رمان انرمال پارت ۳۱

4.6
(15)

 

 

 

 

دو تا لنگه ی قهوه ای رنگ در کنار رفتن و عُلیاحضرت با لباسی از برند ورساچه که فکر کنم‌نسخه ی کپی شده ی یکی از لباسهای جنیفرلوپز بود تشریف فرما شد.

روی دوشش کت مشکی ای پوشیده بود و آن چنان میکاپی انجام داده بود که بیشتر به نوعروسهای بیست ساله می‌موند تا یه بیوه زن زن سی و چندساله !

اینهمه ی عجله ی بابا برای زودتر ازدواج کردن با این زن اصلا برام قابل درک نبود‌‌.

اون انگار حتی نمیخواست پدر و مادر خودش رو هم درجریان بزاره‌.

این خیلی مُضحک بود‌.

تو همون لحظه ی ورودش شروع کرد امرو نهی کردن به خدمتکارا و اونایی که از مزون خاصی اومده بودن تا سفره عقد ش رو بچینن:

 

-پروانه جون خواهش میکنم یکم زودتر …میخوام قبل از سر رسیدن‌مهمونهام همچی آماده بشن…

 

 

-خیالتون راحت اوکیش میکنیم‌براتون

 

 

نفس نفس میزدم و با نفرت تماشاش میکردم.

دلم‌میخواست برم‌سمتش و اول سرش نعره بزنم و بعدهم بگم از ما دور بشه…

اونقدر دور که حتی فکرشم سمتمون نیاد ولی چنان عقل و هوشی از از بابای سخت انتخاب و سختگیرم برده بود که مطمئنن اگه اینکارو میکردم بعدش این خودم بودم که باید از اینجا بیرون میرفتم.

 

پشت بندش،آقای لات و رفیق لات تر از خودش هم اومدن داخلن.

دندون قروچه ای کردم و لب زدم:.

 

” پس توی دیوث هم سرو کله ات پیدا شد ”

 

سگرمه هاش توی هم بودن ولی میدونم که این فیلمش بود و میخواست مثلا خودش رو ناراضی نشون بده  از اینکه مادرش شده زن فرزاد فروزنده.

عین اون رفیق اسکل تر از خودش که نیومده داشت بشکن میزد و با دمش گردو میشکوند.

زورم که به مامانش نمی رسید اما به خودش شاید!

 

مادرش که سرگرم بساط سفره ی خاص عقدش شد پا تند کردم سمتش‌.

دستهاشو تو جیب شلوار جینش فرو برده بود و با صورت بینهایت عبوس و کلافه ای نقطه ی نامشخصی رو نگاه میکرد اما در عوض مجتبی شاد و شنگول خونه رو نگاه میکرد و میگفت:

 

 

-به به داش دم ننه ات گرم با این دوماد آوردنش!

جون تو افتادیم تو کندو عسل…

 

 

نگاه ترسناکی حواله ی مجتبی کرد و گفت:

 

 

-ببند در گاله رو…

 

 

با دستهای مشت شده و گام های بلند و سنگین به سمتش رفتم تا حسابی از خجالتش دربیام

 

 

 

 

با دستهای مشت شده و گام های بلند و سنگین به سمتش رفتم تا حسابی از خجالتش دربیام.

تمایل شدیدی داشتم تا با خشنترین حالت ممکن بشورمش،بچلونمش و پهنش کنم رو طناب!

نزدیکشون که شدم و فاصله ام که باهاشون کم شد اول مجتبی بود که متوحه حضورم شد.

سقلمه ای به پهلوی آرمین زد و گفت:

 

 

-داش دوست دختر اَسبقت اومد!

 

 

آرمین زیر لب زمزمه کرد:

 

 

-ببند در گاله رو !

 

 

بک قدمیش ایستادم.درست رو به روش.زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:

 

 

-پس شغل شریف مادر و پسر مشترکه و یه جورایی بهم ربط داره! مخ زنی و تیغ زنی…بهت تبریک میگم.واقعا حرفه ای هستی!

 

 

آرمین فقط با اخم نگاهم کرد اما مجتبی خندید و گفت:

 

-شیلو فکر کنم داشتی میومدی اینور ملاجت خوردبه یه جایی…آخه داری شُرت و پُرت میگی

 

 

اینو گفت و خندبد.

خمدیدنش گرچه منو یاد شخصیت بزغاله تو اخراجی ها مینداخت اما اون لحزه عصبانی و کفری و برای اینکه حد و حدود خودش رو بدونه گفتم:

 

 

-اولینبار و آخرین بارت باشه منو شیلو صدا میزنی.اسم‌من شیلانه نه شیلو یا هر کوفت و زهرمار دیگه…

اصلا بیخود میکنی خودتو با من اونقدر صمیمی میدونی که با اسم‌کوچیک صدام‌میزنی…

هم تو هم دوست لاتت…

 

 

بیشتر تعجب کرد.ابروهاش رو با سردرگمی‌داد بالا و چشمهاش رو کمی درشت کرد و بعد هم‌ شونه هاش رو به معنای ندونستن و نفهمیدن ودرک نکردن رفتار من بالا و پایین کرد.

دوباره چرخیدم سمت آرمین که با اون قیافه ی لعبوس و ناراضیش فقط ایستاده بود و تماشا میکرد.

سراسر وجودم خشم بود از اون…

از اون که من لعنتی رو فقط بخاطر پولم میخواست.

نگاهی تحقیر آمیز به صورتش انداختم و گفتم:

 

 

-من که بهت پول دادم تا قرض و قوله هاتو بدی پس دیگه چرا مادرتو وارد زندگی پدرم کردی هااان؟ واست کم بودن آره؟ رگ‌ طمعت گل کرد…

 

 

اینو گه گفتم دیگه ساکت نموند.

اومد سمتم.قامت بلندشو صاف نگه داشت و با چنگ زدن پیرهنم گفت:

 

 

-حواست باشی چی از دهنت میاد بیرون دخی جون وگرنه همینجا سفره ات میکنم….

 

 

گرچه صورتش خیلی جدی و عبوس بود اما ازش نترسیدم.

دستشو به زور از لباسم جدا کردم و گفتم:

 

 

-ازت متنفرمممممم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x