رمان از کفر من تا دین تو پارت 22

4.4
(21)

 

متخصص ارتوپد و تا دم در بدرقه میکنم و خدارو شکر از آزمایش ها و عملکرد مادر راضی و امید نسبتا زیادی به بهبودش داره..
آشنا داشتن و پارتی هم اینجور موقع ها به درد میخوره..

به واسطه استاد بهرامی اومدن خونه ویزیت کردن وگرنه تکون دادن و بردن آوردن مامان اونم با این شرایط خیلی سخت بود.
مخصوصا اینکه هر دفعه از چند نفری هم کمک میگرفتم پله ها آسانسور نداشت و برای دادن آزمایشات هم کلی بدبختی داشتم.

کنار دستش میشینم و صورت سفیدش و میبوسم.. یکم عرق کرده که نهایت تلاشش برای تکون دادن دست و پاهاشه.
طفلی مادرم سنی نداشت..به قول بابا بزرگم از بس زیباییش زبانزد خاص و عام بود نزاشته بودن بشکفه و سریع رو هوا زده بودنش..
هوم.. بدم زده بودن.. همچین با دولول شلیک کردن و پرو بالش و چیدن که پابند و اسیر شد.

از حرف دکتر و امیدواریش چنان ذوق زده بودم که بی هوا آهنگی برای خودم پلی کرده بودم و دور خونه قر میدادم و کارهام و راست و ریس میکردم.
حالا نه اینکه یه ماه دیگه بتونه بلند بشه یا حرف بزنه..! نه.. خوشبینانش با فیزیوتراپی و کار درمانی بتونه حروف و هجی کنه و انگشت هاش و تکون بده.
اینم برای منی که چند وقته فقط حرکت مردمکش و دیدم و تو حسرت شنیدن اسمم از زبونش بودم، کلی دلخوشی و آرزو بود.

بین حال خوشم وسط سالن یه دفعه به یاد قدیم خواستم چندتا از حرکاتی که صدای جیغ و هیجان بچه هارو بالا می‌برد و انجام بدم..
شایدم به کمی اعتماد به نفس احتیاج داشتم تا بدونم هنوز بدنم اون انعطاف و نرمش و هنوز داره.

با رقصیدن کمی بدنم گرم شده بود و پس فکر نمیکردم بدنم ببنده و مشکلی پیش بیاد.
کمی آروم رقص پا رفتم و شروع کردم به سرعت دادن به حرکاتم و کمرم تابی برداشت و وقتی خوب احساس گرما توی تمام رگ و پیم دوید با کمک دست ها روی زمین شروع به حرکات چرخشی کردم.
(این حرکت در ژیمناستیک به نام زولتان ماگیار نامیده شده است)

نیم ساعت بعد عرق کرده و نفس نفس زنان خودم و وسط سالن پهن کردم و خیره شدم به سقف دوده زده و کدر روبه روم..
هنوز صدای کف و سوت اطرافیان توی گوشم صدا میکرد..
اشک هام از گوشه ی چشم راه گرفتن و توی حفره گوشم و پر کردن..

چشم های گرد شده و متعجب مریم دور خونه و اسباب اساسیه پخش و پلا چرخی زد و دوباره برگشت روی منی که وسط این بل بشو دست و پا میزدم..
بدون در آوردن لباس هاش روی مبلی نزدیکی من نشست و متحیر پرسید..
_شوخی نکن.. جدی سمی کلا داری از اینجا میری؟!..آخه چرا! بیمارستان بس نبود.. خونه رو چرا داری عوض میکنی؟

یکی از بشقاب های چینی رو توی روزنامه میپیچم و توی کارتن جا میدم. خوبه چندتیکه وسیله بیشتر نداشتیم وگرنه من بیچاره بودم.
خب دقیقا جواب مریم و چی باید میدادم..؟!

مثلا دوست داشتم بگم معینی توی بیمارستان ازم کشیده بیرون، حالا دیگه تا پشت در خونم اومده و به تجاوز تهدیدم میکنه!؟…
و انقدری از دماغ شکستش کینه کرده که به همینم راضی نیست و ممکنه حتی یه روزی، شبی زیر ماشینش جونمم بگیره؟

یا نه.. از نگاه همسایه ها بگم که مثل یک هرزه ی بدکاره روم میچرخه و زناشون بدتر، انگار دارن به یه تیکه نجاست نگاه میکنن!؟…

یا… اون مهندس دوزاری بساز بفروش که دو روز پیش با نگاه های مرموزش التیماتوم تخلیه خونه بهم میده!
و نگاهش با منظور هیکلم و وجب میکنه و زبونش و چندشناک روی لبش میکشه!
که اگر بر خلاف میلش نونش و آجر کنم معلوم نیست چی تو کله پر پِهِنش برام میچرخه؟!..

خب نه.. امکان نداشت این چیزا رو به دوست بیچارم بگم.. بدبخت پس می افتاد رو دستم..
پس لبخند بزرگی روی لبای گوشتی و بی رنگم میکشم و از دو طرف کششون میدم..
_آره عزیزم.. این خونه کلنگی شده خالی کنم یه جای نزدیک بیمارستان جدید بگیرم..
میدونی که انتقالی گرفتم برای کرج.. همین بغله بابا تهران کوچیکه خودمون، راهی نیست که.

دروغه حناق نیست که تو گلوم گیر کنه.
سست و بی میل خودش و پایین میکشه روی زمین و ورقه ای روزنامه برمیداره و به تقلید از من دور ظرف ها میپیچه..
_میدونی که من جز تو با کسی صمیمی نبودم.. بری با کی پشت شایسته لیچار ببافم..معینی رو به گند و گوه بکشم و جد و آباد بقیه رو بیارم جلو چشماشون..
از همه مهمتر، بدون نصیحت های آبدوخیاریت مسعود و چه جوری خام خودم کنم برام غش و ضعف بره ووو کلی گپ و گفت جذاب دیگه توی اتاق ریست؟

اینبار خندم واقعی تره.. راست میگفت کل اهن و تلپش انگار برا من بود..
_شایسته رو بی خیال منکه برم دشمنیش با توهم تموم میشه..
نه اینکه فکر میکرد تخت معینی رو من گرم میکنم از این بعد مال اون باشه. مسعودم با اون لب و لوچه و هیکلی که تو براش بیرون انداختی چشمش و خوب گرفتی.
ولی خب معینی، هیچ حرفی براش ندارم تا میتونی همین جور با همین فرمون ادامه بده.

امروز آخرین روز کلاس های تخصصی بود که برگزار میشد و من به شرایط مختلف چند جلسش و از دست داده بودم و با خواهش از مسئولش تونستم با تیم دوم توش شرکت کنم.
وقتی نبود بخوام امکانات اینجا رو از دست بدم اونجایی که میرفتم شرایط خوب این بیمارستان رو نداشت.

هنوز دنبال خونه هم نرفته بودم البته وقتی نداشتم که برم.. یا سر کلاس یا سر شیفت، از تهران کوبیدن و رفتن به کرج هم که یک روز تمام زمان میبرد.
تا هفته ی دیگه باید خودم و به بیمارستان کرج معرفی میکردم.

خونه اینجاروهم بعد تخلیه می سپردم دست انسیه خانم هر وقت قرار شد سند یا قلنامه ای چیزی امضا کنن به منم خبر بده بیام. حتی نمیخواستم دوباره با همسایه ها و اون مردک مهندس روبه رو بشم.

از فردا مرخصی میگرفتم و میرفتم دنبال خونه.. یه مقدار پولی دستم بود یه جای نقلی تر، یه محله پایینتر هم برای من و مامان بس بود.
اینجا یه مریم بود گه گداری میومد مهمون بازی، کرج همونم نبود تا بیاد.

ففط یه چیز ذهنم و درگیر کرده بود..!
نمیدونم چطور تو بیمارستان چو افتاد که من انتقالی گرفتم..
تنها من و مریم، با رئیس بیمارستان خبر داشتیم..از مریم مطمئنن بودم پرحرف بود اما دهن لق نه..
رئیس هم، خب.. چه لزومی داره همچین چیز پیش پا افتاده ای رو بخواد به کسی بگه.. تازه از شرمم خلاص میشد.

بین بقیه پرسنل یا همکارها هم چندان صمیمیت یا نزدیکی نداشتیم که برامون مهم باشه طرف داره میره.
یه جور احساس ناخوشایندی داشتم. میخواستم چراغ خاموش جلو برم. انگار اینجوری دلم قرص تر بود.
هنوز از معینی خبری نبود که الهی تا بعد رفتن منم نشه.

شیفتم و تحویل دادم و برای رفتن به کلاس حاضر شدم که یکی از بچه ها خبرداد، انگار برق سالن کنفرانس اتصالی کرده و کلاس ساعتی به تاخیر افتاده.

همینجوریشم توی این فصل هوا از هفت تاریک میشد الان که هشتم رد کرده بود.
حالم یه جوری بود..
هیچ وقت حس ششمم درست کار نمیکرد.. ولی امشب.. استرس خاصی داشتم.

نمیدونم وایستم یا برم.. مامان از دیشب بی تاب بود و تو خواب و بیداری ناله می‌کرد..
معده ش بدجور اذیتش میکرد و داروهاش و گرفته و توی کیفم بود.
لیوانی چایی برای خودم ریختم و نیم ساعتی توی استیشن معطل کردم دیگه داشت خیلی دیر میشد..
بودن شب های دیگه که حتی دیرتر هم رفته بودم خونه ولی همون قضیه حس ششم و این حرفا..به جهنم.. میرم خونه..

تا بلند شدم شایسته گوشی به دست از ته سالن خودش و بهم رسوند و گفت..
_تو چرا هنوز اینجایی کلاس شروع شده بدو..
متعجب از لحن صمیمیش براش سری تکون میدم و از جا بلند میشم و خودم و به سالن میرسونم..
وسط راه یادم میفته.. اون از کجا میدونست میخوام برم کلاس؟!

خوشبختانه سر وقت میرسم انگار تازه مشکل برق رفع شده بود.
خودتو به موقع نرسونی درهای سالن و میبندن چون رفت و آمد باعث بهم خوردن نظم و رشته کلام مدرس میشد.
میگن عدو شود سبب خیر.. این شایسته هم دم آخری به یه دردی خورد.

به قدری جو کلاس و معلومات تخصصی استاد من و گرفته بود و مشغول نکته برداری بودم که وقتی آخر بحث خسته نباشیدی گفت و همه شروع به جمع کردن دفتر دستکشون کردن به خودم اومدم و با دیدن ساعت آه از نهادم براومد.

این آخرین جلسه بود و با سوال جواب هایی که بیشتر دکترا و انترن ها میپرسیدن، زمان بیشتر از اون چیزی که همیشه بود طول کشیده و دیرم شده بود.

با عجله جزوه هام و جمع میکنم و میریزم تو کولم.. چراغ قرمز گوشیم میگه داره نفس های آخرش و میکشه.
وسطای کلاس و ضبط صدای استاد آلارم شارژش بلند شد.

با بعضی از افرادی که میشناسم مختصر خداحافظی میکنم و میزنم بیرون.
هنوز کامل از سالن خارج نشدم که دوباره برق پر پری میکنه و بعد چندبار چشمک زدن خاموش میشه و آه از نهاد من و هیاهوی، ای وای بقیه رو درآورد.

این محدوده یه جورایی جدا از بخش های بستری و خود بیمارستان بود و ساختمون اداری محسوب میشد، برای همین ژنراتور ذخیره ای براش درنظر نگرفته بودن چون زیاد اضطراری به حساب نمیومد.

گروهی که با من همراه بودن برای رفتن، چراغ قوه گوشی هاشون و روشن کردن و جلوی پاهامون اندختن.
باهاشون همراه شدم و هر چند متر در گروه های چند نفری یا تکی از هم جدا شدیم و در انتهای خروجی ساختمون من موندم و یک جفت لیلی مجنونی که دست تو گردن هم از من فاصله گرفتن و نگاه حسرت آمیزم و روی نور گوشیشون ندیدن.

تیر چراغ برق ها کور سویی از نور و از طرف ساختمون اصلی به این طرف تاب میدادن.
دو راه داشتم یا مسیر مستقیم و میرفتم که ظلمات کامل بود و از پشت همین ساختمون رد میشد یا دوباره به ساختمون اصلی برمیگشتم که راهم دورتر ولی روشن تر بود.

با نگاهی به گوشی وباطری ضعیفش تصمیمم مشخص شد. کوله رو روی شونم محکم کردم و به طرف ساختمون اصلی شروع به دویدن کردم.
دم.. بازدم.. دم.. بازدم.. ووو فقط لحظه ای طول کشیدو… نفس تو سینه گیر کرد و چشم هام سیاهی رفت.

با برخورد به چیز محکمی سر راهم با اون سرعتی که من داشتم تعادلم و از دست دادم و محکم به زمین برخورد کردم و دست چپم زیر تنم موند و احساس دردی شدید توی تمام ساعدم پیچید.

لعنتی.. لعنتی.. این دیگه چه کوفتی بود. تمام بدنم درد میکرد و دستم بیشتر از همه استخونش تیر میکشید.
بی حرکت توی بغل گرفتمش و نشستم روی زمین..امکان شکستنش کم بود شاید ضرب خورده باشه.. البته امیدوارم.
کمی تکونش میدم که مطمئن بشم با پیچیدن درد صدای ناله ام بلند میشه اما خدارو شکر نشکسته.

زیر نور کمی که اطراف و روشن میکرد سعی کردم موقعیتم و بسنجم که هاله ای روی سرم سایه انداخت و دقیقا همون کورسوی نوری که دیدم و روشن میکرد و بست.
خوشحال از بودن کسی این اطراف سر بلند میکنم تا..

هنوز کلمه ای از دهانم بیرون نیومده، حسی شوم و عطری خوشبو که برای من رایحه جهنم و یادآوری میکرد زیر بینیم میزنه.
سایه سیاه خم شده، دو زانو روبه روم میشینه.. صدای بم و مردونش پرده گوشم و خراش میده.
_چطوری احدی فر.. تازگی ها هر جا میبینمت به خاک افتاده ای؟

قلبم چنان استپ و بعد به ثانیه ای با دوبرابر توان به تپش می افته که احساس میکنم کم مونده سکته کنم.
سرشار از خشم و کینه بدون توجه به موقعیتم توی صورت تاریکش میغرم..
_پس کار توی کثافت بود. چرا دست از سرم برنمیداری عوضی!؟.. چی از جونم میخوای بیشرف.

طبق معمول با استفاده از زورش دست میندازه و فکم و بین انگشت هاش قفل میکنه و فشار محکمی میده.. دست سالمم و بند مچش میکنم تا ولم کنه.
_خفه شو پتیاره.. وگرنه همینجا چنان جرت میدم که مثه سگ زوزه بکشی.

چنگی به دستش میزنم و لگدم و به طرفش پرتاب میکنم که عقب میکشه و خودش و به پشت سرم میکشونه، ولی دستش و از صورتم عقب نمیکشه و همچنان تو چنگشه و ثابت نگه داشته.

تا جایی که توان دارم و دستش روی صورتم اجازه میده جیغ بلندی میکشم که شک دارم اونم کسی این اطراف باشه و به گوشش برسه..
میخوام بچرخم تا از این موقعیت بدم خلاص بشم تقریبا عاجر و ناتوان افتادم تو بغلش، که توی این گیرودار متوجه نمیشم چطور دستمالی بزرگ دهان و بینیم و تقریبا کل صورتم و میپوشونه..

با پیچیدن بوی سوفنتانیل توی مجرای تنفسیم فاتحه خودم و میخونم و به دست و پا می افتم و حتی با همون دست آسیب دیده به سرو صورتش چنگ میندازم.
ولی دست های مردونه ای که مثل عنکبوت روم چنبره زده مانع از عقب کشیدن و رهاییم میشه و کم کم چشم هام سیاهی میره و دست ها و تنم تو بغلش شل میشن.

تنها چیزهایی که لحظه آخر شنیدم و حس کردم..
نجواهای کثیف و شهوانیش بغل گوشم و نوازش انگشت هاش روی صورتم بود و توانی برام نمونده تا دست های کثیفش و از خودم دور کنم.
_بخواب خوشگلم.. بخواب عزیزم.. هنوز باهات خیلی کار دارم انرژیتو نگه دار لازممون میشه..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x