رمان انرمال پارت ۳۰

4.2
(14)

 

 

 

تکاپوی خدمتکارا برای من عجیب بود.

من فقط وقتی اونهارو اینطور در جنب و جوش می دیدم که مهمونی ای درکار باشه و معمولا اگر هم بود دستکم بابا قبلش بهم خبر میداد ولی حالا …

بعضی ها درحال گردگیری بودن و بعضی ها درحال آماده ی وسایل پذیرای!

کیفم رو از روی دوشم پایین آوردم و حین راه رفتن توی سالن از مونس، که سر خدمتکار اینجا بود پرسیدم :

 

 

-خبریه مونس خانم !؟

 

 

درحال امرو نهی کردن به یکی از دخترا واسه چیدن ظرفهای شیرینی روی میز بود و بعدهم گفت:

 

 

-آره ولی ترجیحا از پدرتون بشنوید بهتره!

 

 

کم کم داشتم احساس بدی پیدا میکردم.

این چه خبری بود که فقط پدرم باید بهم میگفت ؟

کیفمو رو زمین نگه داشتم و گفتم:

 

 

-مونسسسس!یه راهنمایی که میتونی بکنی

 

 

مشخص بود واسه چیزی که ازش میخوام هم مردد هست و هم دودول اما درنهایت آهسته گفت:

 

 

-امر خیر !

 

 

به گمون ابنکه باز قراره خواستگار راه بده گفتم:

 

 

-من هنوز یه دختر مدرسه ایم که خودش شرط گذاشته درس باید اولویت اول و آخرم باشه پس چرا الان خواستگار دعوت کرده اینجا وقتی قبلش …

 

 

وقتی من داشتم تند تند و پشت سرهم حرف میزدم اون بی هوا نوار حرفهای من رو یا گفتن یه حرف عجیب قطع کرد:

 

 

-گفتم امر خیر اما نگفتم برای تو!

 

 

در حرف زدن ترمز کردم!

انگار بهم ایست داده بودن!

بر بر تماشاش کردم و پرسیدم:

 

 

-پس برای کی؟ بدای خواهر خیالی بزرگترم !؟

 

 

لب باز کرد و گفت:

 

 

-برای…

 

مکث کرد.منصرف شدن از مغور اومدن و بعد هم دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

 

 

-اه! سر منو به حرف نگیر دختر…کلی کار دارم!

 

 

امر خیر برای پدرم !؟

نمی فهمیدم….

چرا همه چیز یهو اینقور عجیب شد؟

جرا یه ترسی افتاد به جونم از فکر کردن به چیزایی که یهو به سرم هجوم آورده بودن!

فوری پرسیدم:

 

 

-هستش !؟

 

 

سر جنبوند و جواب داد:

 

 

-تو دفتر کارشه!

 

 

بدون ثانیه ای مکث، فورا به سمت اتاق بابا که طبقات بالاتر بود رفتم.

یه فکرایی به سرم رسیده بود که اصلا و ابدا دلم نمیخواست صحیح و درست باشن.

نفس زنان پله هارو بالا رفتم و خودمو به اتاقش رسوندم.

چند تقه به در زدم و قبل از اینکه بهم اجازه بده خودم درو وا کردم و رفتم داهل.

پشت میز کاریش نشسته بود و با سر خمیده برگه هایی رو پشت سرهم امضا میکرد.

به سمتش رفتم و بی هیچ مقدمه ای گفتم:

 

 

-مونس میگه امشب اینجا امر خیر داریم…امرخیری که مربوط به شماست!

این امر خیر ازدواج کردنتون که نیست !؟

 

 

سرش رو یالا گرفت و خونسرد جواب داد:

 

 

-مثلا اگه باشه چی پیشه !؟

 

 

هاااان ! پس اشتباه نمیکردم.

هموطنور که نفس نفس میزدم به سمتش رفتم و پرسیدم:

 

 

-و میتونم بپرسم دقیقا با کی قصد انجام امر خیر دارین !؟

 

 

خیلی جدی نگاهم کرد و جواب داد:

 

 

-شقایق !

 

 

تا اسم شقایق مادر آرمین رو شنیدم مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و تمام اون مدت اون خونسرد و با همون صورت جدیش داشت نگاهم میکرد.

اما من بی هوا ساکت شدم.

مکث کردم و بعد با نفرت گفتم:

 

 

-منظورت همون زن بچیه که فقط چندبار ملاقاتش کردی !؟

مادر یه لات چاله میدونی !؟

 

 

دستش رو برد یالا و چنان زد روی میز که شونه های منپ باهاش لرزیدن و بعدهم خیلی جوی گفت:

 

 

-آخرین بارت باشه در مورد شقایق اینطور حرف میزنیم!

ما امشب عقد میکنیم و تو با احترام با اون برخورد میکنی وسلام!

 

 

ناباورانه به پدرم خیره شدم.

این آغاز بدبختی هامون بود.

میدونستم….

 

 

 

 

ناباورانه به پدرم خیره شدم.

این آغاز بدبختی هامون بود.

میدونستم….

وجودشون رو چطور میتونستم اینجا تحمل کنم؟!

من از آرمین نفرت داشتم و از مادر فرصت طلب حیله گرش که مرزهای مخ زنی رو جا به جا کرده بود بیزار بودم.

حالا اگه قرار بود رسما با من فامیل بشن چطور میتونستم از این به بعد یه زندگی آردم داشته باشم !؟

انگشتهام‌مشت شده بودن و ناخنهاتو کف دستم فرو رفتن…

گله مندانه گفتم:

 

 

-من لایق یه مشورت هم‌نبودم !؟ یعنی شما منو توی این خونه در حد یکی از وسایلتون‌میدونستین که حتی نخواستین باهام درموردش صحبت کنید!؟

 

 

پوشه ی پیش روش رو بست و پوشه ی دیگه ای رو باز کرد و بعد سرش رو بالا گرفت و با برداشتن روان نویس دیگه ای گفت:

 

 

-خیلی خب! الان دارم بهت میگم…من میخوام با شقایق ازدواج کنم.

چندتا دیدار داشتیم و گپ های مفصلی زدیم.

ازش خوشم اومد و اصلا نمیخوام زنی مثل اون رو از دست بدم…

من واقعا درگیر شخصیت فوق العاده اش شدم اونقدر که افسوس میخورم چرا اول با اون آشنا نشدم!

زیباست،باهوشه،دلسوزه و …

 

 

پوزخندی زدم و با بریدن کلامش گفتم:

 

 

-و یه نره غوووول تیغ زن هم داره!

 

 

شونه هاش رو بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:

 

 

-یه نره غول که هیچی صدتا نره غول هم داشت باز واسه من مهم نبود.

من میخوام تو به شقایق احترام بزاری همونطور که برادر کوچیکترت یاد گرفته به شوهر مادرت احترام بزاره!

 

 

دندونامو با خشم و غیظ روی هم سابیدم.

خودم کردم که لعنت برخودم باد!

خودم پای اونو به این خونه باز کردم.خود لعنتیم!

چه سِحری خوند اون شب…

چه کرد که بابام اینقدر شیفته اش شد !؟

عقب عقب رفتم و با تاسف گفتم:

 

 

-من از شقایق و پسرش بیزاااااارم و هیچوقت روی خوش منو نمی بینن

 

 

خونسرد گفت:

 

 

-تنفرت بی دلیل…وقتی تو هم بشناسیش به اندازه ی من ازش خوشت میاد…

 

 

با خشم گفتم:

 

 

-ولی من ازش متنفرم و هیچوقت ازش خوشم‌نمیاد

 

 

اینو گفتم و به سمت در رفتم هرچند صداش رو از پشت سر شنیدم وقتی که بی رحمانه گفت:

 

 

-در هر صورت مجبوری حضورش رو بپذیری…

 

 

آه عمیقی کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم از اتاقش رفتم بیرون.

باورم نمیشد امشب قراره آرمین و مادرش بیان اینجا و یه جشن عقد برگزار بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

عجب بابا عجب

Sarina
Sarina
1 سال قبل

وای خدا چه بد شد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x