رمان انرمال پارت ۲۹

4.4
(19)

 

 

 

 

دو ساعت پایانی هم با خود لامصبش داشتیم.

حسم بهم میگفت از اوناست که فکر میکنه درهای آسمون وا شده و خدا تلپی انداختش رو زمین تاحالی به بنده هاش داده باشه!

در هرصورت من برخلاف بقیه دخترا که چشمهاشون واسه دیدنش دو دو میزدن نه حوصله ی خودش رو داشتم نه حرفهاش رو…

لای کتاب رو وا کردم و از سر خستگی و بی حوصلگی کف دستم رو وا کردم و فارغ از همچی شروع کردم تک تک نوشتن شماره ی اون پسره، بالای یکی از برگه های کتاب که بی هوا کف دست آقا معلم روی کتاب قرار گرفت.

چشمهاش رو واسم درشت کرد و بعد هم واسه اذیت کردنم چون خوب میدونست حواسم جمع درس نبوده گفت:

 

 

-پاشو برو پای تابلو ادامه ی مسئله رو تو حل کن!

 

 

جاخوردم.

متعجب نگاهش کردم و بعد هم پرسیدم:

 

 

-من !؟

 

 

آرزوم ایم بود بگه نه با پشت سریتم ولی نگفت.با اخم و جدیت جواب داد:

 

 

-آره تو.پاشو…

 

بلند شدم و رفتم پای تخته.هیچی بلد نبودم چون اصلا حواسم پی توضیحاتش نبود.

اونجا ایستادم ولی جواب رو بلد نبودم.

پوزخند زد و بعد هم بلند بلند گفت:

 

 

-وقتی تو کلاس باشین و ولی حواستون پی یللی تللی نتیجه میشه این خانم!

هنگه! اصلا نمیدونه چی به چیه چون گوش نداد…

 

 

بچه ها زدن زیر خنده و دستهای من از خشم مشت شدن.اومد سمتم و با باز کردن دستش گفت:

 

 

-اول ماژیک رو بده بعدهم برو بشین و بجای یادداشت چیزای بیخودی بالای کتابت، حواستو بده به درس!

 

 

با نفرت نگاهش کردم و بعد ماژیک رو با عصبانیت کف دستش گذاشتم و از کنارش رد شدم و رفتم سر جام نشستم.

مرتیکه ی پفیوز ببین چه جوری منو کرده بود مسخره ی اینو اون!

تا آخر کلاس عین برج زهرمار تماشاش میکردم و محکوم بودم به شنیدن صداش و تماشای ریختش تا وقتی که خدازوشکر کلاس تموم شد.

وسایلش رو جمع کرد و بی خداحافظی از کلاس رفت بیرون.

چقدر ازش یدم میومد!

در واقع تو اولین دیدار خودش رو از چشم من انداخته بود.

 

من بیرون مدرسه موندم و فرانک از بوفه دوتا بطری نوشیدنی خرید و اومد سمتم.نزدیک که شد بطری رو پرت کرد تو هوا که زحمت گرفتنش رو خودم بکشم و بعد هم انگار که تازه مورد بخصوصی رو یادش اومده باشه گفت:

 

 

-راستی چرا انقدر دیر اومده بودی؟ میدونی چقدر خواهش کردم ازش و بهش رو زدم که اسمتو جز غایبها ننویسه؟

کاش حالا واقعا ننوشته بااشه!

 

 

سر بطری رو آروم آروم باز کردم و بعد هم در همون حین رو به جلو قدم برداشتم و خیره به دور دست پرسیدم:

 

 

-چرا این جای کوثری اومده!؟

 

 

سرش رو خم کرد و آب میوه رو هورت کشید و بعدهم نفس کشداری کشید و حالش که با خوردن اون نوشیدنی جا اومد جواب داد:

 

 

-چون کوثری دیگه نمیتونست واسه تدریس تشریف فرما بشه!الحمدالله رب العامین!

 

 

فورا چرخیدم سمتش و بی هوا پرسیدم:

 

 

-یعنی این یارو رو از این به بعد باید جای کوثری تحمل کنین !؟

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-عزیزم! تحمل چیه!؟ ما کوثری رو تحمل میکزدیم اما ایشوت رو نه…ما داریم از حضور قشنگشون فیض میبریم!

خدایی تو نگاش میکنی کیف نمیکنی!؟

خیلی جذابه لعنتی! در واقع خداوند بزرگ و بلندمرتبه جذابترین معلم فیزیک رو نصیب کلاس ما کرده.

تازه من شنیدم کلاسهای دیگه هم اعتراض کردن که چرا این هلو فقط نصیب ما شده!

 

 

کنج لبم رو دادم بالا.بنظرم زیادی داشتن ازش تعریف و تمجید میکردن واسه همین گفتم:

 

 

-همچین تحفه ای هم نیستاااااا….

 

 

از زدن این حرف چندثانیه هم نگذشته بود که یه ماشین تو اون خیابون خلوت نزدیک بهمون متوقف کرد.

فکر کردیم باز یکی از همین پسرای علاف که قراره مزاحم بشه اما وقتی شیشه پایین اومد فهمیدم که نه …

خود جناب آقای معلم خوشتیپ.

با اون صورت جدیش سعی کرد بهمون بفهمونه نمیخواد مزاحم بشه و بعدهم گفت:

 

 

-خانمها من مستقیم میرم.اگه مسیرتون میخوره لااقل تا یه جایی میرسونمتون!

 

 

لبهامو ازهم وا کردم و گفتم:

 

 

-نه ما مسیرمون نمی….

 

 

در واقع میخواستم بگم نه مسیرمون نمیخوره که فرانک نامحسوس به پهلوم سقلمه زد و بعدهم لبخند دندون نما وعریضی روی صورت خودش نشوند و گفت:

 

 

-بله اگه زحمتی نباشه!

 

 

 

سرمو برگردوندم سمتش و متعجب نگاهش کردم.

میدونستم که قرار بود زنگ بزنه ماشین براش بفرستن اما حالا چیشد که در لحظه یهو یادش افتاد میتونه با اون بره رو هم نمیدونم و نپی فهمیدم.

شیشه رو داد پایینترو گفت:

 

 

-پس بشینین من تا یه جاسی برسونمتون!

 

 

قبل از اینکه سوار بشیم دست فرانکی که بدجور شبیه هولا شده یود و میخواست فرصت صمیمی شدن با آقامعلم جدید رو از دست نده گرفتم و گفتم:

 

 

-نه ممنون! مزاحم شما نمیشیم.خودمون میریم…

 

 

لودگی نکرد.شل ول هم نبود.حتی لبخند هم نزد ودرکل که فعلا همچین آدمی جلوه میکرد.

خیلی آهسته گفت:

 

 

-مزاحم نیستین…خیابون خلوته کسی نیست تک و تنها اینجا نباشین بهتره

سوار بشین تا یه جای امنی برسونمتون!

 

 

 

 

 

 

به ناچار و با فشارهای فرانک سوار ماشین آقا معلم شدیم.

 میدونم چرا اینقدر اصرار داشت که حتما با این یارو بریم.اون هم مثل نود و نه درصد دخترا میخواست خودش اون کسی باشه که به آقا معلم نزدیک میشه!

درهای عقب رو باز کردیم و سوار شاسی بلند سفید رنگش شدیم.

برخلاف فرانک و بقیه ی دخترای کلاس که تمان فکر و ذهن و موضوع حرفهاشون شده بود آقا معلم من چندان ازش خوشم نمیومد و شاید دلیل اصلیش برخوردهای بدش توی کلاس درس جلوی دخترا بوده باشه.

اون با رفتار خیلی تندش توی کلاس ضایع و خجلم کرده بود و این تو دلم مونده بود!

کنار گوشش آهسته و شاکیانه پرسیدم:

 

 

-آخه چرا اصرارشو قبول کردی؟ هان، نکبت تو که در هر صورت سر تقاطع باید پیاده بشی و اصلا مسیرت مستقیم نیست!

 

 

چشمکی زد و پچ پچ کنان گفت:

 

 

-مسیر تو که هست!

 

 

نگاهی به صورتش که لبخند معنی داری روش جاخوش کرده بود انداختم.

آی منو حرص میداد یه همچین وقتهایی!

آخه بگو دیوث من که گفته بودم خوشم نمیاد با این یارو بریم!

تمام راه ساکت بود و فرانک واسه اینوه مجاب به صحبت کردنش بکنه پرسید:

 

 

-آقا شما قراره همیشه تو مدرسه ی ما درس بدی!؟

 

 

از تو آینه نگاهی به فرانک انداخت و بعد جواب داد:

 

 

-نه! شرایط خانم کوثری که مساعد بشه بعد از پایان مرخصیش خودشون میان….

 

 

فرانک با قیافه ای زار گفت:

 

 

-آه چه بد ! 

 

کنجکاو پرسید:

 

 

-چرا !؟

 

 

و فرانک هم باز هم بدون اینکه اول حرفهاش رو مزه مزه بکنه جواب داد:

 

 

-چون هیشکی حوصله خانم کوثری و درس دادنهاشو نداره اما کل کلاس حوصله ی شمارو دارن!

 

 

 با تعجب فرانک رو نگاه کردم.عجب سرخوشی شده بود.

اقا معلم نیمچه لبخند محوی زد و دیگه چیزی نگفت تا وقتی وه رسیدیم به نقطعه ای که فرانک باید پیاده میشد.

دلم میخواست منم باهاش پیاده بشم اما این اجازه رو نداد و حتی با بدجنسی گفت:

 

 

-آقا دستتون درد نکنه من همینجا پیاده میشم اما شیلان مسیرش یکم جلوتر !

 

 

عجب رویی داشتا!خداحافظی کرد و پیاده شد تا من با خجالت سر پایین بندازم و بعد از دان آدرس شروع کنم وررفتن با انگشتهای دستم جهت اتلاف و گذران وقت.

اونقدر هیچی نگفتم که خودش سکوت رو شکست و گفت:

 

 

-ساکتی!

 

 

سرم رو بالا گرفتم و به اون که اینبار داشت از اینه منو نگاه میکرد خیره شدم.

یعنی واقعا الان انتظار داشت من مثل فرانک بشینم باش وراجی بکنم !؟ 

بی خجالت پرسیدم:

 

 

-باید چیز خاصی بگم !؟

 

 

پشت چراغ موند و بعد همونطور که سر انگشتهاشو با ریتم رو فرمون حرکت میداد گفت:

 

 

-فکر کنم از من ناراحتی! درسته !؟

 

 

رک و مستقیم حرف دلم رو بهش نگفتم اما سربسته جداب دادم:

 

 

-برخوردهای اول همیشه تو فکر بجا می مونن!

 

 

امیدوار بودم اونقدر گیرایشش بالا باشه که حالیش بشه چقدر از اینکه جلوی بچه های کلاس ضایع ام کرد ازش خشمگین شدم.

یکی از ابروهاش رو برد بالا تا صورت جدی صورتش، جدی تر بشه و بعدهم گفت:

 

 

-من اگه چیزی بهت گفتم بخاطر این بود که هوش و حواستو بدی به درس! لازم باشه از این به بعد هم بهت تذکر میدم!

درضمن…واسه جلسه ی بعد هم خوب بخون چون اولین نفر خودتو میارج یای تخته که مباحث امروز رو مرور کنی!

 

 

عه عه عه! عجب نسناسی بود.دستامو مشت کردم و ازش رو رو برگردوندم و نگاهمو دوختم به پنجره.

معلم به این پفیوزی ندیده بودم!

 

زیر لب زمزمه کردم:

 

 

-صد رحمت به خانم کوثری!

 

 

ماشین رو دوباره به حرکت درآورد همزمان گفت:

 

 

-گمونم شنیدم که چی گفتی! 

 

 

خودمو کشیدم کنج صندلی که دیگه نتونه از اینه جلویی دیدم بزنه و با لب خونی بفهمه چی با خودم زمزمه کردم و و بعد هم آهسته گفتم:

 

 

-چیزی نگفتم! من فقط از معلم قبلی به نیکی یاد کردم!

 

 

پوزخندی زد و دیگه چیزی نگفت تا وقتی که رسیدیم نزدیک به خونه.

ازش تشکر نکردم.

اصرار خودش بود که سر ظهر منو تو خیابون ول نکنه و برسونه جلوی در.

نزدیک که شدیم ماشین رو نگه داشت و با حالتی عجیب خیره شد به خونه مون…

کیفمو براشتم و خواستم پیاده بشم که خیلی زود پرسید:

 

 

-اینجا خونه ی فرزاد فروزنده اس…درسته !؟

 

 

حالت صورتش موقع پرسیدن این سوال جور خاص و نسبتا عجیبی بود.با اینحال جواب دادپ:

 

 

-بله!

 

 

سوالهاش ادامه پیدا کردن وبا حال خرابتری پرسید:

 

 

-و تو دختر فروزنده ای !؟

 

 

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-یله…دخترشم!

 

 

زیر لب زمرمه کرد:

 

 

“چقدر من بااین خونه خاطرات دارم.چقدر دنیا کوچیک”

 

 

منطورش رو متوجه نشدم.خیلی عجیب غریب شده بود.

واسه اینکه درست و حسابی از حرفهاش سردربیارم گفتم:

 

 

-چیزی گفتین !؟

 

 

انگار که سوال من مثل یه تشر از فکر بیرونش آورده باشه چشم از خونه برداشت و گفت:

 

 

-نه نه!

 

 

 

چه عجیب بود.در هر صورت گفتم:

 

 

-ممنون از اینکه منو رسوندین…

 

 

کوله پشتیم رو برداشتم و با پیاده شدن از ماشین خداحظی کردم و به سمت خونه رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x