رمان افسونگر

4.1
(70)

 

خلاصه رمان👇

ماهرو یک دختر مذهبی اما پر از شیطنت، تک دختر خانواده اعلایی ها دختری زیبا و لوند، یک شب قبل از اینکه به عقد پسری که دوسش داشت در بیاید با حضور یک مرد ناشناس در جشن خانوادگیشان، سرنوشتش دست خوش تغییر می شود.

او یک خونبس است، خونبهای یک دشمنی قدیمی که حالا دامن گیر این عزیز کرده می شود و اورا در مقابل مردی رنج دیده و خشمگین قرار می دهد.

شاهین احمدخان، کُرد زاده ای اصیل، تاجری جذاب و اسم و رسم دار که بعد از سالها برگشته تا عروسش …..

***********

مادر جان می گوید بازی زندگی یک قمار ناعادلانه است. کسی در مقابل ما قرار می گیرد که قهار و خبره و سرد و گرم چشیده است، همیشه در آستانه پیروزی ورق را بر می گرداند و ما می شویم یک بازنده که خودمان هم نمی دانیم کجای کارمان اشتباه بوده!

 

کسی از این خراب شده امروز بیرون نرفت بود.

بابا بزرگ روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و دم به دقیقه یک نخ سیگار مهمان ریه آسیب دیده اش می کرد.

بابا دست مادرم را گرفته بود و هر چند دقیقه یکبار آه می کشید و اشکهای مادرم را با دستانش پاک می کرد.

مادر جان از صبح علی الطلوع رفته و تا به الان کسی سراغش را نگرفته بود.

 

از دیشب ایمان بیشتر از صدبار زنگ زده و یک عالمه پیام فرستاده که حتی حوصله خواندنشان را هم نداشتم.

بی رمق از جایم بلند شدم و خواستم به سوی حیاط بروم که بلاخره یک نفر از حنجره مبارکش استفاده کرد و نامم را صدا زد.

– ماهرو جان

 

آب دهانم را از گلو راندم و به طرفش چرخیدم.

– بله آقا جون؟

– دخترم این قضیه مال 30 سال پیشه، من فکر نمی کردم توی همچین روزی این اتفاق بیفته و سر و کله طایفه احمد پیدا بشه. دخترم من…

 

چشم بستم.

– من تک دختر این طایفه ام و قرار بشم خونبهای گناه عموم؟! همینقدر توضیح از اتفاقات اطرافم دارم و این…

نفسم در سینه گره خورد و رشته کلامم را از هم گسست.

بابا بزرگ دستی به ریشهای سفیدش کشید و آه دردمندی از سینه بیرون داد.

– ماهرو ما توی این 30 سال اجازه به دنیا اومدن دختری و ندادیم، ولی مادرت نتونست تورو از بین ببره. تو تنها کسی هستی که خونبس شدی!

 

کلافه و عاصی کمی صدایم ناخوداگاه از مرزش گذشت و ولوم بالا برد.

– این تصورات و باورهای عهد بوقی و نمی خوایید کنار بذارید؟؟ متوجه هستید که دارید با آینده و زندگی من بازی می کنید؟ از پس پرداخت یه دیه بر نمیایید که من بشم خونبها!

 

مادرم هشدار گونه گفت که احترامم را حفظ کنم و صدایم بالا نرود. پوف کشیدم و سری به تایید تکان دادم.

 

 

زبانی بر لبم کشیدم و اینبار با عجز لب زدم:

– بابا جون یه چیزی بگید، من چطوری میتونم قبول کنم؟

– می دونم دخترم ولی راه دیگه ای نداریم.

– من فردا قرار عقد دارم، یعنی چی!.

– کنسلش کردیم.

 

چشمانم درشت شد و لبانم از زور تعجب باز ماند. چند بار مثل ماهی از آب بیرون آورده شده دهان باز و بسته کردم اما آوایی از لبانم خارج نشد.

عقد من و ایمان کنسل شده بود!؟ همینقدر راحت داشتند از بهم خوردن عروسی من صحبت می کردند!

 

آقا جان از جایش بلند شد و دستی به ریشهای سفید و بلندش کشید.

– تو پس فردا به عقد شاهین احمدخان در میای… من ندیدمش دخترم، فقط می دونم قراره بشی خونبس این کینه قدیمی!

 

به طرف بالا رفت و من همانگونه سرگردان وسط پذیرایی مانده بودم.

بابا جلو آمد و شانه هایم را گرفت. بغض کرده دستش را پس زدم. با عجله به طرف اتاقم رفتم.

بر خلاف بقیه اهل خانه اتاق من در طبقه اول بود و زود خودم را به آنجا رساندم.

عادت نداشتم گریه و زاری کنم سر هرچیزی و همیشه در وهله اول به فکر حل کردن قضیه بودم.

 

چادرم را که گوشه تخت رها کرده بودم برداشتم و مرتب سرم کردم. شانس آوردم چروک نشده بود.

موبایلم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.

کسی سوالی نپرسید و من هم برخلاف همیشه که بدون اجازه قدمی بر نمی داشتم، بی حرف و توضیحی بیرون رفتم.

 

به حیاط که رسیدم با ایمان تماس گرفتم. انگار منتظر بود که بلافاصله جواب داد:

– کجایی تو ماهرو؟

– دارم میام پیش تو… مغازه ای؟

– اره بیا…

 

تماس را قطع کردم. با عجله راه می رفتم و میخواستم هرچه زودتر به ایمان برسم و همه چیز را تعریف کنم.

چند قدم مانده بود به خیابان برسم یک ماشینِ لکسوس مشکی جلوی پایم پیچید.

 

ناخودآگاه هین کشیدم و مجبور به توقف شدم. شیشه دودی رنگش به آرامی پایین آمد.

 

 

یک جفت چشم عسلی رنگ که اخم آلود بود، از گوشه چشم نگاهم کرد. به دنبالش صدای مردانه اش بلند شد.

– ناموس من و این ولگردی ها! حاج رضا بلد نیست امانت داری کنه؟ سوار شو ببینم.

 

لعنتی کاش آن شیشه ماشین کوفتی را تا آخر پایین میداد و من را از شر نگاهش خلاص می کرد. صدایی صاف کردم.

– شما کی باشی؟!

– سوار شو تا بگمت.

نفس کلافه ای بیرون فرستادم.

– میگم…

 

با پایین آمدن شیشه حرفم نصفه ماند. این ممکن نبود، این مردک انگار کپی تایگر شروف بود. با ابرو به داخل ماشین اشاره کرد.

– بیا

– شما رو نمی‌شناسم.

 

پوزخند زد و دیدم که برق خورشید در چشمان روشنش درخشید.

– شاهین احمد خان، اسمم به گوشت نخورده؟!

 

متعجب نگاهش کردم. چشم تنگ کرد.

– سوار شو ماهرو… سوار نشی هیچ وقت اجازه نمیدم راه خونه بابات و تا عمر داری طی کنی! تا زنده ای ور دل من میمونی.

– تو چکاره من باشی جناب!

– من و ول کن ولی تو خونبس این دشمنی هستی و طی قول و قراری که 30 سال پیش گذاشته شده، زن من.

Nor S:

خندیدم و پر تمسخر گفتم:

– تو خودت 30 سالت میشه که اراجیف 30 سال پیش و رو میکنی؟

– به این چادر مشکی و این صورت معصوم اینهمه زبون درازی و پررویی نیومده، زبونت و غلاف کن تا کوتاهش نکردم.

 

 

چشمانم را در حدقه چرخاندم

– چی میخوای؟

– بیا سوار شو…

 

با بی حوصلگی ماشین را دور زدم و صندلی بغل راننده نشستم. به نیم رخش دقیق شدم. بی توجه، به روبه رو زل زده بود و اخم کم رنگی هم بر ابروهایش نشانده بود.

نگاهم کم کم پایین آمد. نه انگار علاوه بر چهره خوبی که داشت، قیافه خوبی هم دست و پا کرده بود!

 

بی هوا به طرفم سر چرخاند.

– خودم می دونم جذابم، هیز بازی و تموم کن دختر!

بی حرف نگاهم را گرفتم.

– بله جذابی ولی حیف، یکم رو مخِ عقب افتاده ات باید کار کنی جناب احمد خان. خیلی عهد بوقی نیست؟!

 

از گوشه چشم دیدم که هردو ابروش را بالا انداخت.

‌- نه اتفاقا میخوام رو مخِ تو کار کنم ماهرو خانم. البته فقط این نیست، کارای زیادی با تو دارم.

 

با زنگ خوردن گوشی ام، بدون اهمیت دادن به لحن تهدید آلود شاهین، موبایل از جیبم خارج کردم.

اسم ایمان را که دیدم پوف کشیدم و تماس را وصل کردم. با کشیده شدن موبایل از دستم، سرم با تعجب به طرف شاهین برگشت.

 

در حالی که نگاهش به من بود و به در ماشین تکیه داده بود، در کمال آرامش شروع کرد با ایمان صحبت کردن.

– سلام ایمان، من شوهر ماهرو هستم. یعنی طبق اون قول و قراری که 30 سال پیش گذاشته شده ماهرو میشه خونبهای قتل برادر من و گناه عموش… می دونم درکش برات سخته و نمیتونی به راحتی باهاش کنار بیای، اما من متاسفم برای بی توجهی و سهل انگاری طایفه اعلایی، من نمی تونم از زنم بگذرم.

 

صدایی صاف کرد و ادامه داد:

– راستی اینم بگم اگه دوباره بخوای نزدیک ماهرو بشی بدجور کلامون میره تو هم داداش چون این اشتباه من نبوده و ماهرو حق منه. روزت بخیر.

 

تماس را قطع کرد و موبایل را چند بار جلوی چشمان متعجبم تکان داد.

– اینم پیش من میمونه

 

با دهان باز به وقاحت و پررویی اش چشم دوختم. با ناباوری لب زدم:

– تو یه روانی هستی!

بیخیال خندید.

– شانس آوردی که باید برم، همین الانم باشگاهم دیر شده. پیاده شو و سعی کن تا فرداشب با این قضیه کنار بیای… قرار بود دیشب بیان من دلم سوخت، انداختم فردا شب. راستی، راه فرار و پیچوندن هم نداری، گفتم قشنگ شیر فهم بشی! البته زیاد ناراحتم بنظر نمیرسی.

 

با پررویی لبخند زدم.

– اصلا ناراحت نیستم چون مطمئنا یه راهی پیدا میکنم. شاید الان بخاطر موقعیت کاری و اجتماعی بابام و آقا جون کاری از دستم بر نیاد اما یه مدت دیگه جوری از شرّت خلاص میشم که آب از آب تکون نخوره، حالا ببین آقای شاهین احمد!

 

به دنبال حرفم با عصبانیت از ماشین پیاده شدم. از پنجره سرش را بیرون آورد و با خنده گفت:

– دلم برات سوخته بود دختره یاغی، ولی امشب آماده باش.

 

بدون توجه به حرفهایش به قدمهایم سرعت دادم. نه که نخواهم و یا از حرفهای شاهین ترسیده باشم، اما دیگر حوصله رفتن به مغازه ایمان را نداشتم. به خانه که رسیدم، بدون توجه به نگاه های نگران و پرسشگرشان به اتاقم پناه بردم.

 

صبح بابا گفته بود که مخالفت با احمد خان ها نابودی ابرو و اسم و رسم خانوادگیمان است و همین پای من را بسته بود!

با ذهنی آشفته خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیزی زیاد اهمیت ندهم.

مثل همیشه، یا درست میشد یا با مشکل زندگی می کردیم…

 

***

نمی دانم چقد از خوابیدنم گذشته بود که با نوازش دستی روی موهایم چشمانم به آرامی باز شد.

با دیدن صورت گریان مادرم، با نگرانی از جا بلند شدم.

– چی شده مامان؟ گریه ات واسه چیه؟!

 

بینی بالا کشید و چشمان اشکی اش را به نگاه خواب آلودم دوخت.

– چند دقیقه پیش اسماعیل خان زنگ زد، امشب قراره بیان برای حرف زدن در مورد کارای عقد و عروسی!

 

اخم کردم.

– اسماعیل خان

 

آه کشید.

– پدرِ همین شاهین که میخوان تو باهاش ازدواج کنی.

لبخند زدم تا دلنگرانی مادرم را کم کنم. ناراحت بودم و چیزی در درونم درست شدن این قضیه را انکار می کرد. می‌خواستم به این ندا بی توجه باشم اما هر لحظه بیشتر و بیشتر به نگرانی ام دامن می زد.

از تخت پایین آمدم و سعی کردم ظاهر بیخیالم را حفظ کنم.

 

– چه میشه کرد مامان جانم؟ بریم ببینیم خدا چی میخواد!

سری چپ و راست کرد.

– من نمی‌خوام اینجوری مثل یه آدم ضعیف در برابر این تصمیم احمقانه سر خم کنی ماهرو! حرف بزن و مخالفتت و اعلام کن.

 

زبانی بر لبم کشیدم و خسته نگاهش کردم.

– مامان چکار کنم؟ با ابرو بابام بازی کنم؟!

– این دیگه مشکل ما نیست دخترم، بابا و بابا بزرگت باید به فکرش باشن.

– می دونی که نمیشه، حداقل الان نمیشه.

 

آب دهانش را قورت داد.

– تا چند دقیقه دیگه احمد خان ها میان، ماهرو توی این چند دقیقه چیزی تغییر نمی کنه مگر اینکه تو حرفی بزنی.

– من هیچ حرفی نه میتونم بزنم و نه حرفی دارم بزنم. لطفا مامان، من نمی تونم بخاطر دلخوشی خودم حیثیت و آبروی خانوادگیمون و بر باد بدم. اونجوری که بابا میگه اینا خدای تجارت ایران و شاید قسمتی از چند کشور دیگه باشن، پس بهتره تا یه مدت راه بیام. خدا بزرگه…

 

به دنبال حرفم داخل حمام شدم. دست و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم. مادرم روی تخت نشسته بود و عمیقا توی فکر بود. بابا جان وضع مالی خوبی داشت و به قولی دستمان به دهان خودمان می‌رسید و حتی شاید کمی بیشتر، در این سالها شاهد بودم که بیشتر از پول و مال و منال، به فکر شرف و آبروی کاری بود، پس کمی ناحقی بود بخواهم سر قضیه ای که درست و حسابی نمی دانستم چگونه است آبروی چند ساله را بر باد دهم.

 

به طرف کمد لباسهایم رفتم که مادرم حرص آلود لب زد:

– اومدن این از خدا بی خبر ها!

 

برای دانلود کامل این رمان به کانال تلگرامی رمان من مراجعه کنید

https://t.me/romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

عالی

Darya
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورت؟

🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

خیلی زیبا بود ولی شبیه رمان منه اون آدم ناشناسه ومراسم عقد و کار اون آدم 😐😐

آیدا
2 سال قبل

این مردام به ریش غیرتشون بخندن،واقعا والااااا اینام مردن،مرد ضعیف کش نیس،زورگو نیس،نامرد نیس
واقعا که ابرو هرچی جوون مرده این بابابزرگ شوهر اینده این دختره بردن،اها و این بابا
یعنی خداوکیلی غیرت فقط حفظ ناموس
من متاسفم برای برخی از مردای جامعم باید تا میشه از این ادما دوری کرد

..
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته؟

Darya
2 سال قبل

میشه پارت بعد بزارید

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x