رمان از کفر من تا دین تو پارت 25

4.2
(20)

 

گوشی رو بدون هیچ حرف یا عکس العملی مثل یک ربات به طرف مریم گرفتم و خیره شدم به روبه رو…سقف ترک داشت.. یکی.. دوتا… سه تا..
_هی با توام سمی..؟ باز چه مرگت شد! این مرتیکه چی میگفت؟ سر جدت دوباره لالمونی نگیری تو افق محو شی.!

صدای مزاحم مریم دم گوشم نمیزاره ترک ها رو بشمارم.. تمرکز نداشته و زورکی که دارم روی ذهن بدبختم پیاده میکنم تا به هرچی چنگ بندازه الا اونایی که از سر گذروندم به آنی مثل حباب میترکه و منفجر میشم.

صدای بلند گریه ام به قدری غیر منتظره ست که مریم گیج و مات، تا چند ثانیه خشکش میزنه و تا به خودش بیاد بلافاصله کنترل تلویزیون و برداشته و روشنش میکنه، ولومش و اونقدری بالا میبره که صدام و تحت و شعاع قرار بده تا نه مادرم، نه همسایه های فضولم هیچکدوم شکستنم و نشنون.

صورتم و لای دست هام میگیرم و عوض تمام سکوت و بی تفاوتی که از دیشب زیر ماسکی که به صورتم و ظاهرم زدم حالا با زجه ای از عمق وجودم ترک برمیداره و تیکه هاش توی چشم هام فرو میرن.

بازوم تو دست هاش اسیر میشه..
_آخه چی گفت؟ سمی؟ ترو خدا یکم آروم باش.. دارم دق میکنم.

وقتی میبینه فایده نداره و من هنوز نتونستم ماسک ظاهریم و به چهره بزنم ولم میکنه و کمی بعد با لیوان آبی کنارم میشینه.
_بیا یکم آب بخور عزیزم.. مرتیکه لش چی گفت؟ به خدا یه کاری نکن فردا برم دم دفترش شلوارش وبکشم روی سرش و هرچی لایق خودش و خاندانشه رو بارش کنم.

بعد از ریخت زورکی چند قطره آب تو حلقم کم کم های های گریه م به هق هقم کاهش پیدا میکنه و با فشار دادن سر دردناکم به چشم های منتظر مریم زل میزنم.
_بهم میگه هر جا هستی خودت و گم و گور کن فعلا دوروبرا پیدات نشه.
نه تو بیمارستان، نه دانشکده..
نه شهر.. نه خونه..
نه گوری.. نه کفنی..
یه دفعه بگه برم بمیرم دیگه..
هرچند با کاری که باهام کردن با چه رویی میتونم جایی پام و بزارم.

لیوان و میاره بالا و دوباره میریزه تو حلقم شاید نفسم بالا بیاد..
_گوه خورده مرتیکه لاشی.. تخم جنه دیوونش و از بین ملت جمع کنه هر دفعه یکی رو زیرش نکشه..
خداییش موندم چه جوری زیرآبی میره اینقدر هرز میپره که تخم حرومی از خودش جا نمیزاره..
ای به همین وقت، که از ته دم و دستگاهش و ببرن هم خودش هم باباش بی وارث و مقطوع النسل بشن.

لیوان دستم و میدم به مریم..
_تو بخور یکم آروم بگیری..!

کفش آهنی که نه اما یه کتونی درست و درمون داشتم اونم مال دوران پرنسسیم بود، البته چیز چندانی از گذشته همراه نیاوردیم، این کفش هم پام بود و دیگه پای برهنه هم که نمیشد از اون خاندان زد بیرون.

همونو پاشنه بالا کشیده و با مریم راه افتادیم دنبال خونه تو کرج..
هرچند خیلی نزدیک تهران بود و یه خونه دو هوا حساب میشدن با تهران ولی من کل زندگیم توی تهران بودم و بزرگ شدم نمیتونستم توی شهر دیگه دووم بیارم.
پس شروع کردیم از بوق سگ تا اذون شب توی کوچه پس کوچه هاش دنبال خونه.

این تحول و از فرداش که التیماتوم گم و گور شدن و گرفتم که نه، چون دوروزی طول کشید تا تونستم خودم و جمع و جور کنم و بشه یه آدم حسابم کرد.
دیدن نگاه نگران مادرم زیر چشم های گود افتاده و رنگ نزارم قدرت جابه جایی کوه هم به من میداد وزن پنجاه و پنج کیلویی خودم که جای خود داشت.

_خدا لعنتت کنه معینی پدر و پسر و کل خاندان جدو آباد و تخم هایی که هنوز نکاشتن و زاییده نشدن..
میشینم کنارش روی سکوی مغازه و بطری آب معدنی رو میدم دستش.
_به جدش و تخم و ترکه نیومدش چیکار داری؟!.. لعنتت خودش و بگیره خداتو شکر کن، روتم کم.

بطری رو باز میکنه و یه سره بالا میره و در آخر دهن خیسش و با لبه ی آستینش پاک میکنه..
نگاهم و میدم به خیابون شلوغ و پر ترافیک روبه رو.. دقیقا کی فکر میکنه این دوتا دختر خسته و نالونی که گوشه ی مغازه سوپر مارکت نشستن دو تا انترن دوره عمومی توی فلان بیمارستان پرطمطراق تهران هستن؟

بیچاره مریمم دو روز مرخصی گرفته همپای منه پدر مرده شده.
هر چی گفت به مسعود بگه همراهمون بیاد یا با ماشینش برسونمون که درگیر مترو و اتوبوس نشیم قبول نکردم.
اوضاع انقدر قاراشمیش بود که روم نشه تو صورت استاد بهرامی نگاه کنم.
ترس از قضاوت مردم و آدمایی که باهاشون روبه رو میشدم من و آدم گریز کرده بود.

سر بطری خودم و باز میکنم و کمی ازش میخورم..
_رئیس حق داشت بگه یه مدت جلوی چشم ها آفتابی نشم مریم.. من چه جوری میتونم صحنه اون شب و تو نگاه اونایی که دیدن و ندیدنم دهن به دهن به گوش هم رسوندن و پاک کنم؟

بی توجه بهم دست دراز میکنه از تو قفسه ی کنارش یه دونه چیپس برمیداره و سرش و باز میکنه و تو همون حالت خم میشه به داخل مغازه و داد میکشه..
_هی آقا یه دونه چیپس سرکه هم بزن به حساب ما نیای دزد بگیری.

با دست میکوبم رو پیشونیم و با نگاه دو نفری که برمیگرده رومون، میخوام بلند بشم که دستم و میکشه و دوباره میفتم کنارش..
_باشه تو خوبی به همه میگم همدیگه رو نمی‌شناسیم..
رو به همون دونفر میکنه و میگه..
_نمیشناسمش ها.. من با اسکلا راه نمیرم.

چیپس و روبهم میگیره و اول خودش یکی برداشته میگه..
_ بگیر بخور شاید به فکت استراحت بدی منم کمتر لعنت به ناف خاندان معینی بستم.

از آخرین معاملات ملکی که بیرون میزنیم خورشید هم بای بای کرده و رفته پایین..
ایندفعه واقعا دیگه نا نداریم حتی قدم از قدم برداریم.
_ببین سمی اینجوری فایده نداره.. یا جاش درست درمونه پولت نمیرسه یا پولت میرسه محله اش درست درمون نیست و زنده زنده با چشماشون همین الان میخوان بخورنت پسرای خوشگل ندیده محل.. نمیدونن مثه حناق تو گلوشون گیر میکنی..

چپ چپ نگاهش میکنم..
_خداییش انقدر نا داری هی فک میزنی؟

دستی به کمرش میکشه و با ناله میگه..
_نه والا کمرم داره میشکنه.. ولی من اگه بمیرمم زبونم زنده و جدا از بدنمه..
کجای تحلیل وضعیت فعلی گوه در گوه تو بودم؟!
آها.. یا همه چی از پول گرفته تا محله و پسرای خوشگل دیده‌شون اوکی، ولی مثل خونه قبلی سه چهار طبقه بدون آسانسور باید مادرت و چند نفر کول کنن.. اینم فایده نداره.

خودم و دنبالش میکشم تا برسیم سر خیابون تا ماشین بگیریم..حرف حق جواب نداشت.
_میگی چیکار کنم.. روی خونه خودمونم نمیتونم حساب کنم هرچی پس انداز دارم همینه.

سر خیابون برای سواری ها دست تکون میده که میگم..
_تاکسی بگیر
هلم میده عقب و دوباره دست بلند میکنه..
_بکش کنار بابا.. ته جیبت شیپیش قاپ میندازه اونوقت کلاس تاکسی میزاری؟

_خیلی بیشعوری دیگه پول یه تاکسی رو که دارم.. نمیبینی اینهمه دخترا رو میدزدن الانم آخر شبه شانس قشنگ من توروهم میگیره یه خفاش شب جلومون سبز میشه.

یکی از ماشینای سواری نگه میداره و هر دو سر خم میکنیم داخلش که اول از همه سبیلای طرف میره تو چشممون.
مریم سریع میگه..
_ممنون آقا قرار شد بیان دنبالمون.. بفرمایید.

خنده مو به زور نگه میدارم و بعد رفتن ماشین نگاهش میکنم..طلبکار میگه..
_چیه خب؟.. تو جو دادی ترسیدم.. طرفم که دیدی داش مشتی تشریف داشت.
والا شانس من باشه تو رو با کمالات و تشریفات میبرن دبی، با پرو پاچه سفید و خوشگلت میدنت به شیخ های پولدار به حال و هولی هم میرسی..
اونوقت شانس قشنگ من، منو میدن قسمت اسقاطی ها دل و روده مو در میارن تو جعبه میفرستن اونور.. اسکلا سبزه با نمک چه میفهمن چیه.

یه دیوونه و رفیق مثه مریم با آدم باشه دیگه از خدا چی میخوای؟..
_بیا بریم اسقاطی فعلا شانس تو بیشتره که خدا زده پس کله دکتر بهرامی چشمش تو رو گرفته.

جدا از همه ی شوخی های گذری.. با مصیبتی که برای خونه داشتم چیکار میکردم.. اصلا فکر قیمت های فضایی خونه ها رو نکرده بودم.
ولی میگن گر خدا ببند دری زحکمت گشاید در دیگری.. و آخر شب وقتی رسیدم خونه من اینو به عینه دیدم..

وسط راه مریم از مترو پیاده شد تا خودش وبرسونه خونه.. میدونستم اوضاع جالبی تو خونه عموش نداره و تازگی ها با اومدن اسم بهرامی هم بهش بیشتر سخت میگیرن.
معلوم نیست با خودشون چند چندن؟ اولا طوری برخورد میکردن انگار نون خور اضافه! حالا بدتر شدن و چنان برای بهرامی شرط و شروط میزارن انگار دارن نور چشمیشون و بهش میدن.

از ته دل دعا میکردم مهر استاد بهرامی به دل مریم بیفته و بتونه با عشق و علاقه باهاش زندگیشو شروع کنه نه به اجبار رها شدن از سختگیری های خانواده عموش. مریم لیاقت بهترین هارو داشت.

با دیدن دو نفری که دم در ایستادن خستگیم دو چندان میشه.. آقای میرزایی با اون زن سلیطش.
چنان هم چسان فسان کرده هرکی ببینش میگه این زن دیوانه ست و یه چیزی زده از بس توهم شاخ پنداری داره.!
مانکن اونجور روی استیج راه نمیرفت که این با هیکل قلنبه و گوشتالودش تو کوچه پس کوچه های وسط شهر جولون میداد.

همونجور ماست و خشک جلو میرم و سلام آرومی از سر اجبار میدم که امیدوارم شنیده نشه.
_سلام خانوم..
بازم به آدمیت این مرد.
_ایش.. بازم شما؟!

مثه یه تیکه بنجل و نچسب نگاهش میکنم..
_آره بازم منم.. همونجور که تو، تویی.
پشت چشمی برام نازک میکنه و دستش و میندازه دور بازوی مردک کنارش و میکشش طرف خیابون و کیپ به کیپ هم راهشون و میکشن میرن.

والا من خیلی هم دیگه بد نیستم ولی به جان خودم عین هو اردک راه میره با اون قنبلش.
یهو یاد شایسته افتادم، مریم چقدر مسخره ش می‌کرد.. هی دنیا هفته پیش کجا بودم و الان کجا!

میرم داخل و افتان و خیزان خودم و از پله ها میکشم بالا.. خونه آپارتمان بدون آسانسور یعنی مصیبت.
دمپایی های انسی خانم دم در جفتن..این یعنی چایی دم کرده منتظرمه.. کلید و میندازم و میرم داخل.
همون اول کاری بوی دارچین به مشامم میخوره..
_انسی خانم.. قربون دستت بازم شرمنده کردی منو.
از اتاق مامان با چادر گلداری که زیر بغلش زده بیرون میاد و با دیدنم گل از گلش میشکفه.
_خسته نباشی مادر.. کمتر از خودت کار بکش رنگ به روت نمونده.

مانتو و کیفم و دم در درمیارم و میزارم روی جالباسی..
_کار کجا بود انسی خانم.. فعلا که دنبال خونه ام.. اونو که پیدا کنم بعدشم انگار دنبال کار باید بگردم.

نگران جلو میاد..
_خونه پیدا نکردی؟.. کار دیگه برای چی؟ مگه دکترا هم دنبال کار میرن؟!
بنده خدا پیرزن چه تصوراتی از دکترا داره..
_یه مدت مرخصی گرفتم دیگه بیمارستان نمیرم تا خدا چی بخواد.
_خدا هیچ وقت بد بنده شو نمیخواد. این روزا همه دنبال دکتر پرستارن برن خونه هاشون از مریضاشون پرستاری کنن.
شصتم خبر دار شد حتما یه خبرایی هست.

تعارف میکنمش تا کمی کنارم بشینه و با دوتا لیوان چایی پیشش برمیگردم.
_خب چه خبرا انسی خانم؟.. بلاخره همسایه ها در مورد خونه چه تصمیم هایی گرفتن؟ الان پولی دستمون و میگیره؟

روسریش و مرتب میکنه و میگه..
_میگن خونه که کلنگی ارزشی نداره و مهندس زمینش و میخواد تا با زمین خونه بغلی که مال خودشونه یکدست بکوبه و یه چند طبقه آپارتمان دو واحده در بیارن.
هر چی بالا پایین شد و بعد ساخت کارشناس ببینه قیمت بزاره.

از ساخت وساز سر در نمیاوردم ولی این میرزایی و زنش ختم روزگار بودن هرکاری رو اونا قبول دار بشن پس حتما منفعتش بیشتر از ضررشه.

لیوان چایی رو بدون قند سر میکشم.. کاش شکلات داشتم.. انسی خانم داره کم کم نوای رفتن سر میده که سریع حرف اصلی رو پیش میکشم.
_خب دیگه چه خبرا انیس خانم.. کسی دو رو برتون مریضه؟! میخوای یه سر بیام ببینمش؟

تیری در تاریکی بود. منکه دستم از همه جا کوتاه و رو هوا بودم و فعلا کار تو کادر درمان دولتی رو باید فاکتور میگرفتم.
کار تخصصی دیگه هم که بلد نبودم یا باید منشی میشدم و خیلی شانس میاوردم اخم و تخم ارباب رجوع و رئیسم و تحمل میکردم و چند غاز میزاشت کف دستم، که باز از هیچی بهتر بود..
یا هم از تقدیر قشنگم رئیسش از اون ناتو ها در میومد و منشی رو با سرویس دهی شبانه روزی استخدام میکرد.

متعجب میگه..
_ها.. نه مادر مریضم کجا بود.. خودم پاهام درد میکنه که اونم توی تهران متخصص نمونده نرفته باشم.. الانم که پا درد پیرو جوون نمیشناسه.
سری تکون میدم..پس چی میگفتی فازت عوض شد!.
_آره پا درد و دیگه همه دارن جزو مریضیا حساب نمیشه.

از جاش بلند میشه و چادرش و میکشه روی سرش..
_منم بلند بشم برم الان که وحید بیاد خداحافظی.
تو افکار مغشوش خودم دست و پا میزنم و گیج به صورتش نگاه میکنم.
سوالی میگه..
_وحید دیگه مادر،خواهر زاده ام.. میخواد برگرده شهرستان میگه دیگه نمیتونم تو اون عمارت کار کنم.. انگار خیلی سخت میگیرن بهش.

آهانی زیر لب میگم..
بعضی موقع ها یه چیزایی از این وحید خان میگفت.. اولا که چسبیده بود بیا زنش شو و بعد مدتی خدارو شکر زن گرفت و بی خیال ترشیدگی من شد.
_کار باشه سخت و آسونش و میشه کنار اومد.
دم در دمپایی هاش و میپوشه و همونطور میگه..
_نمیدونم والا میگفت اربابش مریضه احتیاج به دکتر و دوا درمون داره.

خب د بگو دیگه زن..تا تنور داغ بود نون و چسبوندم.
_همین اربابه دکتر، پرستار میخواست برای تو خونش؟
_آره فکر کنم.. گفت دکتر لازمه بیاد تو خونه بستریش کنه..
گلوم و صاف میکنم و لبخندی میزنم..
_میشه آدرسشو بگیری انسی خانم من چندتا از پرستارارو میشناسم میخواستن برن تو خون پرستاری مریضا رو بکنن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x