رمان انرمال پارت ۱۸

4.1
(14)

 

 

 

 

حرف زدن و ناز کشیدنش هم فرق داشت.

کشیدم سمت خودش و سرمو گذاشت رو پاهاش.خندیدم و پرسیدم:

 

 

-الان مثلا داری نازمو میکشی!؟

 

 

از بالا نگاهی به صورتم که نمیدونم تو اون زاویه در نظرش چه جوری بودم انداخت و گفت:

 

 

-ناز یه پرنسس رو باید کشید دیگه نه ؟

 

 

بازم خندیدم.اونقدر بهم گفته بود پرنسس واقعا کم کم داشت باورم میشد یه پرنسسم.

یکم سرم رو کج کردم و پرسیدم:

 

-تو چرا فکر میکنی من پرنسسم!؟

 

 

من من کنان دستشو پشت گردنش کشید و صادقانه گفت:

 

 

-مجتبی وفتی میخواد مخ دختری رو بزنه بهش میگه پرنسس!

میگه این کلمه درصد تاثیرگذاریش خیلیه !

 

 

به خودم اشاره کردم و پرسیدم:

 

 

-یعنی تو فقط چون میخوای مخم رو بزنی بهم میگی پرنسس!

 

 

خیلی مغرورانه و با همون لحن قلدرانه ی خودش گفت:

 

 

-ما که نمیخوایم مخ هرکسی رو بزنیم…ما مخ اونایی رو میرنیم که باهاشون حال میکنیم!

 

 

نیشم تا بناگوش وا شد.

فکر کنم باید با سبک ابراز علاقه های اون سازگاری پیدا بکنم.

این لوس بازیا ولی واقعا به آدمی با روحیه ی اون همخونی نداشت.

مطمئن بودم حتی تو زندگیش به یه نفر هم نگفته عزیزم!

یه کوچولو چرخیدم و پاهامو دراز کردم و گذاشتم رو لبه ی شیشه ی پایین اومده و گفتم:

 

 

-آرمین…

 

 

همچنان به جای جانم گفتن، جواب داد:

 

 

-هه !؟

 

 

من با این موزد بخصوص هم کنار اومدم و با نادیده گرفتنش گفتم:

 

 

– تو مسابقه ی آخر هفته ات هم باز قراره قیافه ات شبیه اون روزی بشه که همه جات کبود و زخمی بود!؟

 

 

دماغمو کشید و جواب داد:

 

 

-بستگی داره!

 

 

دستشو از دماغم جدا کردم و پرسیدم:

 

 

-به چی ؟

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-به خیلی چیزا…مثلا به اینکه طرف مقابل چقدر وحشی باشه!

 

 

شروع کردم به وررفتن به بافت موهام.

دور انگشتم پیچوندمش و لبهامو روی هم فشردم.

دلم نمیخواست بخاطر پول تو همچین مسابقاتی شرکت بکنه.که تهش درب و داغون بشه و رو هر قسمت صورتش رد یه مشت باقی بمونه اون هم بخاطر یه مقدار پول ناقابل…

راستش فکر نمیکردم بعضی ها بخاطر پول بخوان کتک بزنن با کتک بخورن.

آهسته گفتم:

 

 

-نمیشه یه شغل دیگه داشته باشی؟

 

 

با اعتماد به نفس گفت:

 

 

-دارم!من یه بوکسورم!

 

 

من من کنان درحالی که تلاش داشتم کلماتی انتخاب کنم که بهش برنخوره گفتم:

 

 

-نه! منظورم شغلیه که لازم نباشه کتک بخوری! یا کتک بزنی یااصلا مسابقه ندی…

 

 

خندید و جواب داد:

 

 

-نه نمیشه! چون من یه شغل دیگه هم دارم ولی هیچ گهی از توش درنمیاد!

 

 

اینو گفت و موهام رو کشید.اخی گفتم و گفتم:

 

 

-نکن آرمین دردم گرفت!

 

 

ول کن نشد.هی موهای بافت شده ام رو میکشید و باهاشون وار میرفت.

چون مجاب نمیشد بیخیال شدم اما گفتم:

 

 

-آرمین من دلم نمیخواد تو باز اون شکلی بشی!

دلم نمیخواد آسیب ببینی!

وقتی تصور میکنم قراره بری توی رینگ و اونجوری بیفتی به جون یکی دیگه یا حتی اون بیفته به جون تو خیلی ناراحت میشم…

کاش فقط کارای مکانیکی انجام بدی حتی اگه بقول خودت هیچ گهی ازتوش درنیاد!

 

 

موهام رو ول کرد و گفت:

 

 

-من عاشق بوکسم! بوکس واسه من یه حرفه نیست! عشق اول و آخرمه!

 

 

دپرس شدم از جوابش و پرسیدم:

 

 

 

-عشق و اول و آخر !؟

 

 

فکر کردم با سوال من جوابش رو تغییر بده اما نداد و حتی محکمتر از قبل گفت:

 

 

-آره عشق و اول و آخر…

 

نمیدونم چرا به تیکه ی آخر جوابش حسادت کردم.

دقیقا به اون قسمت از حرفش که گفت بوکس عشق و اول آخرش هست.

دلم نمیخواست من عشق اون باشم.

احمقانه بود حسادت کردن به یه حرفه!

ولی بهش گیر ندادم.

فکر کنم رقیب عشقی من یه حرفه ی ورزشی باشه بهتر از یه آدمه!

نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم:

 

 

-پس لطفا کم کتک بخور!

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-سعیمو میکنم!

 

 

دست راستشو گرفتم و محکم به سینه ام فشردم.

نمیدونم این آدم چی داشت که اینقدر مهرش به دلم مینشست.نمیدونم

 

 

 

 

ماشین رو نگه داشت و شیشه اش رو داد بالا …

خیلی زود دستشو که تا اون لحظه هی با انگشتهاش ور میرفتم رها کردم و سرم رو از روی پاهاش برداشتم چون فکر نمیکردم به این زودی برسیم.

آخ من چقدر خودسر شده بودم!

چرا یک درصد به این موضوع فکر نمیکردم که ممکنه مامان بزرگ یا پدربزرگم منو با آرمین ببینم و اگه می دید چه جوابی داشتم که بهش بدم!؟

باید میگفتم با اون چیکار میکنم! کاش اصلا تو همچین موقعیتی گیر نکنم.

پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت و انگار که خودش نگرانی من از این بابت رو تو چشمهام دیده باشه گفت:

 

 

-بپر پایین! اوضاع امن و امانه!

 

 

خیلی زود در ماشینش رو باز کردم و اومدم پایین.

نگاهی به دور و اطراف انداختم.

اینجا چند نفری منو به عنوان ” نوه ی پوران خانم” میشناختن برای همین نمیخواستم همون چند نفر منو ببینن و به مامان پوری بگن!

زود به سمتش رفتم.

جلوتر ازمن راه افتاد و رفت داخل.

از پشت پیرهنش رو تو دست گرفتم و همونزور که با استرس دنبالش میکردم و پا جای پاش میذاشتم و پله هارو بالا میرفتم پرسیدم:

 

 

-مادرت میدونه منم دارم میام خونه تون؟

 

 

دسته کلیدش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و همزمان جواب داد:

 

 

-نه! ولی حله! غمت نباشه.ما مهمون نوازیم…

 

 

اینو گفت و رفت داخل. من از آرمین توقع رفتارهای جنتلمن موابانه نداشتم و به جوری با خود واقعیش حال میکرد.

با همین ادم لش قلدر بی ادب!

رفت جلو و گفت:

 

 

-ما اومدیم!

 

 

پشت سرش قدم زنان رفتم داخل و همزمان نگاهی به دور اطراف انداختم .

من انتظار داشتم با مامانش و پدربزرگش رو به رو بشم ولی صدای مجتبی بود که که به گوشمون رسید:

 

 

-اهههه! چقدر مادرزنت دوست دارن! همی الان داشتیم میز رو میچیدیم!

 

 

آرمین که ایستاد منم خودمو بهش رسوندم.

تنها ری اکشنی که نسبت به حضور رفیقش مجتبی داشت این بود که بگه:

 

 

-نکبت تو اینجایی!

 

 

اینو گفت و تیشرتش رو از تن درآورد و پرت کرد رو کاناپه و بعد هم بدون اینکه به من اهمیت بده رفت سمت اتاقش.

انگار کلا به حضور آرمین اینجا عادت داشت.

خواستم گام بعدی رو بردارم که مجتبی حین گذاشتن لیوانهارو روی میز گفت:

 

 

-هی هی! اینجا قصر اقات نیستااا…کفشاتو بزار دم در بمونن!

 

 

از اون حالت گیجی بیرون اومدم.

آهانی گفتم و بعد هم برگشتم سمت در. کفشهام رو از پا درآوردم و انداختم یه گوشه ک دوباره رفتم سمتش.

اومد سمتم.بازوش رو به بازوم زد و گفت:

 

 

-فک و فامیل شوی آینده ات خیلی دوست دارن چون درست موقع ناهار رسیدم! شقی جون بیا ببین کی اومده…دوست دخی آرمی جونت!

 

 

یه کفگیر از داخل آشپزخونه درست خورد پس کله اش و بعد از اون صدای مادرآرمین بود که به گوشم رسبد:

 

 

-شقی ننته!

 

 

مجتبی دستشو گذاشت پشت سرش و آهسته مالوندش و زورکی لبخندی زد.

بی حرف و بی حرکت همونجا موندم و متعجب تماشاشون کردم.

اینا عجیب بودن.اینا حتی انگار متعلق به دنیای من نبودن!

بی حرف و بی حرکت همونجا موندم تا وقتی که مادر آرمین درحالی ظرف خورشتی که درست کرده بود رو دو دستی گرفته بود اومد سمتم و گفت:

 

 

-سلام گوگولی مگولی! چطور مطوری؟اوف تو چه خوشگلی! عینهو این‌سگهای پشمالوی خوشگل سفید چاقالی که آدم دوست داره محکم فشارش بده و بچلونش‌‌.

 

 

با این حرفهاش نمیدونم داشت ازم تعریف میکرد یا تخریبم میکرد‌.

سگ خپل پشمالو !!

واقعا من اون چیزی بودم که اون داشت توصیف میکرد!؟

خیلی دیر به خودم اومدم.لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

 

-سلام…

 

 

رفت سمت میز و گفت:

 

 

-یالا…بیا بشین…بیا که غذا داغ داغش خوبه

 

 

قدم زنان و با کمی خجالت به سمت میز رفتم

مجتبی نشسته بود رو صندلی و دو لپی غذا میخورد.

انگار نه خونه ی رفیقش بلکه خونه ی خودش بود.

آرمین درحالی که پیرهن جدیدش رو به تن میکرد از اتاقش اومد بیرون.

خواست پشت میز بشینه که مامانش به اشاره بهش رفت و گفت:

 

 

-هی! حواست کجاست!اول اون!

 

 

آرمین عاجزانه نفسش رو بیرون فرستاد و بعد اومد سمت من.

دستمو گرفت و همونطور که دنبال خودش میکشید گفت:

 

 

-بیا…بریم غذا بخوریم!

 

 

 

چیزی نگفتم و همراهش رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

چرا پارت نمیاد ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x