رمان انرمال پارت ۲۲

4.2
(18)

 

 

 

 

اول از رفتار و نوع حرف زدنم تعجب کرد ولی بعد خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم کاملا برخلاف شیلان با این موضوع و مدل اخلاقی و رفتاریم کنار اومد و بی ناز و ادا گفت:

 

 

-باشه! باشه! توضیح میدم!

پدرم همه ی مبارزه های تورو دنبال میکنه.

میگه تو یکی از بهترینهایی.

جوون و پر زور و آینده دار.

میخواد اسپانسر تو بشه و کاری بکنه که پول های شرطبندی بیشتر سمت اسم تو بیاد!

این درواقع هم برای ما و هم برای تو یه پیشنهاد ویه معامله دو سر برده…

هم به شما نفع زیادی میرسه هم به ما!

و اینکه تو سه تا مبارزه داری و ما واسه هر سه مبارزه حامی تو میشیم و کاری میکنیم که اکثرا رو تو شرط ببندن و اون پول رو پنجاه پنجاه تقسیم میکنیم!

 

 

مکث کرد. تا اینجای توضیحاتش تاحدودی واضح بود!

اونا میخواستن رو اسم من مانور بدن تا بیشتر مردم رو من شرط ببندن و اینجوری یه درصد پول رو خودشون بردارن و یه درصد رو من!

با دقت به صورتم خیره شد و در ادامه گفت:

 

 

-امیدوارم توضیحاتم کوتاه و مختصر و مفید بوده باشه

 

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-ای ! بود!

 

 

جوابم رو که شنید دوباره دستشو به سمتم دراز کرد:

 

 

-با ما همکاری میکنی آرمین؟

 

 

عمیقا دوست نداشتم اینکارو بکنم اما وقتی یادم میومد گرفتاری هام رو نه با زور بازوی خودم بلکه با پول یه دختر رفع کردم اون هم واسه موقت و درازای علاقمند نشون داون خودم به اون، حاضر شدم پیشنهادش رو بپذیرم .

به دستش که بازهم به سمتم دراز شده بود نگاه کردم.

شاید اینبار نباید نادیده اش میگرفتم.

همون لحظه تلفنم زنگ خورد.

باز رو لبه ی دیوار و از روی لوله ها برداشتمش و نگاهی بهش انداختم .

شیلان بود و من نه حوصله و حال و تمایلی واسه قرار داشتم و نه وقتی واسه لاس زدن.

تلفن همراهم رو سایلنت کردم و اینبار باهاش دست دادم و گفتم:

 

 

-قبوله!

 

 

لبهای سرخش از هم کش اومدن.انگشتهان رو فشار داد و گفت:

 

 

-پشمیون نمیشی آرمین!

 

 

ابرو بالا انداختم و با شل کردن انگشتهام گفتم:

 

 

-ببینیم و تعریف کنیم…

 

 

با اینکه انگشتهام رو شل نگه داشته بود اما هنوز دستمو گرفته بود.

به خودش اومد و رهام کرد و گفت:

 

 

-راستی…ما فردا شب یه مهمونی داریم…خوشحال میشم شماهم به این‌ مهمونی بیای .اونجا میتونید یه ملاقات با پدرم داشته باشید

 

 

پوزخندی زدم و گفت:

 

 

-اگه وقتشو داشتم باشه…

 

 

***

 

*شیلان*

 

 

کمرم رو تا کرده بود و درحالی که ساعد دوتا دستمو رو نرده ها گذاشته بودم و از اون اوج کف سالن رو نگاه میکردم گوشی به دست منتظر موندم آرمین جواب تماسمو بده ولی نداد!

مایوس شدم و نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم و به خونه ی بدون مامان و شایان نگاهی انداختم!

به خونه ای که پرنده هم توش پر نمیزد!

چقدر خسته بودم از این شرایط…

از تنهایی! از خونه ی بدون مامان و شایان…

حتی از خدمتکارایی که فقط تمیزکاری و آشپزی بلد بودن نه صحبت کردن!

یا حتی از بابا که گاهی یادش میرفت دختری به اسم شیلان داره!

با قامت خمیده دستهام رو از نرده ها آویزون کردم که یکی از خدمتکارا از پایین گفت:

 

 

-شیلان خانم! راننده منتظرتونه تا شمارو برسونه آموزشگاه!

 

 

قامتم رو صاف نگاه داشتم.فکر کنم حالا که اینجا همصحبتی جز درو دیوار نداشتم و آرمین هم جوابمو نمیداد همون بهتره که سرگرم آموزشگاه و اون کتابهای مسخره بشم…

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-باشه! بگو منتظر بمونه الان میام

 

 

از نرده ها فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.

آماده شدم و بعد از پوشیدن لباس کیف و مابقی وسایلم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

خودمو که رسوندم پایین بابا که انگار حتی حالا هم قصد بیرون رفتن از خونه رو داشت اومد سمتم.

دستشو دور گردنم انداخت.

گونه ی منی که قیافه ام عین آویزونها شده بود رو ماچ کرد و گفت:

 

 

-فردا شب به مهمونی دعوتم! میخوام تو هم همراهم بیای!

حتما اون مهمونی حالتد جا میاره!

 

 

بی رمق و خسته از این پارتی های مسخره گفتم:

 

 

-نه بابا! لطفا دور منو خط بکش! من واقعا حوصله ندارم!

 

 

دستشو از دور گردنم برداشت.لپمو کشید و گفت:

 

 

-چراااا…تو میای! من اینجا تنهات نمیزارم! از همین حالا به فکر لباس و میکاپ باش پرنسس…

 

 

نمیدونم چرا وقتی گفت پرنسس یهو از این رو به اون روشدم و خندیدم اخه ناخوداگاه یاد ارمین و حتی ژستش موقع زدن همچین حرفی افتادم.

سرش رو برگردوند به سمتم و پرسید:

 

 

-به چی میخندی!؟

 

 

درواقع داشتم آرمین رو تو ذهنم تجسم میکردم وقتی که خیلی مصنوعی و غیر طبیعی با اون قیافه ی مغرور و ابروی بالا رفته اش بهم میگفت پرنسس ولی سرمو بالا گرفتم جواب دادم:

 

 

-هیچی همینطوری!

 

 

خوشحال و خرسند پرسید:

 

 

-این خنده رو بزارم پای رضایت واسه اومدن آره ؟

 

 

کلی لباس خوشگل استفاده نشده داشتم و برای آرایش هم که میتونستم مادر آرمین رو به اینجا دعوت کنم.

خب…فکر کنم رفتنم به اون مهمونی خیلی هم بد نمیشد واسه همین گفتم:

 

 

-شاید!

 

 

 

رو کلاس نشسته بودم و آروم آروم سر خودکار توی دستمو به به جزوه می کوبیدم و همزمان جاوید رو تماشا میکردم که تقریبا یک ساعتی میشد یه بند درحال فک زدن بود!

حرفهاش برام خسته کننده بودن و حوصله ی خودش و توضیحات زیادی جدیش رو نداشتم برای همین تا کلاسش تموم شد فورا جزوه ها و وسایلم رو جمع کردم و بلند شدم که همراه فرانک بزم بیرون.

باید اعتراف کنم بیشتر داشتم به این فکر میکردم که تماس با مادر آرمین واسه انجام میکاپ فردا شب کار درستیه یا نه تا حرفهای خسته کننده ی استاد جاوید در مورد یه مشت فرمول لعنتی…

همراه فرانک خواستم برم که صدای جاوید متوقفم کرد:

 

 

-فروزنده…تو بمون! البته فقط خودت!

 

 

وقتی گفت فقط خودت دقیقا منظورش این بود که فرانک هم باید بره.کیفمو روی دوشم انداختم و نگاهی پرسشی به فرانک انداختم.

یه چشمک زد و با گذاشتن دستش روی شونه پچ پچ کنان گفت:

 

 

-این بهتربن فرصت واسه زدن مخ بهترین و خوشتیپترین استاد جهانه!

 

 

یه چشم غره بهش رفتم که خیلی زود از کنارم رد شد و رفت.

از تنها شدن با استاد جاوید حس خوبی نداشتم.

خوشتیپ و جذاب و مغرور وبه گمونم پولدار بود و خیلی ها حتی به خاطر همین خصلتهاش توکلاسهاش ثبتنام میکردن اما با داشتن همه ی این ویژگی ها اصلا واسه من جذابیتی نداشت!

قدم زنان به سمتش رفتم و پرسیدم:

 

 

-با من کاری داشتین!؟

 

 

سر خودنویس توی دستش رو بست و بعد از پشت میز بیرون اومد.

دستهاش رو تو جیبهای شلوار مشکی رنگش فرو برد و گفت:

 

 

-آره…یه کار مهم باهات داشتم!

 

 

با گفتن این حرف تکیه اش رو به میز خودش داد و بهم خیره شد.نگاه هاش روی صورت و بدنم به گردش دراومد.

دسته ی کیفمو سفت و محکم نگه داشتم و پرسیدم:

 

 

-چه کاری!؟

 

 

نگاهش سنگین بودن و عمیق.لبم رو زیر دندونهام فشردم و منتظر موندم تا ببینم چی میخواد بگه.

اول خیلی طولانی نگاهم کرد و بعد اومد سمتم و در کمال تعجبم زیر لبم رو گرفت تا از حصار دندونام آزادش بکنه و وقتی اینکارو انجام داد گفت:

 

 

-اینکارو با لبهات نکن شیلان…حیف این لب خوشگل نیست زیر دندونات مچاله بشه هاااان ؟!

 

 

اولین بارش نبود که سعی میکرد اینجوری بهم‌نزدیک بشه و با حرفهاش دلمو به دست بیاره.

ولی خب هیچوقت موفق نمیشد.درست مثل الان …

عقب رفتم و گفتم:

 

 

-اگه کاری دارید بگید اگه نه من باید برم خونه.عجله دارم…

 

 

دستش رو پس نکشید‌اینبار گستاخانه تارهای موج دار موهام رو که از زیر شالم بیرون اومده بود پشت گوشم جمع کرد و پرسید:

 

 

-میتونم من برسونمت !؟

 

 

با داشتن آرمین یا دست کم با داشتن احساس بودن با آرمین دیگه دلم‌ نمیخواست با کس دیگه ای تیک بزنم.

در واقعا من اونو به هر مرد دیگه ای ترجیح میدم برای همین جواب دادم:

 

 

-نه!مرسی با فرانک میرم

 

 

شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-حالا یه بار با اون نرو…چی میشه!؟

 

 

بازم‌موافقت نکردم و جواب دادم:

 

 

-نه اونومنتظرمه…ببخشید…باید برم

 

 

چرخیدم که برم از پشت دستمو گرفت و کشیدم تو آغوش خودش .

باور نمیشد اون از فرصت خالی بودن کلاس اینجوری سو استفاده ببره.

نفسم تو سینه حبس شد وقتی دستهاش آروم آروم بالا اومدن.

آب دهنمو قورت دادم و آهسته گفتم:

 

 

-من باید برم استاد…

 

 

منو به خودش فشرد و گفت:

 

 

-چطور میتونی منو نادیده بگیری شیلان!؟

اونم منی که دارم به همه دور و بری هام ترجیحت میدم!

 

 

قلبم نه مثل همیشه آروم بلکه تند تند و کوبنده تو سینه ام می تپید.

داشتم حرفهای جدیدی از استاد میشنیدم.

حرفهایی که اثبات میکرد استاد مغرور ما بالاخره تصمیم گرفت اعتراف به خاطرخواهی بکنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل
  • خوب بود
گندم
گندم
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود

ادا
ادا
1 سال قبل

چرا پارت جدیدو ندادی دیروز؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x