رمان انرمال پارت ۲۵

3.6
(12)

 

 

 

 

 

روپوش کلاه داری روی لباسی که تنم بود پوشیدم و به سمت ماشین پارک شده ی توی حیاط رفتم.

کفری بودم و کلافه…

هنوز هم باورم نمیشد که بابام تو عرض یکی دوساعت اونقدر با مادر آرمین صمیمی شده که میخواد اونو همراه خودش به این مهمونی بیاره!

حتی خودش شخصا در ماشین رو براش باز کرد و گفت:

 

 

-بفرمایید بشینین شقایق خانم!

 

 

شقایق با ناز و عشوه سوار ماشین شد و گفت:

 

 

-خیلی ممنون آقا فرزاد !

 

 

حالا پشیمون بودم.پشیمون بودم که چرا این زن خوش خط و خال رو دعوت کردم به اینجا.

اصلا معلوم نبود تو این مدت زمان کم چه سحر و جادویی کرده که بابا اصرار پشت اصرار که اونو باید همراه خودش ببره مهمونی.

در واقع این زن مرزهای مخ زنی رو رسما جا به جا کرده بود!

در ماشین رو بست و چرخید سمت من و پرسید:

 

 

-تو نمیخوای سوار بشی؟!

 

 

دو طرف لباس شبنمای تنم رو که یه قسمتیش روی زمین کشیده میشد تو دست گرفتم تا از زمین فاصله بدم و بعد هم با عصبانیت به سمتش رفتم و با صدای نه خیلی بلندی پرسیدم:

 

 

-چرا ازش خواستی همراه ما بیاد !؟ شما اصلا مگه اونو میشناسی !؟

از شما بعید بود بابا !

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

 

 

-شیلااااان !چیزی که بعیده این رفتار توئہ! مشکل تو با این خانم محترم چیه ؟

بعدشم.مگه نگفتی اون مادر یکی از بهترین دوستات!؟

 

 

خیلی زود گفتم:

 

 

-چرا ولی…

 

 

توضیحم کامل نشده بود که خیلی ریلکس و در دفاع از کار خودش گفت:

 

 

-پس دلیل این رفتارت چیه ؟

من فقط نمیخوام تو این مهمونی تنها باشم برای همین از این خانم محترم خواستم که بیاد تو هم بهتره اینقدر نق نزنی!

سوار شو که دیر شده!

 

 

در عقب ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم.

باید رسما اعتراف میکردم مامان آرمین ختم روزگار بود!

این سرعت از مخ زنی واقعا در باور من یکی که نمی گنجید!

تا منو دید سرش رو چرخوندسمتم و گفت:

 

 

-اوووخی! شیلان جون ! راستش من کلی کار داشتم و اصلا نمیخواستم بیام اما خب پدرت خیلی اصرار داشت!

 

 

یه لبخند تصنعی و زورکی تحویلش دادم اما چیزی نگفتم.

بعد از طلاق بابا و مامان عینن و به چشم دیدم که آدمای خیلی زیادی میخواستن بهش نزدیک بشن تا جای مامان رو بگیرن اما انگار هیچکدوم به زرنگی و موفقی شقایق مادر آرمین نبودن!

دیگه حرفی نزدم تا وقتی که رسیدیم به اون مهمونی هر چند تو تمام طول راه بابا و شقایق حانم یک ثانیه هم فکشون بیکار نموند!

عین دختر و پسری که جدیدا همدیگرو کشف کرده باشن یک ریز درحال پچ پچ کردن و خندیدن و شماره رد و بدل کردن بودن!

رفتارشون حال من یکی رو که خیلی بد کرده بود!

امیدوارم آرمین بجای بدخلقی کردن با من از مادرش بخواد کمتر به مردهای مجرد چراغ سبز نشون بده!

راننده در برام باز کرد و من به آرومی از ماشین پیاده شدم.

یه خونه ی درندشت و شلوغ بود.

شلوغ از آدمایی که یا به صورت دونفر یا چند نفر درحال قدم زدن و گپ و گفت بودن!

بابا و شقایق خانم بی توجه به حضور من جیک تو جیک وارد ساختمون شدن و من هم با دادن لباسم به دست خدمتکار قدم زنان همون حوالی گشتی زدم و چون اونجا هیچ همصحبتی پیدا نکردم وارد ساختمون شدم.

گروه موزیک درحال نواختن آهنگی ترکی بودن و خواننده هم با صدای به دلنشنیی آهنگ رو اجرا میکرد.

سر راه یه نوشیدنی برداشتم و همینطور داشتم لای جمعیت قدم میزدم که بی هوا چشمم رفت سمت آرمین و دختری که خوب میشناختمش!

اصلا مگه میشد صحرا صداقت رو نشناسم؟ دختر مرموز و هفت خطی که عین پدرش فتنه گر قهاری بود فقط نمیفهمم آرمین اینجا و با اون چیکار میکرد!

ناخوادگاه رو صورتم اخم نشست.

وقتی من ازش گفتم بریم بیرون قبول نکرد اما حالا اینجا خوشتیپ و ترگل ورگل کرده بود و با صحرا صداقت گل میگفت و گل میشنفت!

با غیظ نگاهش کردم.

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اینجا اومدنش رو به روش نیارم !

با عجله به سمتش رفتم.پشت به من ایستاده بود و با صحرا حرف میزد.

یک قدمیش ایستادم و با نفرت گفتم:

 

 

-به به! آقا آرمین!از کی تاحالا اسم دیگه ی تشک تمرین شده مهمونی !

 

 

تو دستش یه جام آب آلبالو بود و سرگرم صحبت با صحرا اما تا صدای من رو شنید خیلی آروم چرخید سمتم.

متعجب براندازم کرد و پرسید:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی ؟

 

 

پوزخندی زدم و پرسیدم:

 

 

-من اینجا چیکار میکنم ؟ تو اینجا چیکار میکنی…تو که قرار بود بری تمرین…تو که اصلا وقت سر خاروندن نداشتی پس اینجا چیکار میکنی؟

 

 

به نگاه به صحرا انداخت و بعد دوباره رو کرد سمت من و خیلی قلدرانه گفت:

 

 

-باس به شوما توضیح بدم ؟

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-نه! ولی اگه میگفتی قراره با یه دختر بیای مهمونی سنگینتر از این بودی که بخوای به من دروغ بگی…

 

 

از گوشه چشم یه نگاه صحرا انداخت و بعد لیوان آب البالو رو داد دستش و گفت:

 

 

-شوما اینو واسه ما نگه دار من یه چند دقیقه دیگه میام

 

 

 

اینو گفت و با گرفتن مچ دستم منو از اونجایی که بودیم کشوند یه گوشه ی خلوت…..

 

 

 

 

اینو گفت و با گرفتن مچ دستم منو از اونجایی که بودیم کشوند یه گوشه ی خلوت و پرسید:

 

 

-اون چرت و پرتها چی بود جلو دخیه به من گفتی!؟

 

 

پوزخند زدم.فکر کنم داشت دست پیش میگرفت پس نیفته! با خشم و غیظ قامت بلندش رو برانداز کردم به طعنه و کنایه پرسیدم:

 

 

-میدونی چرت و پرت یعنی چی؟ یعنی یه نفر ازت بخواد باهاش بری بیرون و تو الکی بهش بگی نه کار دارم…سرم شلوغ…تمرین دارم!

 

 

سگرمه هاش بیشتر توی هم تنیده شدن.

فاصله ی ابروهاش با چشمهاش کم شدن تا عبوس تر به نظر بیاد و بعد هم گفت:

 

 

-واسه من تیریپ مچ گیری نیا دخی…اینم کاره…

 

 

با عصبانیت و جدیت گفتم:

 

 

-عه !؟ واقعاااا ؟ مهمونی اومدن هم جز کاره ؟

 

 

حق به جانب و جدی جواب داد:

 

 

-آره! اینم کاره…اصلا تورو سننه؟ اصلا تو چیکاره حسنی که منو بازجویی میکنی؟ یا اصلا این چیه پوشیدی…؟هاااان ؟

 

 

خدایااااا…آدم به این پررویی ندیده بودم.

بجای اینکه بابت دروغهاش به من جواب بده، راست راست تو چشمهام نگاه میکرد و بازخواستم میکرد که این چه لباسیه که تنم کردم!

با صورتی عبوس جواب دادم:

 

 

-من هرچی دلم بخواد میپوشم به کسی هم ربطی نداره…

 

 

مچ دستم رو با عصبانیت فشار داد و گفت:

 

 

-بیخود کردی…گونی می پوشیدی شرف داشت…

یعنی چی آخه این عن این که تنت کردی؟ تمام سر و سینه و پر و پاچه اتو انداختی بیرون بین اینهمه نامحرم…

 

 

این تنها چیزی بود که حالا دیگه میدونستم به اون ربطی نمیتونه داشته باشه.اصلا شیطونه میگفت عین خودش باید بهش بگم تورو سننه!

دستمو با عصبانیت از لای انگشتهای مردونه اش کشیدم بیرون و گفتم:

 

 

-به تو هیچ ربطی نداره! تو بهتره بری کنار دوست دخترت تنها نباشه….

 

 

اینو گفتم و با دلخوری از کنارش رد شدم و رفتم لا به لای جمعیت.

دنبالم اومد و با گرفتن بازوم از پشت ،چرخوندم سمت خودش .یقه لباس تنم رو کشید بالا تا خط سینه ام مشخص نباشه و بعدهم گفت:

 

 

-این لامصبارو بپوشون! واسه کی انداختی بیرون!؟ مگه نمیبینی این مهمونی پر نرخره !؟

 

 

نه تنها نکشیدم بالا بلکه جلو چشمهای خودش و به عمد یقه لباسمو بیشتر کشیدم پایین و گفتم:

 

 

-من هر طور دلم بخواد لباس میپوشم.هر طور دلم بخواد.شنیدی؟

اصلا هم واسه مهم نیست نره خرهای توی این خونه بدنمو ببینن.

اصلا به قول خودت به تو چه؟ تو چیکاره حسنی !؟

دیگه به من گیر نده.

کم کم داره کارا و حرفهات بهم برمیخوره…

 

 

دستشو گرفتم و از دست خودم جدا کردم.شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-به درک که بهت برخورده!

 

 

صداش رو شنیدم.ایستادم و سرم رو به سمتش برگردوندمو با تنفر و خشم نگاهش کردم.

پسر و مادر عین هم!

هردوتاشون هفت خط!

هر دو تاشون رو مخ…

هر دو تاشون عامل اعصاب!

واسه اینکه حالشو بگیرم گفتم:

 

 

-عه ؟ اگه بفهمی مادرت با یه مرد غریبه اومده اینجا چی؟ باز هم میگی به درک !؟

 

 

چون اینو گفتم چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:

 

 

-یعنی چی ؟ منظورت چیه؟

 

 

دلم خنک شده بود.

شونه هام رو بالا و پایین کردم و واسه اینکه بیشتر بچزونمش گفتم:

 

 

-یعنی برو بگرد و اگه احتمالا با یه مرد غریبه دیدیش اصلا به اونجات  فشار نیار…

 

 

 

سگرمه هاش رو زد تو عصبانیت و پرسید:

 

 

-یعنی چی؟ منظورت چیه؟

 

 

چشمام رو تنگ کردم و با تنفر گفتم:

 

 

-خودت برو یه چرخی بزن تا منظورمو بفهمی آقای جیز!

 

 

دلخور و غمگین از اونجا دور شدم.فقط میخواستم مابین آدما خودم رو گم و گور کنم تاچشمم به اون نیفته

به اون که اصلا نمیدونم کی و چه موقع و چه جوری با صحرا صداقت آشنا شده!

نفس عمیقی کشیدم و واسه اینکه یکم به خودم مسلط بشم یه نوشیدنی برداشتم و روی کاناپه نشستم.

چشمهام رو دور و اطراف به گردش در اومد.

نمیدونم چرا امشب حس بازنده هارو داشتم.

اون از بابا که تا چشمش به شقی افتاد دست و دلش وا رفت این هم از آرمین که منو پیچیوند تا با صحرا صداقت تشریفشو بیاره مهمونی….

لیوان رو بالا آوردم و یکم از اون نوشیدنی رو چشیدم که همون موقع یه نفر آشنا از پشت سر گفت:

 

 

-ئہ…شیلان….

 

 

ناخوداگاه سرم رو برگردوندم و وقتی اینکارو انجام دادم با استاد جاوید رو به رو شدم.

یا بقول خودش سیاااااوش!

قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش کاناپه رو دور زد و اومد سمتم و پرسید:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی شیلان !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

این ارمینه مگه:/ از شیلان خوشش میومد؟ که الان غیرتی شد؟:|

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x