رمان انرمال پارت ۲۴

4.6
(14)

 

 

 

 

متعجب نگاهش کردم.

اون رفتارش با من کاملا عوض شده بود.

انگار آرمینی که من میشناختم نبود.شاید هم بود و من تازه داشتم با این وجهش رو به رو میشدم!

صورتم بدون اینکه خودم بخوام حالتی دلخور به خودش گرفت.

یه واکنش عادی درمقابل رفتار هاش بود.

عقب رفتم و پرسیدم:

 

 

-میشه بگی من کی حرف پول رو زدم !؟

 

 

بلند شد وباهمون صورت عبوس و جدیش جواب داد:

 

 

-پول تو قرض! قرض رو هم که باید داد!

 

 

نیشخندی زدم و به طعنه پرسیدم:

 

 

-چیه!؟ نکنه یکی دوروزه کنج پیدا کردی؟

 

 

از گوشه چشم نگاه غضب آلودی به صورتم انداخت.

از اون نگاه هایی که تقریبا ترسناکن و خط و نشون دار!

هر چی که من میگفتم به تیریش قبای آقا برمیخورد !

سری تکون داد و گفت:

 

 

-آره تو فرض کن من گنج پیدا کردم!شماره حسابتو پیامک کن برام تا چند روزه دیگه پولتو بهت برمیگردونم

 

 

دیگه واقعا داشت حوصله ام رو با این حرفهاش سر میبرد ولی خب چیکارش میشد کرد.

غد بود و یه دنده

رفتم سمتش.دستهامو از پشت دور اون تن عضلانیش حلقه کردم و صورتمو چسبوندم به پوست خنک کمرش و گفتم:

 

 

-باشه آقای لجوج! حالا بگو میای بریم بیرون !؟

 

 

کف دستهام رو سینه هاش بود و من حتی تپیدن قلبش رو هم احساس میکردم.

لبخندی روی صورتم نشست.

حس ضربان قلب اونی که دوستش داری هم میتونه جالب باشه!

دوتا دستش روی دست هام نشست و اونارو از بدن خودش جدا کرد و بعد خیلی آروم چرخید سمتم و جواب داد:

 

 

-نوووچ!

 

 

بی حرکت ایستادم.صورت جذابشو از نظر گذروندم و پرسیدم:

 

 

-چی نوچ ؟

 

 

ازم رو برگردوند و جواب داد:

 

 

-نمیتونم امروز باهات بیام تمرین دارم…

 

 

دپرس شدم از شنیدن جوابش .اون رفت سمت سبد لباسهاش و منم به دنبالش چند گامی جلو رفتم

حاضر بودم مهمونی  فرداشب رو هم قیدش رو بزنم اما کنار اون باشم برای همین پرسیدم:

 

 

-فردا چی؟ حتی اگه شد شب؟

 

 

بازم سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-نه! فردا هم کار دارم!

 

 

نه! مثل اینکه بیخودی داشتم وقتمو اینجا وبا اون تلف میکردم.

اگه دوست داشت کنارم باشه پس می موند ولی ورد زبونش شده بود کلمه ی نه.

یه نه که در تمام جواب سوالهای من تحویلم میداد!

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-مثل اینکه وقتت خیلی پره!

 

 

خم شد و یه تیشرت از تو سبدش برداشت و بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

 

 

-خوبه که اینو متوجه شدی!

 

 

با تاسف نگاهش کردم و بعدهم بدون اینکه حرفی بزنم از اتاقش رفتم بیرون.

از اینکه بخوام مدام توجه کسی که حاضر نیست بهم توجه بکنه رو جلب بکنم بیزار بودم پس ترجیح میدادم تنهاش بزارم.

میرفتم پبش مامام پوری بهتر بود تا اینکه اینجا با آرمین سرو کله بزنم و اون با رفتارش حس آویزون بودن بهم بده!

خیلی بی حوصله و دپرس خطاب به پدر بزرگش که لش کرده بود رو مبل و ماهواره تماشا میکرد گفتم:

 

 

-خداحافظ بابابزرگ!

 

 

دستشو برام تکون داد و گفت:

 

 

-بای باب شیلو!

 

 

مادر  آرمین تا صدام رو شنید فورا از آشپزخونه اومدم بیرون و خودشو بهم رسوند.

همونطور که گفتم هر چقدر جدیرا پسرش باهام بداخلاق شده بود خودش مهربون شده بود و تازگیا باهام خوش رفتاری میکرد!

دستمو گرفت و پرسید:

 

 

-میخوای بری عزیزم؟ چقدر زود!

 

 

لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و جواب دادم:

 

 

-آره راستش کار دارم…بابد برم!

 

 

با لبخندی مرموزانه براندازم کرد و گفت:

 

 

-می موندی حالا…

 

 

تازه یادم اومد در اصل واسه چی اومده بودم اینجا.کله ام رو متفکرانه خاروندم و گفتم:

 

 

-آهان راستی شقایق جون.من فرداشب باید برم مهمونی.شما میتونین بیان خونمون و میکاپ منو انجام بدین!؟

 

 

چون اینو ارش خواستم نی نی چشمهاش درخشید و دهنش نیمه باز موند.

نفهمیدم این سوالم باعث شد خوشحال بشه یا چی اما…

در هرصورت واکنشش گیج کننده بود.

بهش خیره بودم.تر سیدم عصبانی بشه و فکرای ناجور به سرش بزنه و حتی آماده شده بودم که معذرت بخوام اما یهو یه لبخند عریض رو صورتش نشست و بعدهم که باخوش رویی گفت:

 

 

-خب معلومه که میام! فردا عصر خونتونم !

شماره تو از آرمین میگیرم و بهن زنگ میزنم!

 

 

لبخندی محو روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-فکر خوبیه…پس فردا عصر میینمت!

 

 

لبخند عریضی زد و گفت:

 

 

-حتما!

 

 

چشم به راه بودم آرمین از اتاقش بزنه بیرون واسه همین حتی حین حرف زدن با مادرش گاهی اون سمت رو نگاه میکردم اما چون خبری ازش نشد مایوس و ناامید گفتم:

 

 

-خداحافظ…

 

 

لبخند دندون نمایی زد و گفت:

 

 

-باااای…میبینمت !

 

 

آهس کشیدم و از خونه شون اومدم بیرون.

نه!

مثل اینکه آرمین جدی جدی قصد نداشت وقتشو با من بگذرونه…

 

 

 

 

خدمتکار در رو باز کرد و شقایق خانم درحالی که کیف بزرگی همراهش بود اومد داخل.

از همون بدو ورود محو تماشای دور و اطراف شد.

چشمهاش با لذت و تحسین روی فضای خونه و حتی وسایل به گردش در اومد.

جوری نگاه میکرد انگار تا حالا پا توی یه همچین فضایی نگذاشته!

از پله ها پایین رفتم و خودمو بهش رسوندم و با زدن یه لبخند گفتم:

 

 

-خوش اومدین شقایق جون!

 

 

متوجه من که شد دیگه اطراف رو تماشا نکرد و حتی سعی کرد خودش رو مثلا بیتفاوت نسبت به این زرق و برقها نشون بده و بعد هم گفت:

 

 

-مرسی عزیزم! دیر که نیومدم!?

 

 

سری به نشانه ی نه تکون دادم و جواب دادم:

 

 

-کاملا به موقع! بفرمایین بریم اتاق من!

 

 

خیلی به خودش رسیده بود.البته من هربار دیدمش جوری به خودش رسیده بود انگار قصد رفتن به مهمونی ای خاص رو داره حتی وقتی میرفتم خونه شون !

جوون بود و خوشگل و اصلا بهش نمیومد مادر اون آرمین نره غول باشه !

رفتیم بالا توی اتاق من.

لباسی که قرار بود بپوشم رو تنم کردم و اون هم با بیرون آوردن تمامی وسایلش رو صندلی نشست و مشغول انجام میکاپ صورت من و درست کردن موهام شد!

دلم میخواست سراغ آرمین رو ازش بگیرم ولی مردد بودم واسه انجام دادن یا ندادن اینکار اون هم بخاطر رفتار بد آرمین و تغییر کردنش با من اما در نهایت طاقت نیاوردم و پرسیدم:

 

 

-آرمین خونه بود!؟

 

 

از من خواست لم بدم رو صندلی و بعد خودش بلند شد ودرحالی که با دقت زیادی برام خط چشم ظریف میکشید جواب داد:

 

 

-نه! یه نفر اومد دنبالش و باخودش بردش!

 

 

کنجکاو پرسیدم:

 

 

-کی!؟

 

 

شونه بالا انداخت و جواب داد:

 

 

-نمیدونم ولی فکر کنم به دختر بود!

 

 

چون همپین جوابی داد تمام فکر و ذهن من مشغول همین موضوع شد.

اینکه این دختر کی میتونه باشه و شاید اصلا به خاطر همین دختره که رفتارش با من تغییر کرده با این وجود دیگه در موردش سوال نپرسیدم و اون هم مشغول انجام کارش شد تا وقتی که قکر کنم کم کم کار میکاپ من رسید به آخراش!

دست به کمرشد و گفت:

 

 

-خب! دیگه تموم! یه آرایش پنهان کاملا دخترانه و ملیح با مدل مویی که به لباست میخوره و به خواست خودت زیاد شلوغ نیست!

 

 

از روی صندلی راحتی پایین اومدم و مقابل آینه ایستادم.

درست میگفت!

این تقریبا همون چیری بود که من میخواستم.

یه آرایش ملیح که شاید فقط سایه چشمم کمی زود به نظر میومد.

پرسید:

 

-چطوره !؟

 

 

دیگه وقتش بود به درستی و حرفه ای کارش ایمان بیارم.لبخند رضایت بخشی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-عالی ممنون!

 

 

– همون چیزی که میخواستی شده؟

 

 

لبخند رضایت بخشی تحویلش دادم و گفتم:

 

 

-حتی بهتر…

 

 

دستشو به کمرش تکیه داد و گفت:

 

 

-خب من برم یکم قدم بزنم کمرم نگیره!

معمولا وقتی زیاد کار میکنم یکم دست و پاهام خواب میرن و کمرم میگیره!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-باشه راحت باشین!

 

 

اون رفت بیرون و من چندتا عکس از خودم گرفتم و برای فرانک فرستادم تا نظر اون رو هم بدونم.

خیلی زود آنلاین شد و شروع کرد تعریف و تمجید از کارم و حتی شماره ی مادر آرمین رو هم خواست که از این به بعد اون هم همچین مواقعی بده سراغش.

لبخند زدم و بازم خودم رو برانداز کردم و بعد تصمیم گرفتم دیگه بیشتر از این تو خونه تنهاش نزارم واسه همین از اتاق رفتم بیرون و اسمشو صدا زدم اما خبری ازش نبود.

نگران شدم مبادا تو خونه گم شده باشه و همینطور که به دنبالش بودم متوجه شدم تو سالن نشسته و داره با پدرم حرف میزنه و خوش بش میکنه درحالی که بابا غرق تماشای صورتش هست….

ور واقع چنان باهم صمیمانه حرف میزدن و خوش و بش میکردن که انگار سالهاست همو میشناسن!

از اینکه بابا به این زودی با یه زن اینقدر گرم گرفته بود بدجور عصبانی شدم

دستهامو مشت کردم و از همون فاصله با اخم بهشون خیره شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

بد نبود مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x