رمان از کفر من تا دین تو پارت 24

4.5
(14)

 

_سمی..!؟.. سمی!!
_میشنوم..
صدای نفس عمیقی که از روی کلافگی میکشه روی اعصابمه ولی حوصله باز کردن چشم هام و دیدنش وندارم.

صدای خش خش لباس هاش میگه خسته از حرکات مضخرفم از کنارم بلند شده.
از گوشه ی چشم نگاهش میکنم، داره میره سمت آشپزخونه.!.. چی میخواد اونجا پیدا کنه؟

زل میزنم به سقف و دوباره بازی با خطوط بی‌معنی ایجاد شده از گذر زمان روی سطح صافش..
چه خوبه این چندخط روی سقف و دیوارهای این خونه هست وگرنه مردمک چشم هام هم رنگ سفیدش میشد.. هر ترک و خطش و میشد ربط داد به چیزی..

مثلا یه خط ریز بود کم کم با تلاش زیاد برا خودش یلی شده بود و همچین یه شکاف درست و حسابی گوشه دیوار برا خودش باز کرده بود.
هوم.. کم مونده خونه رو سرمون خراب بشه.. یه نیم ریشتر اشاره فقط احتیاج داشت.

نمیدونم چرا تازگی ها زلزله نمیاد تهران!..هه.. من چه پوست کلفتم!؟. زلزله که همین دیشب اتفاق افتاد از اون بزرگترم مگه داریم؟!! هشت.. ده.. دوازده..!؟ چند ریشتر میشد؟
همچین اومد و زیرو رو کرد که هنوز نه نفسم سر جاش آومده نه تنم از زیر آوارش جون سالم به دربرده!؟

صدای شاکیش میپیچه تو سالن و من و از خودم بیرون میکشه..
_هیچی نزاشتی بمونه یه دونه هم چاقو پیدا نمیکنم.
نگاهم چرخ میخوره روی کارتن موزی که با ماژیک روش نوشتم وسایل آشپزخونه و چند متر اونطرفتر کنار دیوار روی یک جعبه دیگه ست.

کمی بعد با کمی سرو صدا و غرغر پیداش میشه و من دوباره چشم میبندم تا شاید بی خیالم بشه.
_پاشو تکون بخور.. زخم بستر گرفتی از بس کپیدی روی این کاناپه دربو داغون تر از خودت.
_ از صبح روش دراز کشیدم.
بازوم و میکشه تا بلندم کنه که آخم هوا میره.. که زیر لب خدا لعنت کنه ای نثار باعث و بانیش زیر لب میگه.

تک خنده بیحالی میزنم..
_چرا فکر میکنی خدا لعنتش میکنه؟!.. همین آدم و برو یه ماه دیگه ببین گردن کلفت تر و قبراق تر از قبل داره تو بیمارستان با سینه جلو داده و افتخار راه میره و خدا رو بنده نیست.

کمپوت گیلاس و با یه چنگال میزاره روی پام و یه کوسن هم پشتم قرار میده.. انگار چلاق شدم!..
_یکم درب و داغون هستم نه در حدی که زاییده باشم.

بی توجه به حرفم کار خودشو میکنه و بلاخره از چیزی که میترسم و به زبون میاره.
_اگر بدونی سمی.. بدونی چه خبر شده..
_نمیخوام بدونم.
_انگار بمب اتم ترکوندن نه تو بیمارستان ها!.. دانشکده و اطرافم کلا منفجر شده.
_نمیخوام بشنوم.
_معینیــ…
فریاد میکشم..
_اسم اون حرومزاده رو نیار…!!!

خب همیشه گفتم مریم از هرکی و هرچی که دیدم متفاوت تره!؟ الانم میگم هست..
وقتی به جای دلداری دادن و نازو نوازش منه بینوا، بلندتر از خودم شاکی و عصبانی تو صورتم فریاد میکشه طوری که نطوقم در نطفه خفه میشه و عقب نشینی میکنم.

_خفه شووو…. فقط خفه شوووو…
این اعصابش از منم داغونتره! وقتی میبینه مات، مثل کرو و لال ها زل زدم بهش، لبخند ژکوندی به روم میزنه..
_خب گلم داد نکش مادرت میشنوه آخه!

آروم موهای پریشون و ریخته تو صورتمو که دو روزه رنگ شونه ندیدن و پشت گوشم میزنه و با افسوس میگه..
_خاک تو سرت.. خر چه داند قیمت نقل و نبات.. حیف این موهای نرم و براق که خدا به توی گاو نمکن نشناس داده تا بشی حور و پری اونوقت وقتی حوصله ش نکشیده دستی سیم تلفناش و نصیب من کرده.

آه بلندی میکشم.. این بشر آدم بشو نبود اونم تو این موقعیتی که من داشتم، باز داشت چرت و پرت سرهم میکرد.
_خب کجا بودیم؟!
_اینکه من چقدر خر و گاوم.!
تک خنده ای میزنه..
_اونکه شکی درش نیست ولی.. آها رسیدیم به مو…ـعی…نی…

چپ چپی نگاهش میکنم که با پرویی میگه..
_چیه؟! دوباره وحشی نشیا…
یکی از گیلاس ها رو میزنم سر چنگال و میکنم تو دهنم.
_اصلا نمیدونی که یه وضعی شده.. هر گوشه کنار بیمارستان و بخش هارو نگاه کنی دارن در مورد اتفاق دیشب صحبت میکنن و راست و دروغه که دارن بهم میبافن.
هر کی من و میبینه انگار رئیس جمهور و دیده چنان میپره طرفم که
“راسته میگن احدی فر و معینی باهم سرو سری داشتن؟ ”
“میگن دیشب توی یکی از اتاق های خصوصی گرفتنشون؟! ”
” انگار خانواده هاشون مخالف بودن یواشکی صیغه کردن”

دونه گیلاس و بی هدف تو دهنم میچرخونم.
_از همه جالبترش میدونی چیه؟.. شایسته ست که پیداش نیست و معینی پدره که فعلا هیچ عکس العملی نشون نداده.

بلاخره دست از سر دونه بینوا برمیدارم و میندازش بیرون که میفته زیر پام.
_دیشب دیدمش.. بین چند نفری بود که ریختن توی اتاق.. اولین کسی که به خودش اومد وبه دادم رسید اون بود.
لباسام و مرتب کرد و بدنم با ملافه پوشوند و بقیه رو عقب روند.

_نهههه… نگووو.. شایسته و اینکارا؟ راستی.. اصلا اون اونجا چه غلطی میکرد؟! از کی تاحالا تو بخش جراحی میچرخه؟

حالا نوبت انگشت شصتمه که با دونه زیر پام ور بره..
_فکر کنم خودش آمار منو داده بود به معینی و بعدش عذاب وجدان خرش و گرفته که همش زیر لب با بغض چشم هاش و ازم میدزدید و بهم میگفت.. ببخشید.. ببخشید.
گیلاس بعدی رو میندازم تو دهنم و نگاه مات مریم روی دست و دهنم میچرخه.

بلاخره خودشو جمع وجور کرده و زیر لب دیوسی بار شایسته میکنه..
_معلوم نیست در قبال خوش خدمتیش، معینی چه قولایی بهش داده.! مطمئنم ریاست بخشی چیزی نبوده.
خودمونیما ولی عجب الاغی بوده.. نکنه چیز وسط پای معینی با مال بقیه فرق داره که شایسته انقدر تشنه داشتنشه؟

شونه ای بالا میندازم..
_ نمیدونم به این سعادت نرسیدم چیز میزاشو رویت کنم ولی از حجم زیر شورتت به نظر بد چیزی نمیومد.
حرصی جواب میده..
_امیدوارم مقطوع و نسل بشه و تا عمر داره نتونه تکونش بده که بخواد جایی هم فرو کنش.

بی حوصله سری تاب میدم..
_فعلا که انگار دم و دستگاهش خوب کار میکنه و اگر به دعای من و تو باشه که عجیب هم گیراست با توان دوبرابر قدرت تا آخرین لحظه ی عمر نود سالگیش به کردن زنا ادامه میده.
الان تنها چیزی که این وسط به تاراج رفته آبرو و آینده منه که اندازه پشگل گوسفند هم براشون ارزش نداره.

از جلوم بلند میشه و میشینه کنارم و شروع میکنه باند کشی دور ساعدم و باز کردن.
_انقدر اینو محکم نبند خون نمیرسه بهش..مگه باهاش پدر کشتگی داری؟ رو مغزتم اثر گذاشته، داره از کار میندازش.. چقدر بدنت سرده سمی.؟

آهی میکشم و کمپوت آلبالو و میزارم کنار پام روی زمین.. دستی به سرم میکشم پیشونیم زوق زوق میکنه..
تنم هنوزضعف داره و احساس بی حالی و بی حسی میکنم.
_زدی خودتو ناکار کردی..این از دستت اون از سرت.. زانو هم نمونده برات کلا خراشه..
چیز دیگه پیدا نکردی، عین گنده لاتا با کله کوبیدی تو صورت طرف؟!
کاش انگشت میکردی تو چشمش حداقل کور میشد. دوباره دوماه دیگه دماغش و چسب میزنه میشه مثل روز اولش.!

باندو باز میکنه و کمی از پمادی که آورده میزنه و دوباره شروع به بستنش میکنه.
_نمیدونم چقدر بهم دارو زده احساس میکنم هنوز تمام توانم و به دست نیاوردم.
تا بلند میشم سرم گیج میره و پاهام شل میشه. نمیتونم بدون کمک دیوار برم دستشویی. مامانم از بس با چشماش ازم پرسیده چمه خودم کم آوردم.

هنوز کارش که تموم نشده که صدای گوشیش از توی کیفش بلند میشه.
_ببین کیه خودش و کشت..
_کارش مهم باشه دوباره زنگ میزنه.
خب انگار کارش مهم بود که هنوز قطع نشده دوباره صداش بلند شد و مریم با گره زدن باند بلند میشه تا گوشیش و جواب بده.

دوباره خودم و پرت میکنم روی کاناپه درب و داغون که داد بدنم در میاد.
صدای مریم و خفه مانند شنیده میشه و فکر میکنم حتما مسعود پشت خطه.

چشم هام و روی میچرخه که گوشی به دست بالای سرم پیداش میشه.
سوالی نگاهش میکنم که با قیافه عجیب و توهمی اشاره میکنه که صحبت کنم.
با ترید گوشی رو میگیرم و شماره رو نمیشناسم.
_الو؟
_احدی فر..

تا حالا فکر نمیکردم توی این دنیا و زنده بودنم صدای مقرب درگاه جهنم و بشنوم. البته این اتفاق دیر و زود داشت سوخت و سوز هم اتفاقا برای من یکی داشت.

همین چند دقیقه پیش بود که در موردش با مریم حرف زدیم و انقدر تن و بدن من نلرزیده و موهای تنم سیخ نشده بود که الان با شنیدن این تُن صدا حتی از پشت گوشی، دقیقا همون حس و حال خراب دیشب بهم دست میده..بی نهایت بیچاره و بدبخت و بازم هم بیچاره و ناتوان..

چشم هاش،.. نمیتونم حس درونشون رو توصیف کنم.. انزجار، کلافگی، نفرت ووو.. و چقدر شبیه چشم های پسرش هستن.!
خیره بهم ولم نمیکنه انگار میخواد همونجور منو میبلعه و سر به نیستم کنه..
نگاهی که بعد دیدن پسرش و رسیدگی به اوضاعش و فرستادنش با چند نفر به اورژانش، بلاخره به طرفم برمیگرده و به منی که همینجور نیمه جون روی تخت با بدنی پیچیده توی ملافه افتادم میدوزه.

هر لحظه به تعداد بازدید کننده ها اضافه میشد.. و همهمه و پچ پچ مسمومی بود که هوای اتاق و پر کرده بود.
انگار داشتن برای دیدن حیوون های سیرک دست و پا میزدن و برای دونستن ماجرا و با سرک کشیدن توی اتاق کم مونده بود از سر و کول همدیگه بالا برن.!

_تا یک دقیقه دیگه یه نفر و اینجا یا توی راهروی بیرون ببینم فردا حکم اخراجش دستشه..
فقط قدرت یک رئیس بیمارستان و فریاد تهدید مانندش میتونه یک مکان دوازده متری رو که کم کم ده پونزده نفر حریص خبر داغ روز داخلشن و در عرض ثانیه ای خالی از هر موجود زنده ای کنه.

نفس همه به آنی تو سینه حبس شده و صدای پای تک تکشون به گوشم میرسه و حتی حالا هم با نبود جمعیت و اتاق خالی، جرات چرخوندن نگاهم به اون سمت و ندارم.
آخرین شخص، شایسته ای که با نگاه نگرانی که در این لحظه هیچ سودی برام نداره هم از کنارم میگذره و درو پشت سرش میبنده.

انگار خودشم نمیدونه با من چیکار کنه که فقط چند ثانیه نگاهش من و زیرو رو میکنه و منی که نمیدونم خجالت زده ام؟ طلبکارم؟.. منفورم! یا مظلوم؟
والا یه جوری با آدم برخورد میکنن فکر میکنم نکنه من داشتم به گل پسرش تحاوز میکردم و مردونگیش و میگرفتم!؟!

در آخر صبر ظاهریش لبریز میشه چنان برمیگرده سمتم و یورش میاره طرفم که اگر توان داشتم عکس العملی هم نشون بدم چنان خشکم زده که گیج و مات نگاهش میکنم.
یقه نداشته ام رو بین مشت های مردونه اش میگیره و چنان تکونم میده که سر سنگینم روی متکا تکون تکون میخوره..
_تو چه آفتی بودی افتادی وسط زندگی ما؟!.. چرا گورت و گم نمیکنی و دست از سرمون برنمیداری؟
حالا من دهن این جماعت هوچی رو با چی ببندم؟
چه گوهی بخورم که سکه یه پول شدم و آبروم تو بیمارستان و دانشگاه حراج شد؟

چشم ها رو که همون لحظه اول از شدت نعره هاش بسته بودم و در اخر با مکث و سکوتی که انگار از کم اوردن نفسشه باز میکنم و همزمان قطره اشکی از گوشه ی چشم هام سرازیر شد و روی گونه هام راه گرفت.

چشم های خیلی شبیهش به پسرش توی نگاهم قفل میشه و رد اشک روی گونه ام رو دنبال میکنه و در اخر با درد، نفس بلندی میکشه و پلک هاش و روی هم میزاره.
_حق ندارین کارهای وحشتناک پسرتون و سر منی که بی تقصیر ترین آدم این ماجرام خالی کنین..
آبرو؟!.. ابروی من.. حیثتم.. آینده ام.. همه چیزم همین جا روی این تخت و زیر نگاه همکارهام به تن نیمه برهنه ام پوچ شد و به خاکستر نشست.

بغض کردم.. صدام خش داره..چشم هام پره.. تنم حس درست و درمونی نداره و زیر نگاه و لحن فوق العاده سخت و تحقیر کننده اش خوردم کرده.
ولی این آدم باید بدونه من نه نفر اول این لیستم نه اخرینش.

هنوز در نزدیک ترین حالت ملافه دور تنم توی دست هاشه و نگاهش نمیدونم شاید نرم تر شده شایدم دلش به حالم سوخته!؟
_دادگاهی که به قضاوت خودتون دارین توش من و متهم میکنین و رای صادر، بر پایه ی هیچ عدل و عدالتی برپا نشده.
تمام حس های پدرانتون و گذاشتین وسط و من شدم گناهکار.

نفس درمونده اش از بین لب ها روی صورتم رها میشه و بلاخره گره انگشت ها رو از دور گردن بینوام شل میکنه.
عقب میکشه و دست هاش و داخل موها فرو کرده و پشت گردنش قفل هم میشن.
نمیدونم چقدر میگذره ولی آنقدری هست که من به بعد این فکر کنم و اون به اینکه چطور خودش و جمع و جور کنه.

تنها زمان رفتن به طرفم برگشت و آخرین نگاهی که هیچی ازش حس نکردم و حداقل مثل قبل نمیخواست با چشم هاش منو زنده زنده بخوره رو بهم دوخت و خیره توی نگاهم زمزمه زیر لبش و شنیدم..
_امان از چشم هات.. پرهام تقصیری نداره.

و حالا دوباره همون صدا میپیچه توی گوشی و منو به دیشب و قصه ی تلخ اتاق خصوصی و محکمه ای که من توش گناهکار شناخته شدم برد و چقدر از اینکه این مرد ناعادلانه ترین قضاوتو رای داد و در حقم صادر کرده بود، تنم لرزید از حکم بعدیش.
_هستی احدی فر؟ گوش کن ببین چی میگم.. حکم انتقالت و برای یک سال به تعویق انداختم تا آبها از آسیاب بیفته و شایعه ها کمتر بشه..

نفس خسته اش بلند میشه و از ابهت صداش کم میکنه و ادامه میده..
_حداقل کمتر بشه. پرهام ازت زخم خورده و بی خیال کینه ش نمیشه دارم کارهاش و میکنم تا راضی بشه بفرستمش بره تا اون موقع از زیر سنگم باشه پیدات میکنه تا زهرش و بریزه و دفعه بعد معلوم نیست آخرش به چی ختم بشه..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x