من بشینه از بین لب های مردک مغرور روبه بلند میشه و وقتی صداش و با کمترین ولوم به گوشم میرسونه میفهمم این خودش کم از معینی نداره..” پسر کو ندارد نشان از پسر”

_واقعا فکر کردی چی هستی؟ یه دختره ی لات اسمون جل،! به چیت مینازی؟ اب و رنگی که داری؟ امثال تو، ریخته تو خیابون …

متوجه نمیشم چه مدته دارم دندون هام و روی هم فشار میدم که از درد فکم به خودم میام.

بلند میشم و مشت گره کرده ام رو عوض کوبیدن تو دهن گشادش کنارم به رون پام فشار میدم..
_نمیدونم از نظر شما ادم حسابی کیه.. کسی که سرش به تنش بیارزه و بی سروپا نباشه..
شماره حساب میلیاردی؟! خونه و ماشین آنچنانی؟! خب خدارو شکر از اینا بی بهره ام، چون میشدم یکی از اونایی که تو ذهن حسابگر شما مثلا آدم حسابی ان و دستشون تو جیب بقیه ست و برای بقیه ادمای زیر دستشون ادعای خدایی میکنن. اما از داشتن چیزی به معنی انصاف و مردونگی به دورن..
به هر حال بدون همه ی این چیزهای مادی و فانی، من غرور دارم.. شخصیت دارم..عزت نفس دارم.. یک موجود زنده ام که ادعای نفس کشیدنم دارم البته اگر از نظر شما مشکلی نداشته باشه!

نفس عمیقی میکشم و محکمتر و رساتر ادامه میدم..
_من آسمون جل.. هیچ اشغالی هم نیستم البته بازم از نظر شما و امثال شما که همه کس رو با مقیاس پول جیب و حساب بانکیشون ارزش گذاری میکنن..
ولی به پسرتون بگین از سر منه لات که تو خیابونا ریخته دست برداره..
اگر ناراحت نمیشین و به شاًنتون برنمیخوره..
منم آبرو دارم.. نجابت دارم..
ارزوها دارم که آخرش به زیر خواب شدن پسر شما نمیرسه.

نه فشار دست گره گرده اش دور خودکار لامصبش.. نه چشم های به خون نشستش.. نه دندون ها و فک قفل شده اش… هیچی رو نمیدیدم و برام مهم نبود.

دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست.. اگر کمی شرف داشته باشه که زیاد مطمئن نیستم فوقش انتقالم بده به ناکجا آباد و اگر نهایت رزالتش و بخواد نشون بده فردا از کار بیکار شدم و نابود شدن تمام آینده ام.
بدون هیچ حرفی درو باز کرده و با سری برافراشته و مغرور از اتاق ریاستش بیرون میزنم و از جلوی چشم های متعجب منشیش رد میشم و خودم و به سر ایستگاه میرسونم.

احساس میکنم همونجور که باری از روی دوشم برداشته شده ولی اندازه کوه باری روی دلم تلنبار شده و قلبم درد میکرد..
سرویس رفته و من آخرین وقت ملاقات با معینی پدر و به زور گرفته بودم.

روی نیمکت میشینم و زل میزنم به ماشین های عبوری..
اطرافم و نور چراغ های ساختمون ها و سواری ها روشن کرده بودن و آسمون آبی خیلی تاریک و دور از دسترس دیده میشد..
به حرفی که به مریم گفته بودم فکر کردم، واقعا بهش اعتقاد داشتم..
خدا همین اطراف داره تماشامون میکنه..

به دلایل خیلی زیادی بیشتر از همیشه سکوت اطرافم مشکوک بود.
نه اینکه خیالاتی شده باشم ولی خب اینکه یک هفته ای بود مهندس دوزاری بساز بکوب خونه ازش خبری نبود..
تازه همسایه ها هم چراغ خاموش پیش میرفتن.. نمیدونم زیر پوستی داشتن چیکار میکردن. به قول معروف تشتش که بیفته صداشم در میاد.

اونم از خاندان ارزشمند معینی که نه خبری از حکم اخراج بود نه انتقالی و نه حتی مگس تو هوا پر میزد که ربطش بدم به حرکتی از پدر و پسر..
خود ملعونشم پیداش نمیشد ببینم با دسته گلی که روی دماغش کاشتم چطور کنار اومده؟!
البته شنیده بودم عمل کرده ومرخصی گرفته، حالا کدوم خراب شده ای بود معلوم نیست.

مریم هم مشکوک تر از همه وقت من و نامحسوس زیر نظر داشت.. طوری رفتار میکرد انگار هر آن امکان داره از چهار طرف مورد حمله قرار بگیرم.!
_چیکارش کردی؟ تو رو جان مریم بگو! پارتی مارتی پیدا کردی؟.. کله گنده تور زدی؟ باهم به تفاهم رسیدین!…

پشت بند حرفش سریع تکذیب میکنه و سری تکون میده..
_نه نه گزینه اخر و حذفش کن، که اگر بود به ضرب و شتم نمی‌رسیدین خوش و خرم تو تخت بودین.
چپ چپی بهش میرم که بی خیال نمیشه و با چارتی که دستشه دنبالم راه میفته وارد اتاق دویست و بیست که میشم بازهم بی خیال نشده و دم گوشم وز وز میکنه..
_میگم نکنه بی هوا تو خیابون با ماشین زیرت بگیرن؟ ها.. آره از اینا هر چی بگی برمیاد.

از سر راه کنارش میزنم و سرم مریض و علائمش و چک میکنم..
_دردم دارین؟.. شکمتون کار کرده؟
پیراهنش و بالا میزنم تا جای بخیه هاش و چک کنم.
_امروز بعدظهر مرخصین.. سعی کنین به جای بخیه ها آب نرسه.. پانسمانشم روزی یکبار عوض کنین.

برمیگردم که نزدیک برم تو شکم مریم..
_تو هنوز اینجایی؟!
شونه ای بالا میندازه و میکشه کنار..
_جون تو این خونسردیت بدجور رو اعصابمه.. نه به هفته پیش با وصیت و خدا خدایی که میکردی نه به این روزا که انقدر ریلکسی و انگار از هفت دولت آزادی و پشتت به کوه گرمه.!؟

سری کج میکنم و لبخند احمقانه ای به روش میزنم و راه می افتم طرف اتاق بعدی که همینجور مثل اردک دنبالم میاد.
_ببینم تو کار و زندگی نداری دنبال منی؟
اگر قرار به زیر کردن باشه که، تو خیابون و با ماشینه نه اینجا.. تازه هر جا باشه هم، کاری از دست تو برنمیاد عزیزم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x