رمان از کفر من تا دین تو پارت 26

4.3
(20)

 

کمی من من کرد و انگار تو فکر رفت..
_دخترم این وحید خیلی هم خوب از این رئیسش تعریف نمیکنه ها انگار بنده خدا خیلی کنترل خودشو نداره اینه که دلم نمیاد بگم اون بنده های خدا دوستات برن ور دست این مرد..

کمی صداش و پایین میاره و میگه..
_میترسم کتکی، تجاوز مجاوزی تو کارش باشه دخترا رو بدبخت کنه.
خشک شده نگاهش میکنم و آب دهنم و قورت میدم..سالم و مریض نداره انگار مردا کلا اختیار خودشون و از دست دادن و به همه میپرن.!
یا هر کی سر راه من سبز میشه کلا از نظر جنسی قاطی کرده و هورمون هاش عوض پایین تنه توی کله ش جوش خورده!؟

یه دفعه قهقه ی بلند انسی خانم از جا میپرونم..
_ای مادر باور کردی؟.. هه هه هه.. نه بابا برا شوخی گفتم. راستش وحید اصلا جز همون دو جمله که برا مریضی و دکتر، پرستارش گفت هیچی از این آدم نگفته..
پیش خودمون بمونه یه جورایی فکر میکنم شاید ازش می‌ترسه…!

این همه حرف زد زمین و زمان و بهم دوخت آخرش نفهمیدم مرتیکه خوبه، بده؟! روانی یا متجاوز! اصلا مریض هست؟!
والا به من باشه میگم همه یه رگه دیووانگی و ذات شیطانی تو وجودمون هست و بسته به کنترلی که رو خودمون داریم یه باره میزنه بیرون، وگرنه جهنم و بهشت و که برا عمه من نساختن! امثال ماها پرش میکنیم دیگه.

حالا این رئیس جون هم یکم روانی تشریف داشته باشه به جایی میخوره!؟ نه والا.. ادم محتاج روانیای پولداروهم دکتر میبینه.
انسی خانومم چه حرفا میزنه.. من از جایی میام که یه معینی پسرو پدر و همچنین یه شایسته زیبا داشته.. دیگه از این بالاتر! فولاد آب دیده ام من.

آخرش یه قول درست و حسابی بهم نداد برای آدرس.. مهم نیست تیری در تاریکی بود بخواد بشه میشه.
تقریبا چیزی توی خونه نمونده بود تا جمع کنم الا خودم و مامان. هنوزم با چشم های رنگی و خوشکلش نگران نگاهم میکنه و نیش های باز و فک پرکارم تاثیری توی رنگ نگاهش بهم نداره.
دلیل رفتنمون و براش یه توضیح کلی دادم، مجبوره قبول کنه مثل من چاره ی دیگه ای نداره.

دو روز از رفتنم به کرج با مریم میگذره و دو دفعه بعد هر روز خودم به تنهایی دوباره راه افتادم برای پیدا کردن خونه.. اما چه فایده انگار با پولی که من داشتم یه قلک تو دورغوز آباد میدادن.
نا نداشتم از بس راه رفتم و خونه دیدم، توی پارک کوچولویی همون نزدیکی میشینم و نفسی تازه میکنم.

با صدای زنگ گوشی به خیال اینکه مریم از داخل جیبم صداش و خفه میکنم.. میدونم که ول کن نیست و دوباره زنگ زده تا چندتا درشت بارم کنه ولی منم از دستش شاکیم.
هرچی بعد اون روزی که حالم داغون بود بلبل زبون شده بود بعدش خواستم زیر زبونش و بکشم که تو بیمارستان و دانشکده دیگه چه خبرایی شده و پشت سرم چی میگن، لام تا کام دهن باز نکرد.

 

فکر میکنه بیخبری بهتر از بدخبری؟! ترس من از اینه دیر به خودم بجنبم دوباره معینی لعنتی پیداش بشه و اینبار فکر کنم فقط یکیمون زنده میمونه.. چون هر دومون بدجور به خون هم تشنه ایم.

خب از اونجایی که اون سواره و من پیاده نود و نه درصد، میانگین تلفاتش برا من محسوب میشه..
شاید به جای خونه باید برم یه سنگ و یه قبر سفارش بدم! با بقیه پولمم برا مامانم تو آسایشگاه اتاق بگیرم.
خدایا خل شدم رفت.. شاید این آفتابی که تو مغز سرم میتابه هم بی ربط به داغ کردنم نباشه.

گوشی دوباره صدای ویز ویزش در میاد و اینبار اگر جواب ندم میدونم دمار از روزگارم در میاره.
_تو کار و زندگی نداری؟ بیخیال من شو لطفا، من الان حوصله خودمم ندارم.. خونه هم پیدا نکردم وسلام.

_مگه میشه بی خیالت شد.. الان تمام کارو زندگی من تویی که اگه زیر سنگم رفته باشی پیدات میکنم.
به خاطرت دوبار رفتم زیر تیغ جراحی و ایندفعه دیگه خودمم، خودمو تو آینه نمیشناسم..
هرجا باشی خونه که سهله.. شهر یا خیابون روز یا شب، چهار تا چشمم قرض کن و حواست و بده به دورت یه دفعه مثل عقاب رو سرت خراب میشم و نفست و میبرم.

صدای پر کینه و عداوتش موهای تنم و سیخ کرد.
خشک شده گوشی از دستم سر میخوره توی بغلم و باصدای تقی که به خودم میارتم میفته روی سنگ فرش پارک.. مثل خُلا زل میزنم بهش.
همین چند ثانیه پیش داشتم در موردش فکر میکردم. خب فکرش یه چیز بود اینکه به طور زنده بهش تهدید بشم یه مافوق چیزتر بود.

نمیدونم چقدر مات صفحه تاریک گوشی ام و هزار و یک فکر و خیال میکنم که تصویر لب های غنچه مریم با رژ غلیظی که روش خورده کل صفحه رو روشن و پر میکنه.
قطع میشه و دوباره زنگ میخوره..

_دختر جون.. این گوشی شماست؟.. حالتون خوبه!.. من و ببین؟
نفس عمیقی میکشم و مثل آدم آهنی روغن نخورده به سختی خم شده و گوشی رو برمیدارم.
_جوونای این دوره زمونه هم معلوم نیست چشونه!؟
_بیا بریم خواهر اینم حتما از اون مواد پوادای جدید دراومده میزنه.. تابلو معتاده نگاه کن قیافشو هنوز گیج و خماره.

هنوز تا چند متر جلوتر هم داشتن از وجنات نئشگی من میگفتن.
_الو..
_خدا مرگت بده کثافت بیشششعور.. این لامصب و جواب بده.
_مریم یه جا رو پیدا کن.. معینی در به در دنباله..

صداش ناله وار و بی‌رمق تراز من بلند شد..
_شو… شوخی نکن!
_دارم سنکوپ میکنن مریم..
نفس خفه ش توی گوشی میپیچه.. بدبخت اینم گیر من افتاده.
_بابای بی پدرش چه گوهی میخوره پس.. قرار نشد افسار‌ش و بکشه تا گم و گور بشی؟

پیشونی دردناکم و با نوک انگشت ها ماساژ میدم.
_طرف سی و خورده ای سالشه مگه بچه ست که بتونه کنترلش کنه؟..
_آره خب… توله سگ کاشته، کفتار تحویل جامعه داده مرتیکه بی لیاقت.

از دست مریمم هیچی جز ناله و نفرین برنمیومد..
_الان فکرم کلا قاطی کرده مریم میرم خونه، یه زنگم میزنم به باباش ببینم اوضاع معینی در چه حاله میتونه بیفته دنبالم یا نه بتونم کمی زمان بخرم.
صدای جیغش بلند شد..
_اصلا چرا به خودش نمیگی یه خونه برات پیدا کنه.. این نونی که بچش تو دامن تو گذاشته خودش بردار سق بزنش.

آهی میکشم..
_برم زیر دین همونایی که میخوام تا عمر دارم نگاهم بهشون نیفته.؟ من اگر بمیرم هم منت همچین آدمایی رو قبول نمیکنم.
فکر میکنی چی اینا رو مثل حیوون بار آورده که ضعیف کشی میکنن..
همین توهم داشتن پول بیشتر، قدرت برتری بیشتر نسبت به بقیه رو دارن که این بلاها سر من اومده. حالا برم دست گدایی جلوشون دراز کنم؟!

صحبت با مریم فقط کمی از شدت شوک تماس معینی رو کم کرد ولی در واقعیت هنوز سر پله ی اول بودم.
ای کاش از همون اول به جرم مزاحمت ازش شکایت میکردم. اگر به جایی هم نمیرسید از حال الان و آلاخون والاخونی که دارم صد برابر بهتر بود.
هر چند الانم پول دوتا دیه دماغ شکسته هم افتاده گردنم.

کمی به مامان رسیدم و دارو هاش و دادم، سوپ خیلی رقیق و آبکی که از صبح تو شیشه گذاشته بودم و با میکسر زدم و چند قاشقی بهش خوروندم..
خدا رو شکر قدرت بلع غذا رو هنوز داشت وگرنه اینم باید با سرنگ بهش میدادم.

تازه خودم و پرت کردم روی مبل تا نفسی تازه کنم که با دیدن تحقیق دکتر بهرامی و دفتر دستکی که داشت خاک میخوره پوزخندی روی لبم نشست.
رویاهام همه رو هوا بودن.. دیدن اسمم زیر پژوهشنامه های پزشکی مجلات کم کم داشت به آرزو تبدیل میشد. من حتی از یک ساعت بعدم هم خبر نداشتم.

و دقیقا یک ساعت بعد ورق سرنوشتم زنگ درو زد و منو برد به آینده ای مرموز عجیب و سخت..

سر به پشتی مبل تکیه دادم و پلک های خسته ام رو روی هم گذاشتم. با سوزشی که چشم هام داشتن ندیده میدونستم سفیدیش غرق خونه.
نمیدونه چطور و چه وقت چشم هام گرم خواب شد که نیرویی نامرئی باعث شد هراسون و هل کرده از خواب بپرم..

تپش قلبم گفتی نبود و زمان و مکان برام بی معنی شده بود.. کمی طول کشید تا از خلاء ی که توش گیر افتاده بودم خلاص بشم.. تنم خیس عرق شده و گلوم خشک.
خدایا یه خواب راحت هم به من نیومده.؟!

حال اینکه تن بی حسم و بلند میکنم و ندارم که اینبار با صدای زنگ خونه دوباره ناخودآگاه استرس گرفته و قلبم تند میشه..
خدا لعنتت کنه ببین به چه حالی افتادم. ساعت دیواری روی یازده و نیمه و دیر وقت حساب میشه.
اینبار مجبورا بلند میشم و با همون حال میرم سمت در.. انگار هر کی هست عجله هم داره،!

گوشم و به در میچسبونم صدایی نیست. زنگ ساختمون و که نزدن کی میتونه باشه پشت در خونه اونم این وقت شب! یا دسته گل کذایی که قبلا فرستاده بود میفتم..
نکنه اینبار خودش پشت دره! با صدای اهسته ای لب میزنم..
_بله؟!

خش خش خفیفی از پشت در به گوش میرسه.. میترسم بدم میترسم جرات باز کردن درو ندارم. دوباره و بلندتر میپرسم..
_بللله!
_منم مادر باز کن..
چشم هام رو بسته و سر سنگینم و تکیه میدم به در.. نفس بلندی از آسودگی میکشم و آروم در وباز میکنم.
_سلام عزیزم خوبی؟.. خدا مرگم خواب بودی!

هر کار میکنم حتی رنگ لبخندم به لبم نمیاد. دستی به صورت و چشم هام میکشم و بیرمق میگم..
_سلام.. خدانکنه.. یه مقدار خسته بودم خوابم برد.. اونم چه خوابی.
میاد جلوتر و کاغذی رو به زور کف دستم میزاره و هول هولکی میگه..
_بیا عزیزم اینم اون آدرسی که خواسته بودی، نمیداد به زور ازش گرفتم.
آخرش به بهانه اینکه طرف مسحقه دنبال کاره و فلان از زیر زبونش کشیدم.
میگفت اونجا به درد هرکسی نمیخوره جاش خوب نیست.

متعجب از حرکات انسی خانم، انگار داشت کاری مخفیانه رو انجام میداد میگم..
_چرا جاش خوب نیست؟
شونه ای بالا میندازه..
_نمیدونم ولی خودشم دیگه اونجا نمونده میگه سخت گیرن و مقرارتشون زیاده.

اهانی میگم و سری تکون میدم..
شاید از اون اعیونا و اشراف زاده ها هستن که هنوز فکر میکنن توی دوره شاه و سلطنت زندگی میکنن!
بلاخره از حرف های انسی خانم چیزی دستگیرم نمیشه و بیشتر گیجم میکنه و در آخر وقتی ازش تشکر میکنم و در و میبندم کاغذ سفیدی با یک آدرس کف دستم خودنمایی میکنه.

از این بیرون که چیزی معلوم نبود ولی سوت و کوری محله یه جوری به دل ادم وهم مینداخت..
درب بزرگ و آهنی بدون هیچ روزنه ای دید به داخل، ته خیابونشون هم بن بست بود.
قبل اینکه از سر میلان به داخل بپیچم یک ماشین شاسی بلند مشکی با شیش های دودی از داخلش بیرون اومد، نمیدونم چرا فکر میکنم مال همین خونه بوده.. یه جورایی هر دو مرموز و خفن به نظر میومدن.

با استرس دستی به مقنعه ساده ای که سرم کرده بودم میکشم و میرم جلوتر زنگ و میزنم و منتظر میشم.
یک مقدار طولش میدن ولی مطمئنم داخل خونه کسی هست و زیر نگاه سنگین فردی هستم.

تا حالا برای مصاحبه شغلی جایی نرفتم و اولین بارمه نمیدونم چی باید بگم چی میپرسن؟
_بله؟
ناخودآگاه سینم و صاف میکنم و تو آیفون میگم..
_برای استخدام اومدم.
بدون هیچ حرفی.. تق..

و اینبار در کوچیکی که متوجه ش نشده بودم و دو متری با در بزرگه فاصله داشت باز میشه و یکی با دومتر قد و دولا عرض بیرون میاد.
نگاهم از پایین تا بالا روش کش میاد و بدون فکر قدمی به عقب برمیدارم.
یا خدا… این چی میگه؟ مسابقات قویترین مردان اینجا برگزار میشه؟!

_بیاین داخل..
من غلط بکنم داخل بیام.. بیرونش که این باشه، داخلش معلوم نیست چه خبره؟
نگاه و حرکت مرددم رو که میبینه چشم هاش تنگ میشه و بیشتر از قبل روم زوم میکنه.
_برای استخدام نیومدین مگه؟
سری تکون میدم که خودمم نمیفهمم تاییده یا تکذیب..
_کار داخل خونه ست از پشت در و تو خیابون کارایی نداره.

مرتیکه منو دست انداخته بود.
انگار فهمید هیکلش من و ترسونده که قدمی به عقب برداشت و راه داد تا بلاخره تصمیمم و بگیرم.
لب هام و روی هم فشار میدم و بند کیفم و محکم مشت میکنم و با حفظ فاصله ازش، از کنارش رد میشم.
یه لحظه با چهره یخیش احساس کردم پوزخندی حواله ام کرد.

انقدر محو حیاط و باغ شده بودم که حتی صدای بسته شدن در و نشنیدم.
عجب جایییی!.. چه درندشت و بزرگ بود. دو طرف به ردیف درخت های بلندی داشت و کناره هاش کلا چمنکاری هر چند متر هم تیر برق برای روشنایی بیشتر گذاشته بودن که واقعا شب ها لازم میشد.

مسیر به چند راه زیبا ماشین رو و تزئینی تقسیم میشد در آخر منتهی به عمارتی سفید که مثل عروس وسط باغ بود میرسید. اطرافش همچنان درخت و گل و بلبل داشت و معلوم بود تا پشت خونه راهش ادامه داره.
منکه ندید پدید نبودم ولی خداییش نکنه جای کاخ سعادت آباد و تغییر دادن!؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x