رمان انرمال پارت ۲۷

3.9
(16)

 

 

 

 

مشتشو برد بالا که بکوبونه تو صورت سیاوش جاوید و من از اونجایی که تقریبا مطمئن بودم اگه اون مشت به صورت اون آدم میخورد هیچی از فیسش باقی نمی موند و رسما میشد عین به خمیر صاف و بی حالت، فورا از اون حالت شوکه شده بیرون اومدم و سد راهش قرار گرفتم و خیلی جدی و مصمم بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-دستت بهش بخوره خودم زنگ میزنم 110 بیان جمعت کنن!

 

 

مشتش رو چند سانتی صورت سیاوش جاوید نگه داشت و با تعجبی که البته خیلی سخت میشد تو نگاه سردش دید تماشام کرد و با تنگ کردن چشمهاش تقریبا عصبی گفت:

 

 

-چی ؟؟؟ جای اینکه نزاری بهت نزدیک بشه واسه من خط و نشون میکشی؟

 

 

باید اعتراف کنم آرمین دیگه رسما از چشمم افتاده بود و از قدیم الیام هم گفتن از دل برود هر آنکه از دیده برفت!

واقعا دیگه توی دلم جایی نداشت.

دیگه اون احساس احمقانه رو نسبت بهش نداشتم برای همین گفتم:

 

 

-اونش دیگه به تو ربطی نداره

 

 

صاف ایستاد و گفت:

 

 

-د…لامصب داشت تورو…

 

 

خودش لب پایینی خودش رو گزید که ادامه ی حرفش رو جلوی دیگران به زبون نیاره و یه جورایی کلامشو قورت بده.

غیرت بیخودیش پشیزی دیگه واسه من ارزش نداشت!

اصلا دلم میخواست بهش بگم تو که واسه پول من اومدی سمت من پس دیگه این تریپ غیرتی شدنت چیه !؟

 

براق شدم تو چشمهاش و شروع کردم واسش خط و نشون کشیدن:

 

 

-سمت من و سیاوش بیای هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!

 

 

از رفتارم به تعجب افتاد.شاید چون توقع داشت همچنان باهمون شیلان قبلی رو به رو بشه ولی نبود.

از لحظه ای که خودم با جفت گوشهای خودم صداش رو شنیدم و شاهد حرفهاش بودم دیگه ذره ای از مهرش توی دلم باقی نموند.

صحرا و پدرش بدو بدو به سمتی اومدن که یه عده گرد ما جمع شده بودن.

پدرش ایستاد و با تاسف به این اوضاع بهم ریخته نگاهی انداخت اما خودش یه راست سمت آرمین اومد و با حالتی جاخورده پرسید:

 

 

-چیشده آرمین؟هیییین…سیاوش…چه خبره اینجا !؟

 

 

آرمین نگاهی یه صورت صحرا انداخت و خونسرد پرسید:

 

 

-پسره رو میشناسی!؟

 

 

صحرا همونطور که با تعجب سیاوشی که بخاطر ضربه ی آرمین همچنان ولو شده بود روی زمین رو از نظر گذروند و جواب داد:

 

 

-پسر عممه!

 

 

آرمین دستهاش رو از دو طرف پهلوش هاش پایین آورد و گفت:

 

 

-یکم هیز بود ادب شد! البته…باس با ادبترش میکردم!

 

 

سرمو به تاسف برای آرمین تکون دادم.

کاش میتونستم تو صورتش داد بزنم و بگم دیگه هیچوقت اسمتو نمیخوام بیارم.

هیچوقت حتی جلو چشمهام هم ظاهر نشو!

صحرا سعی کرد مهمونهارو پراکنده کنه و خب البته خیلی زود هم هر کدوم رفتن پی عشق و حال خودشون!

چرخیدم و دستمو به سمت سیاوش دراز کردم و گفتم:

 

 

-پاشو…

 

 

در کمال تعجب زد زیر دستم و از روی زمین بلند شد و با عصبانیت گفت:

 

 

-نگفتی بادگیارد خصوصی داری !؟

 

 

آرمین رو چپ چپ نگاه کردم و با حرصی که البته عامل اصلیش همین بشر معلوم الحال بود گفتم:

 

 

-ندارم! اینو اصلا نمیشناسم.یعنی میشناسم…

 

 

مکث کردم.سرمو برگردوندم سمت آرمین و با نفرت گفتم:

 

 

-پسر همسایه ی مادربزرگمه فقط همین!

 

 

لباسش رو مرتب کرد.کت و اون پیرهن سفید اتو خورده ای که زیرش پوشیده بود و بعدهم با بیتفاوتی گفت:

 

 

-در هر صورت خوشحال شدم از آشناییت!

 

 

آرمین پوزخندی زد و گفت:

 

 

-خیلی هم خوشحال نباش! چون تکرار بشه حسابرسیتو خودم شخصا انجام میدم.

 

 

زورش که به آرمین نمی رسید برای همین چرخید سمت صحرا و گفت:

 

 

-واقعا برات متاسفم صحرا که هر کس و ناکسی رو دور خودت جمع میکنی

 

 

هضم و درک و فهم حرفش زمان زیادی نبرد خصوصا وقتی از کنارم رد شد و رفت تا اینجوری بهم بفهمونه دیگه مثل قبل نمیخواد و تمایلی به جذب علاقه ام نداره.

خب البته حق هم داشت.

یارو اینجا کلی خاطر خواه داشت که جلوی همشون خیط شده بود

چقدر احساس خشم و تاسف داشتم.

احساس بیزاری و حتی خستگی از آدمایی که هیچکدوم منو به خاطر خودم نمیخواستن!

چرخیدم سمت آرمین.

به سمتش رفتم و با بالا گرفتن دستم تهدیدکنان و با غیظ گفتم:

 

 

-بار اول و آخرت باشه تو کار…

 

 

حرفم تموم نشده بود که نگاهی قلدرانه به صورتم انداخت و بعد دستم رو گرفت پایین و گفت:

 

 

-بکش پایین بچه واسه من خط و نشون مکش ما خودمون یه عمره واسه اینو اون خط میکشیم و خط کشی انجام میدیم!

جفت گوشاتو وا کن شیلان!

من بعد پسری به خودش اجازه بده اینجوری دستمالیت کنه اونه نه…تورو نفله میکنم چون تا تو نخوای و اجازه ندی هیچ بشری جرات نمیکنه سمتت بیاد! شیرفهم شد؟!

 

 

چشمهام با تعجب روی صورتش به گردش دراومد.

آخه یکی نبود بگه به تو چه؟

تو چیکاره ای این وسط…

دندون قروچه ای کردم و گفتم:

 

 

-حالا تو گوش کن!

از این به بعد دیگه هیچی بین من و تو وجود نداره!

هیچی!

بار اول و آخرت هم باشه تو کارای من و روابط من دخالت میکنی!

 

نگاه آخرو به صورتش انداختم و با گرفتن دو طرف لباسم تنه زنان از کنارش رد شدم و رفتم.

دیگه حتی یک ثانیه هم تحمل این عوضی رو نداشتم

 

***

 

اتفاقات دیشب از سرم بیرون نمی رفتن!

اتفاقات که نه…بهتر بود بگم حرفهایی که شنیده بودم!

برای اولینبار حس بازیچه بودن بهم دست داده بود.

حس خوبی نبود.

مثل شکست میموند!

مثل بازنده بودن!

بعد از مدتها از یه نفر خوشم اومد غافل از اینکه اون یه نفر منو واسه پرداخت بدی هاش میخواست!

اونقدر توی فکر بودم که خودمم حالیم نشد ده دقیقه اس دارم فنجون رو توی لیوان چایی میچرخونم!

بابا اومد تو آشپزخونه.هیجان داشت.برخلاف همیشه صبحانه ی مفصلی نخورد.

سر پا ایسناد و چند لقمه رو تند تند خورد و بعد هم گفت:

 

 

-من امروز ناهار نمیام خونه! قرار دارم…

 

 

سرم رو بالا گرفتم و با پورخند پرسیدم:

 

 

-با شقایق !؟ با مادر اون پسره ی لاااات لاابالی !؟

 

 

نمیدونم میخواست خودش رو متقاعد میکرد یا منو اما در هر صورت انگار که بخواد توجیه بکنه گفت:

 

 

-شیلان! گناه پسر رو که نباید پای مادر نوشت!

اگه پسرش لات و قلدره تقصیر اون نیست! شقایق زن عالی ای هست.

 

 

بفرما! در عرض یک شب مخ بابای ما روزد.

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-و نتیجه اینکه به زودی شقایق خانم به عنوان عروس قراره تشریف فرما بشن تو این خونه همراه با بچه ی لاتش!

 

 

گله مندانه اسمم رو صدا زد و گفت:

 

 

-شیلااااان

 

 

با لحن تلخی پرسیدم:

 

 

-مگه دروغ میگم؟

 

 

-من دوست ندارم راجب شقایق بد بگی…

 

 

اینو گفت و بعد خم شد.ماچم کرد و گفت:

 

 

-تو که اینقدر بچه بدی نبودی!مدرسه بهت خوش بگذره!

 

 

پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.چنددقیقه بعد از رفتن اون من هم کوله پشتیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون!

اینبار برخلاف همیشه دلم میخواست نه با راننده بلکه خودم برم.

پیاده و حتی با سرویس خط واحد!

هندزفریمو زدم تو گوش و دست درجیب و پیاده به راه افتادم.

سر ایستگاه چنددقیقه ای منتظر موندم تا سرویس خط واحد اومد.

سوار شدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم.

فکر نمیکردم اینقدر شلوغ باشه اما بود.

نزدیک به میله ایستادم.از روال همیشگی خسته شده بودم.دلم یکم شرایط متفاوت میخواست حتی اگه این روال با همچین چیزی یه مسیری رو طی کردن بود!

دستهامو دور میله حلقه کردم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم که همون لحظه حس کردم قامت بلندی پشت سرم ایستاده.

پسری که از پشت بهم چسبیده بود و رو دست اندازها عمدا خودش رو بهم می مالوند!

سرم رو یه کوچولو کج کردم و نگاهی بهش انداختم.

بلند بود و جذاب.واسه شروع و آزار آرمین بد هم نبود!

بود ؟! نه….پسندیدمش.

پرسید:

 

 

-من پارسام تو چی !؟ هوم؟!

 

 

چه پررو بود که فکر میکرد هنوز ندیده و نشناخته و بی مقدمه قراره اسمم رو بهش بگم!

همچنان به همون میله چسبیدم و اون بازهم عمدا از پشت بهم چسبید و دستشو بالای میله گذاشت و چون جوابی از طرف من نشنید گفت :

 

 

-پریوش ؟ مهوش ؟ مهینتاج ؟ گلتاج !؟

 

 

خنده ام گرفت اما هر جور شده خودمو کنترل کردم خد چند فکر کنم لبخندم از چشمش دور نموند.

گردنش رو خم کرد و نزدیک به گوشم گفت:

 

 

-کلاس چندمی عمو !؟

 

 

بازم کم محلش کردم.میخواستم بدونم تا کی قراره اینجوری واسه مخ زدن من خودش رو به زحمت بندازه.

چون هیچی نگفتم دست دیگه اش رو یه طرف پام گذاشت و پرسید:

 

 

-یه دختر مدرسه ای و این حجم از بدن ؟

 

 

لبخند محوی زدم که درست همون اتوبوس رو دست انداز کمی بالا و پایبن شد و همین یه فرصت شد واسه اون که در ثانیه باسنو از پشت فشار بده.

واکنشی نشون ندادم هرچند یه حس لذت شهوت آلودی تو وجودم‌پیچید

شده بودم همون شیلانی که سرو گوشش میجنبه!

به من انگا تک پر بودن نمیومد!

گور ننه ی آرمین….

همچنان به میله چسبیدم.

نگاهی به چپ و راست انداخت و وقتی دید حواس کسی سمتش نیست دوباده گردن خم کرد و کنار گوشم گفت:

 

 

-میگم‌گوشی من یه مشکلی داره…شما نمیتونی درستش کنی!؟

 

 

نیشخندی زدم و بالاخره پرسیدم:

 

 

-مشکلش چیه ؟!

 

 

خوشحال از اینکه بلاخره تونسته لبهای منو از هم باز بکنه جواب داد:

 

 

-شماره ی شما توش نیست! میشه بکنی توش!؟

 

 

خدیدم و اون راضی از اینکه تونسته نظرمو جلب بکنه گفت:

 

 

-جوووون! خنده هات قربون!

 

 

لبخندمو جمع و جور کردم و دوباره به همون‌میله چسبیدم و اونهم که انگار خیلی از این موضوع بدش نمیومد خودش رو بهم‌فشار داد.

 

هیچوقت فکر نمیکردم همچین حرکاتی لذت آور باشن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

بیچاره شیلان منگل شده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x