رمان انرمال پارت ۱۹

4.4
(17)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میز غذا لق بود و گاهی زیر دست تکون میخورد.

صندلی ها خیلی راحت نبودن و غذا فقط یک مدل بود!

گمونم میزی که من همیشه تو خونه ی خودمون غذا روش صرف میشد حدودا 900 میلیون بود و غذا همیشه در چند نوع مختلف بود!

اینجا اما خبری از اون تجملاتی که میشد تو خونه ی ما پیدا کرد و دید نبود!

مجتبی دو لپی و عین یه گاو غذا میخورد.تند تند و با اشتها و حتی با دهن پر هم حرف میزد و جوک میگفت و بقیه رو میخندوند!

آرمین…و آرمین…فکر کنم همزمان با من دو بشقاب کامل برنج و مرغ خورد!

این یه سبک زندگی سمی بود که من برای اولینبار باهاش مواجه میشدم!

وقتی داشتم آروم آروم غذا میخوردم مجتبی از زیر میز یه لگد یه پای آرمین زد و بعد پچ پچ کنان گفت:

 

 

-یه تیکه مرغ بزار دهنش! یه حرکتی بزن دیگه لامصب! خالی خالی که عاشقت نمیشه!

 

 

فکر کنم منظورش من بودم. چقدرم که ضایع آرمین رو راهنمایی میکرد!

آرمینم که کلا انگار اصلا اهل این حرفها نبود چون یه چشم غره به مجتبی رفت و گفت:

 

 

-اههه! بشقاب رو میکنم تو حلقتاااا! من از این سوسول بازیا خوش نمیاد!

 

 

مجتبی سرش رو برگردوند سمت مادر آرمین و گفت:

 

 

-ببین شقی جون! ببین چه الاغی تربیت کردی!؟!

 

 

خندیدم! فکر نکنم جز مجی کس دیگه ای جرات پبدا کنه به آرمین بگه الاغ.

ناهار که تموم شد از روی صندلی بلند شد و رفت سمت سرویس بهداشتی و ما سه نفر روی یه کاناپه قه ای رنگ نشستیم.

مادرش سمت چپم بود و مجتبی سمت راست.

خوشگل بود.خیلی خیلی خوشگل و اونقدر به خودش رسیده بود که آدم باورش نمیشد گنده بکی مثل آرمین پسرش باشه!

بیشتر انگار خواهر و برادر بودن تا مادر و پسر!

چونه ام رو گرفت و سرم رو برگردوند سمت خودش و گفت:

 

 

-تو حتما بابد بیای آرایشگاه من! باید یه دستی تو ابروهات ببرم.

جلو موهاتم یه کوچولو کوتاه تر کنم.خیلی خوشگل میشی! صکصی تر میشی! مگه نه مجی؟

 

 

اینبار مجتبی بود که چونه ام رو گرفت و سرم رو برگردوند سمت خودش.گردنم درو گرفت اما چیزی نگفتم.

صورتم رو با دقت برانداز کرد و گفت:

 

 

-آره آره…حتما باس بره آرایشگاه شقی جون!

 

 

لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-باشه حتما میام پیشتون!

 

 

با رضایت قرص رو تکون داد و گفت:

 

 

-اصلا از این به بعد هر کاری داشتی بیا سراغ خودم.مهمونی خواستی بری ابروهاتو خواستی اصلاح کنی پشم و پیلای صورتتو خواستی برداری…هرکاری داشتی بیا سراغ خودم.واسه اینکارا همیشه پیش کدوم آرایشگاه میری!؟

 

 

لبخند محوی روی صورت نشوندمو بعد گفتم:

 

 

-جای خاصی نمیرم! میاد خونه مون!یعنی اون خانمه یه میکاپ آرتیست که هر وقت لازم باشه میاد خونه هامون!

 

 

لبهاشون از هم باز موند.هردو باهم سرشون رو تکون دادن و گفتن:

 

 

-آها اینطوریاس پس!

 

 

آرمین از سرویس بهداشتی بیرون اومد و یه راست اومد سمتی که من بودم.

دستم رو گرفت و از بین اونها بلندم کرد و گفت:

 

 

-چیکار میکنین شماها با این بچه!؟ولش کنین…

 

 

دستمو کشید و همراه خودش درو سمت اتاقش.

مجتبی و شقی جون آدمای نسبتا باحالی بودن اما من هیشکی رو به آرمین ترجیح نمیدادم.

هیشکی رو !

برای همین ترجیح میدادم وقتم رو با اون بگذرونم.

در اتاقش رو وا کرد و با بستنش همراه هم سمت تختش که چسبیده به دیوار بود رفتیم.

کنارهم که نشستیم پرسید:

 

 

-هر چی بهت گفتنو از این گوشت بشنو و از اون گوشت کن بیرون.

 

 

آهسنه خندیدم و گفتم:

 

 

-چیز خاصی نمیگفتن! فقط مامانت بهم‌گفت از این یه بعد میتونم برم آرایشگاه خودش.

فکر نکنم هیچ دختری مادر دوست پسرش به این باحالی باشه!

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و بعد دستش رو دور گردنم تنداخت و سرش رو چرخوند سمتم و زل زد به صورتم.

آخ!

من باز با این‌نگاه ها دلم قیلی ویلی رفت….

دستشو روی رون پام گذاشت و نزدیک به صورتم گفت:

 

 

-میدونستی لبات خیلی وسوسه انگیزن !؟

 

 

گرچه نفسم تو سینه حبس شد اما لبخندی زدم و پرسیدم:

 

 

-اینارم مجتبی بهت یاد داده!؟

 

 

دستش از رون پام تا وسط پاهام پیش رفت و همزمان خیلی آهسته و آروم‌گفت:

 

 

-نه‌..اینو خودم دارم‌میبینم

 

 

 

 

 

دستش از رون پام تا وسط پاهام پیش رفت و همزمان خیلی آهسته و آروم‌گفت:

 

 

-نه‌..اینو خودم دارم‌میبینم!

 

 

ناخوداگاه لبخند محو و خیلی کمرنگی روی صورتم نشست.

لبخندی که فکر کنم البته از چشم اون دور نموند.

خیره به چشمهاش که معمولی بودن اما دلنشین، گفتم:

 

 

-اینو به دوست دخترای قبلیت هم گفتی؟

 

 

یه حالت متفور به خودش گرفت و بعدهم جواب داد:

 

 

-نه…فکر نکنم!

 

خندیدم و پرسیدم:

 

 

یعنی چی !؟

 

 

ابروها و شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-یعنی فقط یه درد کردن میخوردن! تو ولی فرق داری…

 

 

خندیدم و دستمو بردم سمت صورتش و گفتم:

 

 

-تو ولی همه چیزت قشنگه! البته اگه تو مسابقات غیرقانونی ای که شرکت میکنی صورتتو به فنا ندی!

 

 

کنج لبش رو داد بالا و اهسته گفت:

 

 

-من تشنه ی این مسابقاتم! خشممو اونجا خالی میکنم.

خشمم…زورم…انرژیم..تو نگران نباش خوشگله!

کتک خوردن یه بخشی از کتک زدنه!

راستی… اگه بازم فکر نمیکنی مجی این چیزارو بهم یادداده باید بگم لبات قشنگن هم رنگشون خوشگله!

 

 

فقط تمجیدهای اون من رو حالی به حالی میکرد.فقط اون.

واینکه…دلم میخواست لبامو بخوره واسه همین برای دومین بار چراغ سبز نشون دادم و همونطور که سر انگشتامو رو پوست صورتش میکشیدم گفتم:

 

 

-خب اگه دوستشون داری میتونی مزشون رو امتحان کنی…

 

 

دستش لای پاهان خیلی پیشروی نکرد.

آروم آروم آوردش بالا تا وقتی که چونه ام رو گرفت.

احساس کردم میخواد بوسم کنه واسه همین پلکهام یه نمه خمار شدن و چشمهام تنگتر!

سرمو بردم جلو که اگه میخواد ببوسم بتونه راحت انجامش بده.

لای پلکهام هنوز باز بود.

لبامو جمع کردم و یه کوچولو غنچه…

منتظر بوسه اش بودم اما

صدای خنده ی تو گلوش رو شنیدم و چند لحظه بعد هم که پرسید:

 

 

-منتظری من ببوسمت!؟

 

 

اخم کردم که اون حالت مغرور خودمو حفظ کنم ولو اگه شده الکی و بعدهم گفتم:

 

 

-مجبورت نمیکنم!

 

 

خواستم سرم رو برگردونم که اینبار با گرفتن شونه هام اجازه رو بهم نداد.

منو کاملا برگردند سمت خودش و گفت:

 

 

-وایسا ببینم…با وحشی بودن من که مشکلی نداری؟هوووم !؟

 

 

نفسم از هیجان تو سینه حبس شد و موجی از لذت به اندامم افتاد.

خیلی آروم سرم رو تکون دادم و با صدای ضعیفی درحالی که به چشمهاش خیره شده بودم جواب دادم:

 

 

-نه! من وحشی دوست دارم…

 

 

همین نه کافی بود تا هلم بده رو تخت و خیمه بزنه روی بدنم و بیفته به جون لبهام.

 

من داشتم جا می موندم…

از این بوسه های آتیشی…

 

دستهامو رو شونه هاش گذاشتم و با سرعت زیادی در اوج لذت همراهیش کردم ولی وقتی تو همون دستش یقه لباسم رو کج کرد

ناخوداگاه پلکهای خمارمو باز تر کردم و با رها کردن لبش سرمو عقب بردم نفس زنان گفتم:

 

 

-نه!

 

 

مکث کرد.دیگه دستش پیشروی نکرد.

سرش رو بالا گرفت وبهم خیره شد و پرسید:

 

 

-نه !؟ چرا نه !؟

 

 

نگاهی به سمت در انداختم.منم نمیخواستم مادرش و مجی بدونن یا باخبر بشن اینجا چه خبره و ما داریم چیکارمیکنیم واسه همین گفتم:

 

 

-اونا ممکنه …

 

 

انگار متوجه شد منظورم چیه و بخاطر چی نگرانم

 

 

-اینا موردایی نیستن که نیاز باشه بخاطرشون خجالت کشید!

 

 

 

-همین لب کافیه نه !؟

 

 

منظورمو گرفت و فهمید دلم نمبخواد فعلا بیشتر از یه لب دادن پیش بریم.

 

 

-اوکی! بقول خودت تا همینجا کافیه …

 

 

.خودش رو کشید کنار و دستاشو لا به لاب موهاش کشید.

نیم خیز شدم.یقه کج شده لباسم رو مرتب کردم و پرسیدم:

 

 

-ناراحت شدی!؟

 

 

پیرهنش رو مرتب کرد و گفت:

 

 

-نه!

 

 

گرچه گفت “نه” اما من احساس کردم اون از این حرفم ناراحت شده بود.

من دیگه دلم نمیخواست آرمین ازم ناراحت بشه واسه همین خودمو به سمتش کشیدم و بهش نزدیکتر شدم…

 

 

 

-ولی تو شبیه آدمای دلخوری!

 

 

دماغش روجمع کرد و سرش رو به نشونه ی مخالفت با تعبیرم تکون داد و بعد هم گفت:

 

 

-نه من ازت ناراحت نیستم.من اگه ازت ناراحت بودم میگفتم که ناراحتم.ا

 

میبینی!؟ من اصلا خجالتی نیستم! هر چیزی بخوام بگم رو میتونم بگم!

 

 

مونده بودم با شنیدن حرفهاش باید ازش عصبانی بشم یا…

اولی که جدیدا امکان پذیر نبود.

قبلا بود اما الان نه…

هرکی به هر نحوی با کوچیکترین اشتباهی از چشمم میفتاد.

گاهی با یه حرف گاهی حتی در کمال ناباوری با یه لبخند نابجا گاهی هم با یه حرکت نچسبانه،اما آرمین شده بود اون آدمی که حتی اگه همچین جملاتی رو هم به زبون بیاره من بیشتر ازش خوشم میومد!

لبخند زدم.سرمو بردم جلو و یه بوسه رو صورتش کاشتم و گفتم:

 

 

-دیوونه ای ولی دوست دارم!

 

 

از روی تخت بلند شد و همزمان با لحن مرموزی گفت:

 

 

-دوست داشتن و وابسته شدن به دیوونه ها اصلا کار عاقلانه ای نیست

 

 

به سمت کیسه بوکسش رفت و شروع کرد بهش ضربه زدن..

چنددقیقه ای بدون حرف تماشاش کردم.

شایددیگه وقتش بور در مورد کمک مالی ای که میخواستم بهش بکنم حرف بزنم البته اگه این اجازه رو بهم بده یا کفری نشه!

بلند شدم و قدم زنان به سمنش رفتم.سمت دیگه ی کیسه بوکس مشکی رنگش ایستادم و من من کنان گفتم:

 

 

-آرمین…من…من میخواستم یه چیزی بهت بگم اما حس میکنم ممکنه ازم عصبانی بشی..م…میشه حرفمو بزنم و تو بد تعبیرشون نکنی؟ اصلا…اصلا اگه از حرفهام خوشت نیومد هیچی نگو منم دیگه هیچی درموردش نمیگم!

 

 

مشت محکمی به کیس بوکس زد جوری که تا یه سانتی صورت من جلو اومد و بعد هم گفت:

 

 

-حله! بنال …

 

 

انگشتهامو توی هم قفل کردم و بعداز کلی صغری کبری چیدن و این پا و اون پا کردن گفتم:

 

 

-من میتونم کمکت کنم!

 

 

ضربات و مشتهاش رو به اون کیسه بوکس ادامه داد و پرسید:

 

 

-من میخوام چه غلطی بکنم که تو قصد کمک کردن داری؟

 

 

انگشتهامو توی هم قفل کردم و جواب دادم:

 

 

-منظورم اینکه میتونم بهت کمک کنم که بدهی بانک رو بدی.یا اینکه پول رهن آرایشگاه مادرت رو بدی یا حتی اجاره خونه…

 

 

دیگه به کیسه بوکس ضربه نزد.بی حرکت ایستاد و خیره شد به صورت منی که پیشاپیش استرس گرفته بودم از اینکه مبادا برداشت اشتباهی از حرفهای دوستانه ی من داشته باشه!

با مکث کوتاهی پرسید:

 

 

-یه بانک زدی؟ یا پول تو جیبی های باباتو دزدیدی که میخوای عینهو مشکل گشا سوراخ سنبه های زندگی منو حل کنی!؟ هان؟ کدومش

 

 

شونه بالا انداختم و جواب دادم:

 

 

-هیچکدوم!تو حساب بانکی من اونقدری پول هست که من اگه بخوام همه ی مشکلات تو یه بقول خودت سوراخ سنبه هات رو حل کنم باز فقط یه مقدار کمی ازش کم میشه!

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و بعد آهسته گفت:

 

 

-آهاااا…پس تو یه بچه پولداری که میخوای مشکل گشایی بکنی و فکر میکنی من یه پسر بدبخت بیچاره ام که شپش ته جیبش معلق میزنه و از پس حل کردن بدبخنی های مالیش برنمیاد!

 

 

این بدترین تعبیر از پیشنهاد من بود.

بدترین تعبیر ممکن!

ابروهام رو دادم بالا و گفتم:

 

 

-نههههه! من همچین فکری راجع به تو نکردم و نمیکنم!

من فقط…من فقط میخوام به تو کمک کنم!

 

 

اومد سمتم و پرسید:

 

 

-چرا !؟ چون خیلی شبیه به بدخت بیچاره هام !؟

 

 

اصلا فکر نمیکردم اینقدر بهش بربخوره برای همین با صدای و رسا بلند جواب دادم:

 

 

-آرمین! من همچین منظوری نداشتم!

 

 

صورتش درهم و عبوس شده بود.

قبلا یه مغرور کله شق بود الان یه عبوس خطرناک!

به سمتش رفتم و دستهامو دور بدنش حلقه کردم و پرسیدم:

 

 

-اگه من یه مشکل مالی داشته باشم و تو بتونی حلش کنی اینکارو نمیکنی!؟

 

 

دستکشهاش رو درآورد و بدون مکث جواب داد:

 

 

-میکنم!

 

 

سرمو به عقب خم کردم که بتونم صاف تو چشمهاش نگاه کنم و بعدهم گفتم :

 

 

-خب الان هم یه همچین موقعیتی پیش اومده ولی جای من و تو عوض شده!

بزار بهت قرض بدم…

بعده بهم برش گردون…لطفا!!!

 

 

اگه داشتم ازش خواهش میکردم که اجازه بده کمکش بونم فقط به این دلیل بود که طاقت اینکه اونهمه مشکل داشته باشه و رو نداشتم .

مشکلاتی که میشد به راحتی حل و رفعشون کرد!

دستکشهارو انداخت پایین و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

 

 

-خیلی خب باشه!

 

 

تا اوکی رو دید نیشم تا بناگوشم وا شد.حلقه ی دستهامو به دور بدنش سفت و تنگ تر کردم و سرمو گذاشتم رو سینه اش و گفت:

 

 

-مرسی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x