رمان انرمال پارت ۲۸

4.6
(14)

 

 

 

سرویس که توقف کرد دستهامو از دور میله آزاد کردم و بدون اینکه نگاهی به پسره بندازم از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی رفتم.

اینو خوب میدونستم که دیرم شده بود.

به عنوان یه دانش آموز باید هفت و نیم مدرسه میبودم اما الان تقریبا هشت و نیم بود و نزدیک به نه!

ولی حالا مگه چی میشه اگه آدم تو دوران مزخرف مدرسه خصوصا سال آخر،یک روز هم بجای هفت صبح نه برم سر کلاس؟

تو یه کوچه خلوت نزدیک به دیوار راه میرفتم و همزمان سر انگشتامو رو دیوار میکشیدم که همون موقع صدای همون پسره رو از پشت سر شنیدم:

 

 

-برای اولینبار تو زندگیم از اینکه نمیدونستم سوئیچ ماشینمو کجا انداختم و با سرویس خط واحد تصمیم گرفتم برم دانشگاه خوشحالم!

 

 

چون پشت سرم بود و دیدی به صورتم نداشت با خیال راحت لبخند زدم.

راستش اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواد دنبالم بیاد خصوصا که مشخص بود مسیرش دانشگاهه وحالا اینجوری خیلی از مسیر اصلیش دور شده بود.

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-حالا دیرت نشه یه وقت! فلکت نکنن واسه آن تایم نبودن!

 

 

صدای خنده اش رو از پشت سر شنیدم درحالی که واضح بودنش نشون از این میداد که خیلی بهم نزدیک شده و بعد هم که گفت:

 

 

-دیر رسیدن بهتر از هرگز نبوسیدن یه خانم خوشگل!

البته خانم خوشگلی که اسمشو نمیخواد به من بگه!

میخوای خودم بازم حدس بزنم !؟

نارگل ؟ دارگل ؟ سارگل؟ بهار گل !؟

نازگل؟ ماه گل ؟

 

 

خندیدم و درحینی که آروم آروم توی همون کوچه ی تاریک و خلوتی که البته گاهی کنجشکها سکوتش رو بهم میزدن راه میرفتم پرسیدم:

 

 

-حالا چرا همه ی حدسیاتت ختم پیدا میکنن به گل !؟

 

 

 

 

-چون شما شباهت زیادی به گل داری!

 

نیشخندی زدم.

مشخص بود از اون مخ زنهای قهاره!

البته…از حق نگذریم خوشتیپ و جذاب هم بود.

دستهامو تو جیبهای مانتوی فرم مدرسه ای تنم فرو بردم و به راهم ادامه دادم که دستهاش دو طرف پهلوم هام نشستن ودرحالی که از پشت کاملا بهم چسبیده بود کمرش رو کمی خم کرد و کنار گوشم گفت:

 

 

-خوب کوچه ای رو واسه رفتن به مدرسه انتخاب کردی…

 

 

اینو گفت و تو آغوش خودش نگه ام داشت و بعد مقنعه ام رو داد بالا و سرش رو برد زیر مقنعه.

نفسم از این کارش تو سینه حبس شد.

بی مقدمه چینی درحالی که مقنعه ام صورتش رو پوشونده بود گردنم رو میک زد.

 

نگاهی مضطرب به اطراف انداختم.

سمتی که ما بودیم خونه ای نبود و چون دیواره ی چند کارگاه تجاری بود و سمت دیگه هم خونه هایی که مشخص بود همه تو خواب خوشن!

رو به رو و پشت سرمون ردیفهای درختی بود که از چشم و مرکز توجه دورمون میکرد اما حتی یا وجود همه ی اینها هم خیال من آروم نبود.

 

 

داغ کرده بود و چشمهام خمار شده بودن.

گردنم رو لیس زد و پرسید:

 

 

-هنوز هم نمیخوای اسمتو بهم بگی !؟

 

 

نفس نفس زنان جواب دادم:

 

 

-ش…ی….لان…

 

 

بالاخره سرش رو از توی گردن و زیر مقنعه ام بیرون آورد و با بالا گرفتنش گفت:

 

 

-جووووون…اسمتم مثل خودت خوشگله!

بگو ببینم…خوشگله…یه بوس میدی به من !؟

 

 

تو بغلش چرخیدم و به صورتش خیره شدم.

برای اولین بار میخواستم مستقیم و از این فاصله ی نزدیک نگاهش کنم.

همونطور که فکر و تصور میکردم بود.

خوش قیافه و جذاب و شاید بیشتر این جذابیت برمیگشت به مدل موی ساده و باحالش.

موه هایی که یکمشون رو بالای سرش بسته بود.

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-ای…اسم تو هم بد نیست.

 

 

 

خندید و کشیدم سمت دیوار.

درست مابین درختهایی که انبوه ها شاخ و برگهاشون مارو یه جورایی از دید ها پنهون نگه میداشت.

مشخص بود یه چیزیش حسابی زده بالاااااا…

اما قرار نبود باهاش بدبگذره اینو حسم بهم‌میگفت!

از اینکه روال خسته کننده ی زندگیم و یا نزدیک شدن آدمها بهم، برای چیزی غیر خودم، منو کمی شیطون کرده بود احساس بدی نداشتم.

من فقط دلم هیجان میخواست.

دوست داشتم با آدمای متفاوتی وقت بگذرونم و زندگیمو از اون حالت کرختی و خسته کننده دور نگه کنم!

کمرم رو چسبوند به دیواره ی آجری و رو به روم ایستاد.

اولین کاری که کرد این بود که چونه ام رو بگیره و با بیرون آوردن زبونش اونو روی لبهام بکشه!

عین اینکه بخواد یه نفرو تشنه به خوردن لب بکنه!

هنوز چونه ام رو گرفته بود.

نگاهی به چپ و راست انداخت تا مطمئن بشه همچنان اوضاع امن و امان و بعد هم که خیالش راحت شد،دستشو پایین برد و یکی دوتا از دکمه های مانتوی مدرسه ام رو باز کرد.

 

 

 

بیشتر بهم چسبید و شروع کرد ازم لب گرفتن.

مشتاقانه همراهیش کردم

داشت لب میگرفت اما خیلی زود نفس کم آورد شاید بخاطر هیجان و اشتیاق و تحریک شدن زیادی!

دوباره چونه ام رو گرفت و سرم رو کج کرد.

 

 

 

کل کلمه هایی که به زبون میاورد از سر بالا زدن حش/رش بود.

****

 

ناخوادگاه چشمهام رفت سمت ساعت مچیش….

عقربه ها وحشت زده ام کردن.

ساعت نه و نیم شده بود درحالی که من با یه زن باردار بی اعصاب کلاس فیزیک داشتم!

قلبم از ترس به تپش افتاد و دیگه خب ب از تحریک شدن نبود.

فورا و بی هوا دستش رو بیرون کشیدم و همزمان دستمو وسط سینه اش گذاشتم و هلش دادم به عقب و گفتم :

 

 

-بسه بسه!

 

 

تعجب کرد و به عقب رفت.چشمهامش رو صورتم به گردش دراومد و پرسید:

 

 

! ضد حال زدی که! چی شدی تو یهویی!؟

 

 

– بعد دستپاچه و هول دکمه های مانتوم رو بستم و همزمان تند تند گفتم:

 

 

-باید برم! دیرم شده…خیلی دیرم شده!

 

 

پووووفی کرد و سرش رو با تاسف تکون داد.

کاملا مشخص بود این بدیترین ضدحال زندگیش.

پرسید:

 

 

-شدنی نیست نری !؟

 

 

ابروهام رو بالا انداختم و با مرتب کردن مانتوم و مرتب کردن مقنعه ام جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

به تلاش کردن ادامه دادو گفت:

 

 

-تو که تا الان‌موندی خب حالاش هم بمون

 

 

بازم‌مخالفت کردم و گفتم:

 

 

– با یه زن بد عنق کلاس دارم.دیر برسم آمارمو میده دست رئیس مدرسه اون زنیکه ی دیوث هم فورا زنگ میزنه به بابام…وزه خانم!

 

 

برای اینکه فرصت دوباره دیدنم رو از دست نده پرسید:

 

 

-بازم میتونم ببینمت دیگه آره!؟

 

 

 

 

برای اینکه فرصت دوباره دیدنم رو از دست نده پرسید:

 

 

-بازم میتونم ببینمت دیگه آره!؟

 

 

باید اعتراف میکردم از اون پسرایی بود که برای بار دوم هم علاقه به دیدنش داشتم اما اینکه با اطمینان بهش میگفتم آره ، از پس من برنمیومد برای همین شونه بالا انداختم و با ناز جواب دادم:

 

 

-شاید آره شاید هم نه…

 

 

برحلاف من اون نمیخواست درگیر شاید و اما ها باشه.فورا از توی جیب شلوار جین ابیش یه خودکار بیرون آورد و گفت:

 

 

-خب الان کاری میکنم که کار رو از مرحله ی شاید برسونیم به مرحله ی حتما!

دستتو بده!

 

 

دستمو به سمتش گرفتم و اون شمارش رو خیلی تند تند کف دستم نوشت و بعد هم گفت:

 

 

-بهم مسیج بده!

 

 

نگاهی به شماره انداختم.نمیدونم چرا یهو یاد آرمین افتادم.

با اون هم تقریبا یه جورایی همینطوری شماره هامون رد و بدل شد.

نفس عمیقی کشیدمو بی مقدمه با جمع کردن مشتم گفتم:

 

 

-بای!

 

ایستاد و دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و گفت:

 

 

-به امید دیدار!

 

 

کیفمو روی دوشم انداختم و بدو بدو ازش فاصله گرفتم تا زودتر خودمو برسونم مدرسه.

همین حالاش هم خیلی دیر کرده بودم و میدونستم قراره کلی سوال و جواب پس بدم.

اونقدر دویدم تا رسیدم جلوی مدرسه.در بسته بود. خم شدم و از سوراخ نگاهی به داخل حیاط انداختم.چشمم به که اصغرآقا افتاد از اونجایی که میدونستم به بد ذاتی ناظم نیست چندبار صداش زدم و اون هم درو برام باز کرد و گفت:

 

 

-فروزنده! بازم که دیر اومدی!

 

 

چهره ای مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:

 

 

-ببخشید اصغرآقا…صداشو درنیار بزار بدم داخل!

 

 

مردد نگاهم کرد و گفت:

 

 

-جیف که بابات گردن من و این مدرسه حق داره.بیا..بیا برو تا نفهمیدن…

 

 

کنار که رفت عین میگ میگ از کنارش رد شدم و رفتم سمت ساختمون کلاسها و خودمو رسوندم به کلاس درس.

حوصله ی دبیر فیزیک رو اصلا و ابدا نداشتم.

یه زن باردار بی اعصاب بود که خیلی هم از من خوشش نمیومد.

لامصب هم اونقدر پوست کلفت بود که وا نمیداد و دست کم این ماه های آخر بارداریش نمی رفت پی زندگیش و چسبیده بود به درس و مدرسه.

پنج دقیقه بیشتر جلوی در بودم و هی دل دل میکردم برم یا نرم…

صدای ناظم تو سکوت سالن که پیچید دیگه واسه داخل رفتن تریدد نکردم .

منو می دید هم اصغرآقا رو اذیت میکرد هم خودمو واسه همین که قبل از اینکه وزه خانم رویتم بکنه درو وا کردم و پریدم داخل اما…

اما در کمال تعجبم به جای خانم کوثری چشمم به جمال یه مرد افتاد!

مردی که به طرز واضحی کاری کرده بود که هیچ کدوم از دخترای کلاس جز خودش سمت و سوی دیگه ای رو نگاه نکنن و حتی واسه اینکه این دو ساعت بیشتر تماشاش کنن پچ پچ هم نمیکردن باهم تا فرصت دیدنش رو از دست ندن.

آهسته گفتم :

 

 

-سلام.میتونم بشینم !؟

 

 

نمیدونم چرا همچین مرد خوشتیپ و جوونی رو اجازه داده بودن بیاد اینجا درس بده اما در هد صورت انگار اومدنش حسابی خوشبحال دخترای کلاس شده بود.

دخترایی که جهت نگاه های همگی سمت صورت معلمه بود!

بجای جواب دادن پرسید:

 

 

-از دانش آموزای این کلاسی!؟

 

 

خیره به صورتش که با یه ته ریش ملایم زیادی لعنتی شده بود جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

اول نگاهی یه ساعت مچیش انداخت و بعد دست به سینه شد و پرسید:

 

 

-و چرا دیر اومدی ؟

 

 

لبهامو از هم باز کردم ودرحالی که تو مغزم بهونه سرچ میکردم جواب دادم:

 

 

-آااااا…خب….ماشین بابام تو مسیر خراب شد پیاده اومدم! پیاده که نه…دویدم تا اینجا…خیلی سخت بود!

 

 

سر تاپام رو برانداز کرد و بعد هم دستهاش رو پایین گرفت و گفت:

 

 

-و حین دویدن هم دکمه هاتون رو اشتباهی بستین آره !؟

 

 

چون اینو گفت هم چشمهای خودم هم چشمهای بقیه به سمت دکمه های لباسم کشیده شد.

اوه اوه! چه افتضاحی !

دکمه هارو ناجور و اشتباهی بسته بودم و یه چیزایی که نباید پیدا بود.

دوتا دستمو ضربدری روی لباسم گذاشتم و پرسیدم :

 

 

-بشینم !؟

 

 

ماژیک رو برداشت خیلی جدی جواب داد:

 

 

-بشین ولی تکرار بشه دیگه جایی تو کلاس من نداری!

 

 

خواستم برم که در حین نوشتن رو تخت گفت:

 

 

-نشنیدم چشم گفتنتو!

 

 

عجب پفیوزی بودااااا…خصمانه نگاهش کردم و ناچار گفتم:

 

 

-چشم

 

 

سرد گفت:

 

 

-حالا میتونی بری…

 

 

با نفرت اون رو که حالا پشتش به من بود نگاهش کردم و بعد هم با عجله سمت نیمکت رفتم و کنار فرانک نشستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

این از اون رمانایی که پسره ی عالمه رقیب داره هعی

Sarina
Sarina
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه هم امروز بزاری؟

زهرا علیپور
1 سال قبل

نمیدونم چرا حس میکنم نقش اصلی مرد همین معلمست

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x