رمان از کفر من تا دین تو پارت 21

4.2
(18)

 

سراپا کنده جوری که حالم و نمیفهمم و با همون وضع خودم و توراه پله ها پیدا میکنم و در حال پایین رفتنم و خدا میدونه حداقل اینجا اقبال بلندی دارم..

دوبار نزدیکه با سر برم تو دیوار و چندباری هم دم آخری دستم و بند نرده ها کرده و چهارپاره استخون و از شکستگی و غلت خوردن روی پله ها نجات میدم.
درو با شدت باز میکنم و نفس نفس زنان خودم و میندازم بیرون..

اگر اون موقع عقل داشتم یکی ازم می‌پرسید خب خودت و انداختی تو کوچه بعدش میخواستی چه غلطی بکنی!؟
بزن بهادر شدی، توهم برو بازوی نداشتت و برداشتی یا به ده نفری که پشت سر اسکورتت میکنن دلگرمی!؟

دقیقا همونجای قبلی که نورش و توی صوتم انداخته بود پارک کرده.
انگار ماشین به اون بزرگی از همون اول از جاش تکون نخورده و من کور بودم و ندیدمش.
آب دهنم و قورت داده و حرکتی به پاهام میدم تا قدمی به جلو برمیدارن.

چهره ی راننده توی تاریکی قابل تشخیص نیست. مثل مجسمه صامت داره نگاهم میکنه، خیره گی نگاهش و روی تمام تنم حس میکنم.
هرچی جلوتر میرم ترسم بیشتر میشه ولی مرگ یکبار شیونم یکبار..
چند قدم مونده که با روشن شدن ماشین سر جام خشک میشم.

نور چراغ هاش و دوباره مستقیم توی صورتم میندازه که ناخوداگاه دستم و سایبون چشم هام میکنم.
قدمی جلوتر میرم که گازی به ماشین میده.. لحظه ای انگار از خواب بیدار میشم که همونجور چشم تو چشم قدم جلو رفته رو برمیگردم عقب که گاز بیشتری به ماشین میده.

لعنتی.. لعنتی.. احساس میکنم بین این همه تاریکی و بازی نوری که راه انداخته نیشخند تمسخر آمیزش و میبینم. داره باهام بازی میکنه.
هر قدمی که من عقب میکشم اون گاز بیشتری به هیولاش داده و دل من بیشتر خالی میشه..

چه موقعیت بهتری میخواد گیر بیاره این وقت شب از اینجا بهتر، تا شرم و کم کنه؟!..
محض رضای خدا حتی یه گربه از تو خیابون رد نمشد، این قسمت کوچه هم تاریک و خلوت.

چند قدم دیگه مونده به خونه برسم.. مثل احمق ها تا وسط کوچه رفتم. ماشین جلوتر اومده و چند متری بیشتر فاصله نداره که گاز وحشتناکی میده، دیر بجنبم رفتم زیر چرخاش..
خودم و پرت میکنم طرف دیوار که با شدت زمین میخورم و از درد ناله ای میکنم..

با صدای بدی چرخ هاش به واسطه ترمزی که میگیره جلوی چشم هام متوقف میشه و از زیر موهایی که نصفی صورتم و پوشونده نگاهم و به شیشه دودی راننده میدم که کم کم داره میاد پایین..

با اینکه نودو نه درصد اطمینان داشتم خودش باشه ولی بازم دیدنش با چشم هایی که از شدت کینه لرز به اندامم میانداخت و بینی که آتل بسته بود و نیمه از صورتش و پوشنده، شوکه و مبهوت خیره شدم بهش.

_چطوری خانم احدی فر؟!… خوش میگذره؟.. اوضاع بر وفق مراد هست؟..
نگاهش سراپا تمام هیکل درمونده و به خاک افتاده ام رو کاوید و پوزخند پر غضبی تحویلم داد.
_حالا مونده تا زمین خوردن و به خاک افتادنت.. فقط صبر کن ببین چه به روزگارت میارم..

سعی میکنم خودم و جمع و جور کنم، هرچند نشستن یا حتی بلند شدنم تاثیر زیادی توی غرور خورد شدم نداره ولی حداقل از این وضع فلاکت بار به خاک افتادن جلوش خیلی بهتره.

شال افتاده دور گردنم و که نمیدونم چطور هنوز بند منه و توی این گیرودار گوشه ای پرت نشده رو با دست های لرزونی که سعی در پنهون کردنشون دارم، روی سرم میکشم تا بیشتر از این خودم و پیشش به نمایش نزاشتم.

_انقدر مرد نیستی که رو بازی کنی!..
صدای خفه ام به حدی بلند هست که به گوشش برسه و درو چنان با ضرب باز میکنه که یکه خورده به دیوار پشت سر می‌چسبم.
انگار حرفم به مزاقش خوش نیومد که مثل گاو وحشی منو قرمز دیده به طرفم حمله ور میشه.

سریع اطراف و از نظر میگذرونم بازم خبری از هیچ بنی بشری نیست.. گرد مرگ پاشیدن توی این کوچه!؟
جلوم روی دوپا میشینه .. با دیدن دست دراز شدش طرف صورتم خودم و عقب میکشم اما دیوار قصد عقب رفتن نداره، شال سرم و با شدت پایین میکشه و پشت انگشت های داغش روی گونه ی سردم میشینه و به حالت نوازش تا فکم ادامه میده.

با آرواره ای سفت شده صورتم و مچرخونم ولی انگشت هاش دور گردنم قفل میشه با فشاری که وارد میکنه مجبور میشم دوباره نگاهم و توی چشم های تیره و سردش بدوزم.
_مردونگی رو وقتی بهت نشون میدم که از چهار جهت زیرم جر بخوری.. اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره و کی چی زیر شورتش داره ..

صداش خش برداشته و با مکثی ادامه میده..
_خودت نخواستی راه بیای در عوض برام شو راه انداختی و کاراگاه بازیت گل کرد..
فکر کردی برای یه صدا که معلوم نیست میتونه مال هرکسی باشه و پاپوشی برام از طرف دشمنایی که کم ندارم، با خوش خیالی مجبورم کنی دست از سرت بردارم؟..

فشار دست هاش دور گلوم بیشتر میشه.. انگار میخواد همینجا نفسم و ببره. صورتش و جلو میکشه و بینی شکسته اش رو به بناگوشم نزدیک میکنه و دم عمیقی از بوی تنم میگیره.
_هنوزم با همه ی این بلاهاو چموش بازیات نمیتونم از تنت چشم بپوشم.
الان دیگه بهتره پشت سرتم چشم داشته باشی خوشگلم.

برای بار دهم صورتم و آب میزنم و تا گلو دست میکشم بلکه حساسیتی که مثل خوره به جونم افتاده رو بتونم کم کنم..
ولی هر چقدر هم با لیف و شامپو یا دست بمالم بازم رد انگشت هاش دو طرف گردنم خودنمایی میکنه..

نگاهم و از آینه حموم کنده و روی کف دست ها و زانوی پر خراشم میدم..تا قبل اینکه بالا بیام حتی متوجه سوزش زخم هام نشدم.
تا کجا؟! واقعا تا کجا باید تحمل کنم،؟ظرفیتم چقدره؟

منم آدمم…اونم یه دختر معمولی که همه عالم و آدم به ظریف بودنش معترف هستن.
انصاف نیست اینجوری دست مایه تفریح و شکنجه مردا.. مرد کجا بود؟.! بهتره بگم نامردا بشم.
نمیدونم لفظ مرد از کجا اومده منکه هرچی دورم از گذشته و حال دیدم و میبینم کلهم ” نا” اول و جلوتر از مردش کردن تو چشمم.

شلواری که از زانو پاره شده و نمداره رو در میارم و گوشه ی حموم میندازم.
تاپ حلقه آستین خیسم هم سرنوشت مشابهی داره.
زیر دوش میرم و دوباره ناخودآگاه و وسواس گونه دستم روی گردنم میشینه و با یادآوری جمله آخر و تهدیدش زیر آب گرم لرز میکنم و پوستم دون دون میشه و اشک هایی که با آب راه میگیرن روی صورتم.

“_ببین دختر جون اگر قبلا باهام راه میومدی شاید چند صباحی بیشتر از بقیه باهات میپریدم، حتی امکان داشت سوگولیم بشی..
ولی حالا انقدر ازت کینه گرفتم که فقط به فکر گا.ییدن و ول کردنتم.. اونم نه فکر کنی همچین مالی هستی!.. نه..
برعکس میخوام خر فهم بشی هیچ پخی نیستی، جز یه زیر خواب چند ساعته یکبار مصرف.”

نیم ساعتی زیر دوش زار زدم و وقتی به خودم میام که پاهام نای ایستادن ندارن..
تن خیسم و میکشم بیرون و بدون برداشتن حوله خودم و توی آینه قدی که روی در کمد دیواری نصبه میبنم… چی داری که بتونه مردی رو تحریک کنه؟!..

منی که آسه اومدم آسه رفتم تا نظر جلب نکنم، رنگ و لعاب و لباس های تنگ و کوتاه مثل خیلیا نکردم و نپوشیدم که میدونستم نظر های این چنینی به برجستگی های تنم جز بلند کردن شهوت یکی مثل معینی فقط چند ساعته و چند روزه ست و دوام نداره و سریع به همون سرعت که بلند شده میخوابه.

چرخی به بدنم میدم و از همه زوایا به چشم خریدار نگاهش میکنم.
پوستی شیری رنگ بدون لک.. گردن کشیده و سینه هایی سفت، نه درشت نه کوچیک..
شکمی تخت و صاف با گودی کمری وسوسه انگیز و در اخر باسن برجسته و گرد و پاهایی کشیده که خودم عاشق شون بودم.. برای همین رشته ام رو ژیمناستیک انتخاب کردم.

این اندام و روی فرم بودن هم اثرات همون دوران حرفه ای ورزشیم بود..
دروغه بگم دلم تنگه اون موقع ها نمیشه.. ولی من برای مادرم جونمم میدادم علاقه و حرفه کمترین اولویت و داشتن.

برگه ی انتقالی رو کوبیدم روی میز و بی اهمیت به ابروی بالا رفته و متعجب و درعین حال چشم های سردش، نگاه خصمانه ای بهش انداختم.

دست بردم و لبه های شالم رو از هم فاصله داده و گردنم و چپ و راستی کردم و با نمایش رد سرخی که دو طرفش مشهود بود لب میزنم..
_این و وقتی نیمه های شب گذشته آقازادتون اومدن دم در منزل و تهدید به بی آبرویی و تجاوز کردن بودن، روی گردنم جا گذاشتن..

قطره ی عرقی از شقیقه تا روی فک سفت شده اش سر خورد و چشم هایی که ثانیه ای قبل طلبکار روم چرخ میزد حالا آثاری از نگرانی در خودش جای گذاشت..
انگار تصور نمیکرد این پسر ناخلف انقدر ها پیش بره که دست به همچین عملی بزنه!

مُرد اون دختری که برای حفظ نجابتش به هر سازتون می‌رقصید.. دیگه زده بودم به سیم آخر.. هر چه بادا باد..
دیشب حداقل سه ساعت در تاریکی زل زده بودم به چشم های بسته و چهره شکسته مادرم..

مطمئنا مادرم هم من و در اوج غرور و عزت نفس میخواست نه به خاک افتاده اونم در مقابل هر خری که تو پوست انسان گنجونده شده بود.
_آقای معینی… با درخواستم برا انتقالی موافقت کنید این به نفع هر دوی ماست.. نمیخواین برای دفعه بعد برخوردمون باهم یک جنازه روی دستتون بیفته که!

لحظه ای تکون خوردن نامحسوسش و دیدم.. نفس عمیقی کشیده و برگه مقابلش و برمیداره و نگاهی بهش میندازه..
لحظه ای تامل میکنه و زیر ثانیه هایی که داره کش میاد قلبم بی تاب تو سینه میکوبه..
اگر موافقت نکنه اون روی سگ من و دیوونگیم و به چشم میبینه.

بلاخره خودکار لامصبش و برمیداره و امضای نحس خودش و با اون فامیلی حیفی که روش هست زیر برگه میزنه.
احساس میکنم نفسم راحت تر بالا میاد.. تا میام برگه رو بگیرم عقب کشیده و با لحن تحکم آمیزی که بخواد میخش و بکوبه تو چشم های زل زده و میگه..

_هرجا حرفی حدیثی بشنوم.. شایعه ای هرچند نامحسوس و ریز درز کنه که باعث بشه حتی لحظه ای چروکی روی پیشونیم بیفته فقط از چشم تو میبینم و مطمئن باش بدون تقاص نمیمونه حالا هرجای ایران بخوای خودت و گم و گور کنی… متوجه شدی؟

برگه رو از لای انگشت هاش بیرون میکشم و با پوزخندی میگم..
_واقعا آقای دکتر نمیدونم خودتون و زدین به اون راه یا واقعا چشم و گوشتون و روی آقازادتون بستین ( رک میگفتم کوری و کری بود) که متوجه نمیشین خیلی وقته دیگه شایعه ای در کار نیست همه ی حرف هایی که تمام دانشکده و بیمارستان دارن زیر لب میگن حقیقت محضه..

قدمی عقب میرم.. به تیر و تبار معینی ها اعتباری نبود یهو مثه سگ گازت میگرفتن. تاکید کردم..
_پسر شما.. کارهایی که در زیر سایه حرفه پزشکی انجام میده الان شده نقل محافل و دورهمی ها.. فقط جرات ندارن جلو روی شما به زبون بیارن، چون ممکنه مثل من متهم بشن به هرزگی و آسمون و جل بودن.

توی بخش راه میرم.. با برگه ای که توی دستم دارم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت!

مریم با عجله از کنارم رد میشه و با دیدنم چشمکی بهم میزنه و داخل اتاقی ناپدید میشه..
دوری از دوستی مثل مریم ارزش ناراحتی رو داره.

کمی جلوتر توی استیشن نگاهم روی شایسته که دوباره معرکه گرفته و چند نفری از پرسنل و دور خودش جمع کرده بود نشست..
وارد نمیشم و راهم و کج میکنم طرف راهرو.. معلوم نیست باز برای کی نقشه کشیده یا به اونش برخورده داره پشت سرش صفحه میزاره!

متاسفانه مورد دید دشمن قرار گرفتم و نگاه پر فیس و افاده ای طرفم شلیک میکنه و عاقبت کونش و طرفم کج کرده و با گفتن چیزی زیر لب نگاه بقیه روم سر میخوره..
اونوقته که میفهمم هنوز هیچکس و مثل منه احمق سوژه نکرده و همچنان در راس فهرست زبون نیش مارش قرار دارم.

چشم هام و چرخی میدم و از مقابلشون رد میشم..
رفتنم همچینم بد نبود.. حداقل از شر دور قاب چین های اینجا خلاص میشدم. البته که بزرگترین عامل فساد هنوزم معینی بود..

اوضاع به قدری توی این یک هفته آروم و ساکت شده بود که دیگه از تعقیب و گریزها یا استرسی که عرق و لرز به جونم می انداخت خبری نبود.
شایدم به خاطر شایعه ای که توی بیمارستان بر مبنای رفتن معینی پسر برای یک کنفرانس پزشکی توی کانادا پیچیده بود.
به خودم اطمینان داده بودم که معینی پدر افسار پسر را کشیده و اونو دورکرده.

جوری دلم و به اون انتقالی خوش کرده بودم که هر بار توی بیمارستان چرخی میزدم به بستن بارو بندیلم فکر میکردم..
و شرایطی که امیدوار بودم توی بیمارستان دیگه خیلی بهتر منتظرم باشه.

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم خونه روهم بدم به همین.. مهندس دوزاری کثافت بساز بفروش خرابه ی گستر سازان… تنهایی کلی با اسم پر طمطراقی که روش گذاشتم حال کردم.
تا هم از دست خودش هم بقیه همسایه ی فضول و دهن بین خلاص بشم.

تمام بندهایی که به دست و پام پیچیده بود و داشتم دونه دونه باز میکردم.
هنوزم که هنوزه هر بار از خونه خارج یا داخل میشم با به یاد آوردن معینی پشت در خونم و تهدیدی که دم گوشم زمزمه کرد آب دهنم خشک و تنم میلرزه..

بیچاره چه کسایی تو چنگالش اسیر شدن و به خواسته هاش تن دادن.
خب وقتی داشتم میگفتم بیچاره ها.. نمیدونستم منم هنوز جزوی از اون بیچاره ها میتونم باشم و ای کاش دلم و خوش به اون تیکه کاغذ نمیکردم که اصلا شاید هیچ وقت نتونم ازش استفاده کنم.!!!!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x