رمان انرمال پارت ۲۱

3.6
(15)

 

 

 

 

با اخم و تخم و دلخوری،رسیدهای توی مشتم رو انداختم روی میزی که اونها به دورش نشسته بودن.

این همون چیزی بود که ازم میخواستن.

ادعای دوست داشتن یه دختر و ازش پول گرفتن واسه رفع چاله چوله های مالی!

مامان تا چشمش به صورت درهم و ناراحتم افتاد گفت:

 

 

-قیاقه اشو ببین! عین ننه مرده ها شده! مگه نمیگین پدرش میلیاردره!؟پس این پول که واسه اون عددی به حساب نمیاد…

 

 

عقب عقب رفتم و لم دادم روی کاناپه و گفتم:

 

 

-آره ولی من مجبور شدم از یه دختر پول بگیرم…

من حالم از اینکار بهم میخوره!

 

 

مامان دستهاش رو تو هوا تکون داد و همزمان پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

 

-اووووه!چه اخمی هم کرده! تا بوده دخترا از پسرا میکشیدین حالا یه بار هم تو از یه دختر بکش و سنت شکنی کن!

بعدشم وقتی این دختره بچه پولدار باشه کم شدن این پولا از حسابش مثل کم شدن یه قطره از یه دریاست…مگه نه مجی!؟

 

 

مجتبی که تمام این بدبختی ها از اون شروع میشد گفت:

 

 

-من سرو ته این دختره رو درآوردم!

پدرش عین سگ پول درمیاره! ولی یه چیزی که هست و من خودم امروز فهمیدنش اینکه که این دختره ….

 

 

مکث کرد.هممون کنجکاوانه نگاهش کردیم و اون درحالی که رسیدهارو یکی یکی نگاه میکرد گفت:

 

 

-تو عکسهای خانوادگیشون چندتا عکس با مادرش داره ولی امروز فهمیدم که مادرش حددود یه یک سالی هست که طلاق گرفته و رفته اونور !

 

 

بابا بزرگ با تاسف گفت:

 

 

-گه تو این زندگی! دختر به این خوشگلی بی مادر باشه!

 

 

چشمهای مامان تیز شدن و برق زدن.با اینحال ادای آدمهای غمیگن رو درآورد وگفت:

 

 

-اوووخی! طفلکی! یعنی پدرش الان مجرده !؟

 

 

 

محتبی خندید و گفت:

 

 

-فکر کردم الان نگران دختره میشی نه باباش! عجب مارموزی هستیا شقی جون!

 

 

 

مامان یه دونه قند پرت کرد سمتش و چشمهاشو واسش تو کاسه چرخوند و گفت:

 

 

-اولا که شقی خودتی دوما…اون دختر الان یکی مقل پسر منو داره که کنارشه ولی پدر بیچارش چی؟

اون کی رو داره؟هیشکی! حالا واقعا پدرش زن نداره؟

 

 

 

مامان رو چپ چپ نگاه کردم و اون بی توجه به نگاه های من چشم دوخت به مجی که انگار کار و بارش شده بود درآوردن آمار شیلا جواب داد:

 

 

-آره…اصلا واسه همینه که بیشتر وقتها پیش ننشه!

یه داش کوچیکتر از خودش هم داره که اونور با مادرش زندگی میکنه….

این دختره با پدر میلیاردرش تنهاس با پدر میلیاردرش و پولایی که نمیدونه باهاشون چیکار کنه اونوقت داش ما غصه کم شدن چندرغاز از حسابی بانکی اونو میخوره!

 

 

مامان لبخند خبیثانه ای روی صورت نشوند و گفت:

 

 

-لازم شد من در اسرع وقت یه دیدار با پدر دوست دختر پسرم داشته باشم!

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-بس کنین دیگه! من دیگه نمیخوام واسه اون دخی نقش بازی کنم!

پولش رو هم به زودی بهش پس میدم و بهش میگم دلشو به من خوش نکنه!

 

 

مامان چرخید سمتم و با عصبانیت پرسید:

 

 

-مغز خر خوردی؟ کدوم احمقی اینجوری لگد به شانسش میزنه؟

 

 

از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:

 

 

-از کی تا حالا تیغ زن یه دخی مدرسه ای اسمش شده شانش !؟

 

 

دو تا دستشو رو دسته های صندلی گذاشت و گفت:

 

 

-معلومه که اسمش شانس!دختره تورو دوست داره و پدرش هم به مرد مجرد میلیاردره…

چی از این بهتر!؟

 

 

لبخند تلخی زدم و با بالا انداختن کنج لبم‌جواب دادم:

 

 

بیخیال…پولشو پس میدم و بهش میگم که بره رد کارش…

 

 

اینو گفتم و به سمت اتاقم‌رفتم.

ساک ورزشیم رو برداشتم و بعد هم از خونه زدم بیرون….

 

 

 

تمام ذهنمو متمرکز مسابقات آخر هفته کرده بودم.

با یکی دوتا مسابقه ی قفس به شرط برنده شدن میتونستم تاحدودی اون بدهی رو صاف کنم که مدیون اون دُخیه نباشم…

آره!

از بدهکار بودن اون هم به یه دختر بیزار بودم !

کیومرث دستشو بالا گرفت و گفت:

 

 

-بزن! محکمتر..چرا ضربه هات اینقدر بی جون و بی تخمن ؟با شهین خانم که نمیخوای دست به یقه بشی

یالا یالا یالا…بجنب…بجنب.محکمتر محکمتر …

اگه بخوای تو قفس هم اینطوری مبارزه بکنی میزنن دهن مَهنتو سرویس میکنن…

 

 

هر چه اون بیشتر تحریکم میکرد ضربات من محکمتر میشدن.محکمتر و شدیدتر.

ار پشت لگد محکمی به پشت زانوهام زد و گفت:

 

 

-رقص پا رو با آهنگ بدنتو بلرزون ساسی اشتباه گرفتی؟ تند تر…زودباش!

 

 

ازم فاصله گرفت و از روی تشک رینگ رفت پایین.

یه بطری آب معدنی برداشت و دور شد.حواسم جمع تمرینات بود.

نمیتونستم به باخت فکر کنم.

بردن واسه من تنها اتفاقی بود که باید میفتاد.

چنددقیقه بعد اومد سمتم.

یکم از نیروزاهای توی دستش رو خورد و گفت:

 

 

-هی! آرمین…یه خانم اومده ملاقاتت! باهاش راه بیا

 

 

معمولا تو اون یکی دوباری که شیلان اومده بود پیشم از اونجایی که میدونست نوع ارتباطمون چیه همچین بگی مگی اخمو شده بود اما حالا حالت چشمهاش درخشش داشتن و رو صورتش لبخند نشسته بود.

شده بود عین مادرم.

تا فهمید شیلان پولداره وپدرش یه مجرد میلیونر دیگه وقتی ازش حرفی به میون میومد سگرمه هاش رو توی هم نمیزد و بد قلقی نمیکرد.

با اینحال خودمو آماده کردم که حسابی شیلان رو واسه اومدن به اینجا دعوا بکنم.

دستهامو آوردم پایین و گفتم:

 

 

-کی؟ شیلو !؟

 

 

منتظر بودم بگم آره و برم سر اون دختره داد و هوار بکشم که چرا اومده اینجا اما کیومرث لبخندی زد و جواب داد:

 

 

-نه! سرمایه گذار جدیدت!

 

 

یه چشمک زد و گفت:

 

 

-حواستو خوب جمع کن! یارو دختر یکی از این کله گنده های شرط بندیه!

بد دهنی نکنی یه وقت…چیزی هم بهش نگو که دمشو بزاره رو کولش و بره!

 

 

چرخید و رفت و چنددقیقه بعد یه دختر وارد سالن ورزشی شد.

یه دختر خوش پوش با موهای بلوند وکفشهای قرمز پاشنه بلند.

یه کیف دستی بلند قرمز دستش بود که اونو زیر بغل نگه داشته بود.

با ناز و عشوه اومد سمتم.

بوی ادکلنش تو کل سالن پیچید.

چندقدمیم ایستاد و پرسید:

 

 

-آرمین شمایی !؟

 

 

حوله رو از روی بندهای کشی برداشتم و با پاک کردن عرق نشسته رو صورت و تن لختم جواب دادم:

 

 

-فرض کن خودشم!

 

 

لبخند مغرورانه ای زد و بیشتر بهم نزدیک شد.

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

 

 

-خوشبختم…من صحرا هستم!

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-همچنین منم دَشت و دَمنم…

 

 

اخمهاش رفت توی هم و من بدون اینکه به این مورد اهمیتی بدم یا حتی دستشو که به سمتم دراز کرده بود فشار بدم خم شدم و یکی از اون بطری های نیروزا رو برداشتم.

چون از دست دادن من باخودش مایوس شد انگشتاش رو مشت کرد و با پس کشیدن دستش گفت :

 

 

-من صحرا صداقت هستم.دختر بیژن صداقت ..حتما اسمش به گوشتون رسیده.درسته !؟

 

 

یکم از اون نیروزا خوردم و بعد هم به صورتش خیره شدم.

خوشگل بود!

خوشگل و خودساخته! این برداشت منه!

خونسرد گفتم:

 

 

-خب گیریم رسیده باشه اسمش به گوشمون…که چی؟

 

 

نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:

 

 

-میشه چنددقیقه باهم صحبت کنیم؟ البته نه اینجوری سرپا و ایستاده…اینجا جایی واسه نشستن پیدا میشه!؟

 

 

بطری توی دستم انداختم تو جعبه ی فیبری ای که پر بود از نیروزا و قطعه های یخ واسه خنک نگه داشتن اون نوشیدنی ها وبعد هم گفتم:

 

 

-آره پیدا میشه!

 

 

من جلو راه افتادم و اونم دنبالم اومد.

دوتا صندلی قراضه گوشه ی سالن بود.یکیش رو هل دادم سمتش و روی اون یکی هم خودم نشستم درحالی که فقط شلوارک کوتاه ورزشیم پام بودبه صندلی اشاره کردم و گفتم:

 

 

-بشین و بگو و برو چون من باس برم کار دارم…حوصله ی خاله خانباجی با دخترا رو هم ندارم

 

 

نشست و با لبخند گفت:

 

 

-اما من خاله خان باجی نیستم.با دخترایی هم که میشناسی یه کوچولو فرق دارم

من دست راست پدرمم.خیلی از کارای اونو من انجام میدم!

 

 

تکیه ام رو دادم به عقب و گفتم:

 

 

-خب…خوبیاتو بعدا برام بگو…الان واسه چی اومدی!؟

 

 

صراحتم خیلی به مذاقش خوش نیومد.

کیفشو روی پاهاش که جفتشون کرده بود گذاشت و بعد با اعتماد بنفس جواب داد:

 

 

-اومدم که تورو دعوت به معامله و همکاری بکنم…

 

 

پوزخندی زدم.یه فنچو فرستاده بودن اینحا واسه من قرارداد ببنده.

با حفظ همون پوزخند و با آگاهی نسبت به این موضوع که اون دیگه شیلان نیست که بخوام مراقب حرف زدنم باهاش باشم که مبادا بپره و من دیگه نتونم هزش پول بگیرم گفتم:

 

 

-کوتاه مختصر و مفید بنال

 

 

اول از رفتار و نوع حرف زدنم تعجب کرد ولی بعد خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم کاملا برخلاف شیلان با این موضوع و مدل اخلاقی و رفتاریم کنار اومد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x