رمان از کفر من تا دین تو پارت 20

4.6
(21)

 

دماغش و چین میندازه…
_جدی انقدر راحت داری ازش حرف میزنی؟ نمیترسی!
_از چی؟
_مردن..
نفس عمیقی میکشم و دم در اتاق دویست و بیست و یک می ایستم و برمیگردم طرفش..
_مریم جان..مردن به این راحتی ها هم نیست.. حتی کشتن حیوونا هم دلیل بزرگتری از شکستن یه دماغ میخواد.. منم آدمم زندگی و مرگمم دست معینی و امثالهم نیست.

بازوش و میگیرم و لبخند دلخوش کنکی به روی ناراحتش میزنم..
چقدر ارزشمنده یکی رو داشته باشی حتی با چشم هاشم دلنگرونیش و تو صورتت داد بزنه، این برای منی که جز مادرم، اونم مادری که شاید پنج درصد از کلش سهم منه خیلی ارزشمنده، ارزشمند تر از همه تفکرات معینی پدر..

سرش و نزدیک تر میکنه و با صدای خفه ای میگه..
_دیروز از بچه ها شنیدم طرف رفته برای شکایت.. چو انداخته هر کی زدش به قصد اخازی اومده و سلاح سردم داشته..
دوربینی هم که اون طرفا نبوده هر چرتی دلش میخواد داره سرهم میکنه تحویل دورو بریاش و مامورا میده.

شونه ای بالا میندازم..
_آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!.. دیگه کار از کار گذشته اینکه هر چی بگه، نگه، توی اصل قضیه تغییری ایجاد نمیکنه.

_ازش آتو داری؟.. راستش و بگو چه جوری دلت قرص شده راست راست تو بیمارستانشون داری جولون میده.
نگاهی به اطرافم میکنم با دیدن بهیارا و مردمی که اطرافمون بودن بازوش و میگیرم و به گوشه ی خلوتی از راهرو میکشمش..

_ببین مریم… چیزی که بهت میگم و همینجا چال کن.. باور کن اگر بخوان دردسری برای من درست کنن پس به راحتی توروهم ساکت میکنن.
نمیخوام به هیچ وجه حتی به قول خودت اگر دیدی اتفاقی ماشین زیرم گرفت دهنت و باز کنی و چیزی به کسی از اتفاق هایی که افتاده بگی.

دهان باز موندش و با سر انگشت میبندم و با خنده میگم..
_خودت قضیه رو جناییش کردی.. من فقط دارم حدسیات تورو به زبون میارم.
بعدشم.. یه آینده نگری کردم امیدوارم همین باعث بشه فعلا کاری به کارم نداشته باشن..
اگر خدا بخواد دارم انتقالی میگیرم.. دیگه کشش هیچی رو ندارم مریم.. حتی اگر داروغوز آبادم بفرستنم به اینجا شرف داره.

نفسش و پر صدا خالی میکنه و گرفته میگه..
_به رئیس بیمارستان دلخوش نکن سمی اگر پسره کینه کنه داروغوزآباد که سهله زیر خاکم بری تا زهرش و نریزه دست بردار نیست.

خدا لعنتت نکنه مریم.. خودم کم استرس داشتم اونم یه جوری ته دلم و خالی کرد که الان از سایه خودمم وحشت میکردم.
حالا درسته براش قمپوز در میکردم ریلکسم اما نه دیگه در این حد که بی خیال و بخور و بخواب باشم.

هوا تاریکه و کوچه ی منتهی به خیابون اصلی کنار بیمارستان خلوت.. هر چند دقیقه شاید یکی رد بشه.
با صدای موتوری که از پشت سرم میشنوم کیفم و محکمتر چسبیده و نامحسوس خودم و کنار دیوار میکشم.

فکر میکنم هر لحظه صداش زیادی داره بهم نزدیک میشه و هر آن میخواد بکوبه بهم..
لحظه ی اخر طاقت نمیارم و برمیگردم طرفش که مردی با کلاه کاسکت مشکی سوار موتور نزدیک خودم میبینم و هیبتش باعث میشه تو اون تاریکی اشهد خودم و بخونم که رد شدنش از جلوی چشم های گشاد شدم نفس حبس شده ام رو بیرون پرتاب میکنه.

خدا لعنت کنه مردم آزار و فکر های بیخودو، عرق روی پیشونیم و پاک میکنم و به قدم هام سرعت بیشتری میبخشم تا از این کوچه ی لعنتی تر بیرون برم.
این کلاس های تخصصی بعد شیفتمون باعث شده هم سرویس و از دست بدم هم دیرتر از حد معمول به خونه برسم.

بلاخره با سلام و صلوات خودم و به اتوبوس میرسونم و تا برسم خونه فکر های مضخرف زیادی توی ذهنم میچرخه.
سر خیابون که میرسم سرم و داخل کیفم میکنم تا کلید خونه رو بیرون بکشم لامصب نمیکنن این لامپ سوخته چراغ برق و درست کنن خیابون مثل جهنم تاریکه و بلاخره کلیدو پیدا میکنم.

هنوز چند قدمی با در فاصله دارم که با نور شدیدی که از چراغ های ماشینی پارک شده کنار خیابون توی چشم هام میزنه دستم و سایبون کرده تا سرنشینش و ببینم.
چیزی دیده نمیشه جز سایه یه نفر که پشت رل نشسته و قصد نداره دست از بازی نور و تاریکی برداره.
چشم هام و برمیدارم و به راه خودم ادامه میدم ولی زیر چشمی حواسم بهشه.

میدونم این آدم هرکی که هست با خود من کار داره نه هیچکس دیگه.. نزدیک خونه بودن اعتماد به نفس بیشتری بهم میده..
هرچند خنده داره چون اگر اتفاقی می افتاد اینجا هم کسی نبود به داد من برسه.

کلیدو که توی قفل میندازم صدای باز شدن در ماشین و کوبیدنش به هول و ولا میندازتم و تپش قلبم و تو دهنم حس میکنم و با تمام سرعتی که میتونم در و باز کرده و وارد خونه میشم اما مانعی نمیزاره درو ببندم.

تمام تنم به عرق نشسته و شش هام به تقلا افتادن.
نگاهم روی پایی با کفش مردونه که لای در گذاشته شده تا از بسته شدنش جلوگیری کنه خشک میشه.

فشاری به دستم وارد میکنم و محکمتر درو فشار میدم.
صدای ناله ای بلند میشه و دستش و داخل کرده و لبه ی درو گرفته و متقابل به طرف من زور وارد میکنه.
که باعث میشه درو با قدرت بیشتری هل بدم تا ببندمش.
_ولش کن پام له شد.

ثانیه ای مکث و ناخوداگاه دست هام شل میشه و در با شدت باز شده و مرد خودش و داخل پرت میکنه و باعث میشه خودم و چند قدمی عقب تر بکشم تا به من نخوره.

با دیدن مردی که داخل میشه به دیوار پشت سر تکیه میدم و نفسی تازه میکنم.
_چرا اینجور میکنی دختر جان؟! داشتی پام و له میکردی!
دستی به پیشونی نمناکم میکشم و شرمنده میگم..
_خیلی عذر میخوام آقای میرضایی ناغافل اومدین من ترسیدم مزاحم باشه.

چپ چپی بهم نگاه میکنه و کمی مچ پاش و حرکت میده. تازه متوجه پاکت های خریدی که دست دیگه اش هست میشم.
_کلیدم و جا گذاشته بودم خانومم خونه نبود برا همین نمیخواستم در بسته بشه و مزاحم بقیه همسایه ها بشم.. ولی انگار زنگ میزدم تلفاتش کمتر بود.

خجالت زده جلو میرم و میگم..
_میخواین نگاهی به پاتون بکنم؟
انگار مار گزیدش چنان جا خورده عقب کشید و خورد به تیغه ی در پشت سرش که من از شدت ضربه صورتم و چین میدم و اوخی زیر لب میگم.

بیچاره صورتش سرخ شد و دستش و به طرف کمرش برد و با شرمندگی از حرکت یهوییش گفت..
_ممنون.. پام طوری نشده احتیاج نیست.

یک لحظه با خودم فکر کردم اگر بگم بزار پشتت و ببینم چه عکس العملی میتونه نشون بده!؟
کمی اطراف و نگاه میکنه و بی حواس سری برام تکون میده و راهش و میگیره طرف راه پله ها..
نفس عمیقی از بینی میکشم و از دهان بیرون میدم.
میدونستم از زنش و حرف هایی که ممکن بود بعدش پشتمون بزنه میترسید.. البته بدوبیراهش مال من بود که شوهرش و از راه به در کردم.
مثل همیشه این زنا هستن که کرم دارن مردا مبرا از هر آلودگی و گناهن..

خودم و طرف در میکشم و با احتیاط سمتی که ماشین مرموز پارک بود و نگاه میکنم. جای خالیش باعث میشه کامل از پشت در بیرون بیام و کل کوچه رو دنبالش چشم بچرخونم.
ولی هیچ خبری از اون ماشین تیره و شاسی بلند نبود.. مطمئن بودم توهم نزدم و مستقیم به من زل زده بود.

با خستگی خودم و پرت میکنم روی کاناپه و دراز میکشم.
پاهام و کشیده روی دسته اش میزارم وکمی بدنم و میکشم.

بدنم تنبل شده بود… درسته هنوز روی فرم بودم ولی اون انرژی که بدون وقفه چند ساعت تمرین میکردم کجا و الانی که یه حموم دادن مامان و تعویض لباسهاش نفسم و بند آورده بود کجا!

شاید اگر وقت داشتم و می‌تونستم توی یک باشگاه ثبت نام کنم به اجبار هم شده روزی یک ساعت تمرین های حرفه ای رو روی دستگاه انجام میدادم از خودم رضایت بیشتری داشتم.
با این حقوق و هزینه زندگی و قیمت های سنگین داروهای مامان البته دستمزد فیزیوتراپی که قراره بیاد و هنوز حساب نکردم، دیگه جایی برای ولخرجی هایی مثل خرید تردمیل نمیزاشت.

کمر دردناکم دورانی میچرخونم و از روی مبل بلند میشم.
هوا خیلی خوب بود پنجره ها رو باز گذاشته بودم ولی با حموم کردن مامان ترجیحم این بود ببندم تا شب سرما نخوره.
پرده رو کنار میزنم تنها چیزی که توی این خونه باب دلمه اینکه چشم انداز بازی داشت و ساختمون های بلند جلوش قد علم نکرده بودن.
نگاهم و به خیابون میدم و نگاهم روی ماشینی شبیه به اونی که چند ساعت پیش دم در چراغ های روشنش و توی چشم هام فرو کرده بود، می افته.
از کمر خم میشم شاید نیم متر فاصله کمتر روی دیدم تاثیر بیشتری بزاره .

نمیدونم خودشه یا نه هرچند جرات پایین رفتن و مطمئن شدن روهم ندارم.. بگم چی!.. تو بودی زاغ سیاه منو چوب میزدی؟!
اصلا بگه آره من بودم خوبم کردم.. آزار داشتم.. باید فقط بروبر نگاهش کنم دیگه چه کاری از دستم برمیاد!

سر بلند میکنم و نفس عمیقی از هوای نسبتأ نصفه نیمه پاک شبانه میگیرم و پنجره رو میبندم.
افسردگی گرفتم.. چقدر تلخه حقیقت مثل پتک بخوره تو صورتت..!
دست هام و باز کرده و توی همون حال کوچیک دور خودم میچرخم و میچرخم تا سرگیجه گرفته و تلو تلو خوران روی مبل میفتم.

خودتی و خودت سامانتا.. اون همه آدمای دوروبرت کوشن؟! کجا رفتن؟.. تا شعاع چند هزار متری هم کسی نبود دیگه یادش به تو و مادرت باشه..
ازشون متنفرم… برن بمیرن.. برین بمیرین.. همتون برای ما مردین.

وقتی به خودم میام که عین دیوونه ها دارم جملاتم و فریاد میکشم.
لحظه ای ترسیده برا، ازدست دادن کنترلم به در اتاق نگاه میکنم که خدارو شکر بسته ست و امیدوارم چیزی به گوشش نرسیده باشه.

هنوز نفسم جا نیومده که صدای در آپارتمان بلند میشه و متعجب از کسی که این وقت شب دم دره از جام بلند میشم.

نمیخوام جواب بدم بعد اتفاقات امروز یه حس بدی دارم ولی هرکس هست انگار میدونه که خبر مرگم خونه تشریف دارم.
دامن شلواری پام مشکلی نداره ولی تاپ حلقه آستین تنم گزینه خوبی نیست.

شال نسبتا پهنی رو از جالباسی برداشته و روی سر و بازوهای لختم میکشم و زیر گلو جفت کرده و ناچار، آهسته لای در و باز میکنم.. مردشور این چشمی بی مصرف و ببرن.
_بله؟..
_خانم احدی فر… این بسته مال شماست.

ناباور به آقای هاشمی همسایه طبقه اول که دسته گل بزرگی بین دست هاش داره نگاه میکنم.
_برای من؟
نمیدونم چرا حس میکنم لحن بدی داره و نگاهش با کراهت روم چرخ می‌خوره.
_به نظر میاد یه سامانتا احدی فر بیشتر تو ساختمون نداشته باشیم پس به حتم مال من نیست.
از این به بعدم بگین پیک زنگ خودتون و بزنه نه بقیه طبقات و عاصی کنه…در ثانی من خدمات شبانه انجام نمیدم..

گیج و متعجب از حرف ها و کنایه ای که بارم کرد دست دراز میکنم و سبد گل و ازش میگیرم و درو میبندم، حتی نموند ازش تشکر کنم!
نمیدونم کار کی هست ولی هرکی بوده از سلیقه من خبر نداشته که کلا رز قرمز عشاق دلخسته رو فرستاده.

تازه متوجه کارتی که وسط گل ها جا خوش کرده میشم که دستخط زیبا و روونی روش خودنمایی میکنه..
_تقدیم به سامانتای زیبام که میدونه چطور یه مرد و با حرکات و دلبری هاش پابند خودش کنه..

هنوز بعد چند ثانیه ایستاده و خیره به کارت، مغزم داره کلمات و پردازش میکنه.
نفس عمیقی میکشم و درمونده به نگاهی به در و در آخر به دسته گل و کارت میدوزم.
جنگ برابری نیست!!.. اصلا نیست..ولی کارش و خوب بلد بود بی آبرویی و هرزه بودن توی ساختمون محل زندگیم یعنی آخر همه چی.. آخر خط..
امضای زیر کارت حروف اختصاری بسیار آشنایی داره.. احتیاج به گیجی بیشتر هم نیست… p.m

فکر میکنم من و این گل ها زیادی شبیه هم هستیم ظاهری زیبا اما سرنوشتی شوم..
شاید میتونست الان توی دست های عشاق دلخسته ای باشه که از چشماشون قلب میزنه بیرون ولی از شانس گندش افتاده تو بغل من مادر مرده.

یه جورایی انگار بی عار شدم میرم طرف پنجره و بازش میکنم و گل های نگون بخت و بی تفاوت پرت میکنم داخل خیابون و با نگاهم سقوطش و دنبال کرده که چشم هام روی ماشین شاسی بلند و مشکی اما آشنا توقف میکنه در صدم ثانیه بی عاریم تبدیل به خشمی عمیق میشه و با سرعت به طرف در پرواز میکنم و خودم به راه پله ها میرسونم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x