رمان از کفر من تا دین تو پارت 23

4.6
(20)

 

صدا.. صداهایی که میتونه روی روح و روانت تاثیر منفی و مخربی بزاره و داشت مغزم و سوراخ میکرد.
تق.. تق.. تق..مثل شیر آبی که نشتی داره و با برخورد قطره قطره آب روی سطح اعصابت و بهم میریزه. سر درد وحشتناکی دارم.

صدای ناله میاد.. و پچ پچ چند نفری که اطرافم پیچیده و توی سرم اکو میشه.. انگار همزمان چند نفر دارن دم گوشم نجوا میکنن و پس زمینه اون صدای ضربه تق.. تق.. تق..

ضعف دارم و توان تکون خوردن ندارم.. صدای بمی پس ذهنم تاکید میکنه.. “انرژیتو نگه دار” ..
لعنت بهت معینی.. از مغزم برو بیرون. آره معینی.. خدای من.. خدای من خودت کمکم کن، کم کم ذهنم هوشیار و متوجه اوضاعم میشم و به همون نسبت وحشت از ندونستن موقعیتم شدت پیدا میکنه و من و به مرز دیوونگی میکشونه.

سعی میکنم با بالا کشیدن ابروهام حداقل لای پلک های بهم چسبیده و سنگینم رو باز کنم و از درز باریکش یه چیزی حالیم بشه..
اطرافم به شدت آشنا و غریبه!.. دوباره و دوباره پلک میزنم.. سری میچرخونم و برای بار چندم صدای ناله..!..
تنها توی اتاق روی تخت.. ناگهان پی میبرم این ناله های ناخوداگاه که با هر حرکتی به گوشم میرسه مال منه.

مغزم میخواد منفجر بشه و این کرختی و سردرد عوارض داروی بیهوشی بود که اون عوضی بهم داد.
تکونی میخورم و لبم و از شدت درد گاز میگیرم و ناله ی دیگه ای از بین لب هام خارج میشه.
دستم وای دستم.. خدایا احساس میکنم تکون نمیخوره.! رنگش برگشته و سنگین تر از قبل شده.

لرزی به تنم میشینه مگه چه روز و فصلی از ساله.. هوا که سرد نبود..
نور کم جونی اتاق و روشن کرده.. کجام؟! دیوارها و سقف سفید با تجهزات کامل پیش چشمم میاد.. تلویزیون، نیم ست مبل راحتی، یخچال و… اتاق خصوصی؟! توی بیمارستانم؟

اینجا چه خبر بود.. پچ پچ و نجوای ضعیفی از بیرون به گوشم میرسه.. توانم و جمع میکنم تا، تارهای صوتیم و به لرزش بندازم.
_کسی اینجاست؟!.. کمک… لطفا یکی بیاد.
از خشکی گلو به سرفه می افتم ولی نمیتونم بی خیال صدا کردن بشم.

کمی خودم و میکشم و روی تخت نیم خیز میشم تا بلند بشم.. که صدای باز شدن در اتاق باعث میشه به همون حالت بمونم و با خیره گی نگاهم روی فرد وارد شده بچرخه..
_اوه چه زود بلند شدی.. فکر نمیکردم حالا حالا تکون بخوری..! انگار روی دوز دارو اشتباه کردم.

همین قدر که فهمیده بودم هنوز تو بیمارستانم خیالم تا حدودی راحت شده بود و دهن باز کردم تا هرچی لایق خودش و جد و آبادشه تف کنم تو صورتش که با دیدن حرکت دست ها روی لباس هاش حرف توی دهنم ماسید.

چشم تو چشم با من، با یک حرکت تیشرتش و از سرش بیرون کشید و پرت کرد زیر پاش و دستش و به طرف کمربندش برد و من تازه متوجه قصد و نیتش شدم..
شاید هنوز ابلهانه باور نداشتم بخواد کاری انجام بده و فکر میکردم همه تهدید هاش پوچ و توخالی، که با دهان باز و چشم های وق زده خشکم زده و فقط حرکاتش و دنبال میکردم.!

با باز کردن سگکش به خودم میام و جیغ بلندی میکشم و به دست و پا میافتم.
نمیدونم چرا انرژی ندارم و حتی تن صدام کوتاه تر از حد معموله..
پاهام و آویزون میکنم و از تخت خودم و پایین میکشم که در کسری از ثانیه روی زمین سقوط میکنم. پاهام تاب تحمل وزنم و نداشتن!؟!

در کمال تعجبم معینی خیلی ریلکس و آروم بهم نزدیک شد و دست انداخت زیر بغلم و علی‌رغم تلاشم و دست و پای شلی که میزدم انداختم روی تخت و خودشم اومد بالا و نشست روی پاهام.

خیلی عجیب بود ولی سنگینش و روی پاهام زیاد حس نمیکردم. انگار فقط در حد حرکت اسلموشن میتونستم تکون بخورم.. با صدای گرفته و آرومی زمزمه میکنم..
_چیکار کردی باهام؟!.. چرا بدنم بی حسه.؟

خم شد روم و دست هاش و دوطرفم روی متکا گذاشت و با لذت نگاهش و روی صورتم چرخوند و زبونی روی لبش کشید و گفت..
_چی فکر کردی با خودت همینجوری الکی الکی داد و قال کنی و بری بیرون؟!.. انقدر کودن به نظر میرسم؟ بزارم صیدم با پای خودش بره!..
من و تو حالا حالا ها باهم کار داریم. بزار خیالت و راحت کنم.

راست میگفت.. کثافت نمیدونم چی بهم تزریق کرده بود که حرکاتم و کند کرده و یه جور سرخوشی کاذب داشت بهم میداد.. و من هوشیار با چشم باز داشتم به استقبال رابطه باهاش میرفتم.

سرش و جلو کشید و زبونش و از روی لب ها تا گلو امتداد داد و رد خیسی به جا گذاشت.
_اوووم.. همونجور که فکر میکردم.. خوشمزه و شیرین.
دست های ناتوانم و به سنگینی بالا میارم و میخوام پسش بزنم که به راحتی زیر زانو هاش میزاره و مثل وحشی ها میفته به جون لب ها و گردنم..

سری تکون میدم که با دست هایی که دو طرف صورتم و در حصار خودش قرار میده مانع از حرکتم میشه و قطره های اشکم از گوشه ی چشم هام جاری میشه.

با دردی که زیر گلوم میشینه آخی میگم که جوووون بلندی میگه و حریص دست انداخته یقه مانتوم و جر میده که صداش تو گوشم میپیچیه..
_ترو خدا بس کن.. به هر چی اعتقاد داری قسمت میدم ولم کن.. دکتر.. تو رو جون مادرت ولم کن تورو جون عزیزت بزار برم.. تو رو خدا..

تاثیر چشم های خیره و هوسناکش روی تنم نمیزاره گوش هاش التماس هام و بشنوه و شهوت مغزش و زایل کرده و دارم زیر تن سنگین و مردونش جون میدم.

انگار دیگه تحمل نداره که کمی از سنگینی بدنش روم کم میشه و شروع به پایین کشیدن شلوارش میکنه.
دست هام از زیر زانوهایی که بالا گرفته آزاد میشه و به بدبختی حرکتشون میدم و روی سینه هام و میپوشونم.

با این اوضاع، من هیچ شانسی برای مقابله باهاش نداشتم مثل یه تیکه گوشت افتادم و هر کاری دلش بخواد باهام میکنه و من میمونم و آینده ای نامعلوم.
هر چی بگی تجاوز بوده.. به والله که دست من نبود.. زور بود، خفت گیری بود..
باز مقصر خودت شناخته میشی تازه اگر بتونی ثابت کنی و بعد اینکه آبروت همه جا رفت و انگشت نما شدی.

نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم عقلم و به کار بندازم و به عادت مادرم که همیشه میگفت به وقت گرفتاری آیت الکرسی یادت نره، شروع میکنم زیر لب به خوندن.

با نیم نگاهی بهم پوزخندی میزنه و میگه..
_هه داری ورد میخونی؟.. مهمون من عزیزم..تا فرصت داری دست به دامن همه پیغمبرات بشو.
یکم دیگه فقط صدای نفس ها و آخ و اوخته که بلند میشه و لذتی که قراره من ازت ببرم.. اگر آدم بودی میتونست دوطرف باشه ولی انقدر وحشی گری و امل بازی در آوردی که حالا باید زیر دست و پاهام جون بدی..

لبخند خبیثی میزنه و شلوارش و پرت میکنه زمین و زانوش و میزاره روی تخت و ادامه میده..
_پلمت و که باز کنم میشی جنده ی خودم.. گفتم کاری نکن مثل برده دنبال خودم بکشونمت..

در تمام حالت هاش و حرفایی که میزد یه جور جنون و افسارگسیخته گی وجود داشت که حتی منم که یک آدم معمولی بودم میتونستم متوجه اش بشم.

روی زانو خودش و بالا میکشه و وسط پاهام میشینه.. تنها چیزی که به تن داره یک شورت باکسره که از دیدن حجم مردونگیش بیشتر حالم خراب میشه.
_حیف اگر خونه خودم بودیم بهت دارو نمیدادم جنگیدن باهات و رابطه خشن و دوست دارم بیشتر حال میده بهم، ولی نشد ریسک کنم تو بیمارستان، امکان بردنت هم ریسک بالاتری داشت.

چشمکی زده و دستش به طرفم دراز میکنه و انگشت های کیپ شده ام روی سینه رو پس میزنه و چشم هاش با لذت روی تنم میرقصه..
_ولی عیبی نداره امشب و همینجور میسازیم از دفعه های بعد خودت استاد میشی تو حال دادن و یاد میگیری چه جوری بهم برسی و منو به اوج ببری.

نمیدونم اجابت دعاهام بود یا صورت خیس از اشک های درموندگیم..
دیگه حتی زبونم به التماسم باز نمیشد، چون فایده ای نداشت گوش شنوایی نبود، که گوشیش زنگ میخوره ولی اون بدون توجه میخواد بقیه لباس هامم در میاره..
با قطع شدن تماس انگار امید منم قطع میشه و دوباره صدای تماس و کلافه گیش و میتونم ببینم.
_کدوم خریه…

از شانس زیبایی که من دارم براش اهمیتی نداره کی پشت خطه و هنوز در تلاشه که شلوار جین تنگی که تنمه رو وحشیانه از پاهام پایین بکشه.
_پرهام.. پرهام.. لطفا نگام کن.

نگاهش متعجب روم میچرخه..
درسته.. اولین باره دارم به اسم صداش میکنم و امیدوارم صدای گرفته ام انقدر لوندی و عشوه داشته باشه تا بتونه حواسش و به صورتم بده تا ممنوعه هام و دست از سر اون شلوار بی صاحاب برداره.
_پرهام…من تا حالا دست هیچ مردی لمسم نکرده چه برسه که تنم و ببینه..
درسته باهات خوب تا نکردم و ندید گرفتمت ولی بیا همه چی رو فراموش کنیم.

تک خنده ی بلندی میزنه و همینجور که نگاهش به منه دکمه شلوارم و باز میکنه و زیپش و پایین میکشه..
_ الان داری خرم میکنی؟! میخوای ولت کنم بعد دوباره برام گربه رقصونی کنی؟.. نه جانم نقد و ول نمیکنم نسیه رو بچسبم.! امشب مال خودمی.

دستم و بلند میکنم و به حالت نوازش انگشت هام و روی گونه ی صاف و مردونه ش میکشم و چشم های ماتش و ندید میگیرم.
_الان که دیگه تسلیم توام و همه وجودم و بدنم زیر تن داغ و مردونت اسیره.
میدونی که باکره ام و اولین باره که میخوام با کسی رابطه داشته باشم و حالا نسیب تو شدم.

چشم هاش با حرف هام برق شیطانی و لذتبخشی زد و با پشت انگشت هاش شروع به نوازش شکم لختم کرد و خمار و نرم گفت..
_برا همین انقدر طالب تنت بودم.. بکر و دست نخورده.. لذتی که از بوسیدن لبات گرفتم برام لذت یک رابطه کامل و داره..

پوست شکمم و تو مشتش گرفت و کمی فشار داد و با صدای خشداری ادامه داد..
_ببین بقیه رابط باهات چه جور مستم میکنه! سرش و پایین میاره و درست روی کمر شلوارم و قسمت نافم، بینیش و میچسبونه و نفس عمیقی میکشه..
_جووووون..

نفس بلند و آهی از خیسی زبونش رها میکنم و زبونم و آهسته روی لب هام میکشم.
چشم هاش تمام حرکاتم و میبلعه.. دستم و از صورتش امتداد میدم روی لب هاش و با سر انگشت لمس میکنم.

برجسته شدن عظلاتش و سفت شدن فکش و زیر دستم حس میکنم.
_بیا جلو..
صدای تشنه و ملتمسم به گوشش میشینه و بی تاب چهار دست و پا خودش و به طرفم میکشه.

قبل اینکه حرکتی انجام بدم لب هاش روی لب هام میشینه و کام سنگینی ازم میگیره، طوری که نفس کم میارم..حالم داره خراب میشه و حالت تهوع دارم.
دست هاش هم بیکار نمیشینه و مابقی مانتو پاره تنم و داره از شونه هام پایین میکشه..

باز هم صدا، صدای پچ پچ و حرف..
یا حالا یا هیچ وقت..
اگر بار قبل فقط حرص و عصبانیت بود، الان.. تو این مکان و زمان فقط خشم بینهایت و زخمی عمیق بود که روی..
جسم، روح و قلبم به اندازه ابدیت من و وجودم و لبالب از کینه کرده بود.

آوای ضعیف من شاید نمیتونست کاری از پیش ببره ولی صدای نعره ی مردانه ای که ثانیه ای بعد اتاق و پر کرد و دیوارها رو به لرزه انداخت،
مطمئنا تارهای شنوایی بقیه رو کنجکاو می‌کرد و عجیب باعث آرامش دل و بی نهایت سمفونی گوش نوازی برای من بود.

هیچ وقت فکر نمیکردم نه به عنوان یک درمانگر، بلکه به عنوان یک انسان بتونم از زجر و درد آدما لذت ببرم ولی با دیدن کسی که جلوی روم داشت از شدت درد به زمین و زمان بدو بیراه میگفت و به خودش می‌پیچید، انگار رسالتی که روی دوشم بود وپایین گذاشتم و با طیب خاطر و حتی میتونم بگم لبخندی هم گوشه ی لبم و مزین کرده بود صحنه تماشایی روبه‌رو، رو نظاره میکردم.

دیگه هیچی مهم نبود.. حتی شنیدن همهمه و صدای آدم هایی که با اضطراب به در اتاق میکوبیدن و تلاش میکردن در قفل شده رو با هر چی که میتونن باز کنن حتی با کوبیدن جسمی سنگین بهش تا بتونن ببینن کسی که مثل حیوون زوزه میکشید به چه دردی مبتلا شده.

هرچند دیدن من تو این وضعیت میشد حرف هاو پچ پچ هایی که تا سالیان سال میخواست زیر گوش ها دهن به دهن بچرخه و چراغ محفلاشون رو، روشن کنه..هیچی مهم نبود.

دست هام آروم و آهسته با خیالی راحت، کندتر از هر وقت دیگه ای لبه های روپوش پاره ام رو روی هم میاره تا حداقل با آبرویی که برباد رفته، چشم های هرز بعدی غلیظ تر روی تنم نچرخه..

هرچند از این به بعد حرف و حدیث هایی که گفته میشد شاید فقط بیست درصد اصل قضیه بود و هشتاد درصدش میشه اوهام ذهن مریض ما آدما که روی اصل قضیه میاریم تا رنگ و لعاب بیشتر به گوش و برق کورکننده ای به چشم های اطرافیانمون بدیم.

با چشم های قرمز و صورت ودست های پرخونی که سینه ی برهنه اش روهم تا حدودی خوش رنگ کرده قدمی به طرفم برمیداره و عجیب با سری کج کرده و شل و ول و ریلکس دارم حرکاتش و با چشم دنبال میکنم.

مردن تو این وضعیت نمیتونه ایده آل هرکسی باشه ولی خب حتی اینم دیگه برام مهم نیست.
شاید در آینده با فکر به این موقعیت از بی واکنشی خودم به وحشت بیفتم ولی در این لحظه برای من همه چی تموم شده بود. زندگی به پوچی خودش رسیده و مغزم به حالتی از سکون رسیده بود.
شایدم تاثیر دارویی بود که هنور توی رگ هام جریان داشت.

به هر حال وقتی در با صدای بلند و به شدت به دیوار برخورد کرد و همهمه و هجوم چند نفر به داخل و دیدم و بین اون ها معینی پدر درصف اول با چشم های وق زده، قدم رنجه فرمودن لبخند بی رمقی روی لب هام نقش بست.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x