رمان انرمال پارت ۳۸

4.8
(11)

 

 

 

خودمو پرت کردم تو آغوشش و دست و پاهامو دور بدنش حلقه کردم.

چنان سفت گرفته بودمش و پشت سرهم جیغ میکشیدم و می لرزیدم که با اون زور و قدرتش هم نتونست از خودش جدام بکنه!

 

از سر ناچاری دستشو برد عقب و محکم زد به باسنم و با کلافگی گفت:

 

 

-بپر پایین نفله! چرا عین رتیل چسبیدی به من!

 

 

بیشتر از قبل بهش چسبیدم و تند تند گفتم:

 

 

-میترسم میترسم…

 

 

عصبی تر از قبل گفت:

 

 

-بیا پایین شیلو…بیا پایین تا عین سوسک دمپایی نخورده رو دیوار مچاله ات نکردم!

 

 

سرمو به شونه اش فشردم و یا چنگ زدن بدنش و البته،با نشنیده گرفتن حرفهاش گفتم:

 

 

-جن…جن روح….جن درو وا کرد! جن روح …وای!

تمام مدتی که داشتم مسواک میزدم منو نگاه میکرد…جن…روح! یا ابلفضل!

 

 

بالاخره دوتا دستمو گرفت و به زور از دور گردنم آزاد کرد و هلم داد به عقب و گقت:

 

 

-جن کیلو چنده بچه!؟روح چی!؟بیخیال باو…این واسه تو فیلماس! بپر پایین نکبت حالمو بهم زدی با اون دهن کفیت!

برو دهنتو بشور بعدشم بتمرگ و بخواب مزاحم منم نشو فردا مسابقه دارم! اعصاب و خوابمو خراب بکنی تلافیشو سر خودت درمیارماااا…

 

 

مگه من دیگه جرات داشتم تنهایی پا توی اون سرویس بهداشتی بزارم !؟

با ترس گفتم:

 

 

-باهام بیا…من هم باید دهنمو بشورم هم کرم بزنم هم آبرسان.تازه دستشویی هم دارم!

 

 

اخم کرد و گفت:

 

 

-منو سننه !؟ خب برو کاراتوانجام بده…

 

 

خیلی جدی گفتم:

 

 

-عمرا تنهایی برم…تو هم باید بیای

 

 

ناباورانه و شبیه به کسی که انگار بهش فحش ناحوس داده باشن سگرمه هاشو زد توی هم و با قیافه ی عبوسی پرسید:

 

 

-چی !؟ من باهات بیام که  کرم بمالی؟ گمشو …گمشو من ریختو نبینم بچه پررو!

نکبت…

 

 

اینو گفت و چرخید و پشت به من به سمت تختش رفت…

 

 

 

چرخید و پشت به من به سمت تختش رفت.

یعنی واقعا میخواست من رو با جن و روح های این ساختمون قدیمی که شبیه به محل لوکیشنهای فیلمهای ترسناک بود تنها بزاره !؟

دستمو سمتش دراز کردم و گفتم:

 

 

-خیلی مزخرفی آرمین.خیلی…تو چطور میتونی وقتی من اینهمه ترسیدم تنهام بزاری و راحت و بیخیال بخوابی؟ هان؟

وقتی من اومدم اینجا مسئولیت من گردن توئہ

اگه بلایی سرم بیاد خونم گردن توئہ! میفهمی؟

تو واقعا مزخرفی …فقط هیکل گنده کردی و قد بلند کردی وگرنه…

 

 

ناگهان چرخید سمتم و داد زد:

 

 

-اههههه! ببر صداتو! هی ور ور ور ور…عین پشه در گوش من وز وز میکنی! بیا بریم مسواکتو بزن شر گندت کم بشه!

 

 

پس راضی شد!

دیگه گله نکردم.همین که راضی شده بود همراهم بیاد واسم کافی بود.

پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:

 

 

-اوکی! از اول همینو میگفتی بهتر نبود !؟

 

 

یه چشم غره در حد میخکوب شدن بهم رفت و بعد گفت:

 

 

-برو …برو بچه تا ناکارت نکردم

 

 

با انزجار ازش رو برگردوندم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

-زورشو به رخم میکشه!

 

 

 

همونطور که پشت سرم میومد گفت:

 

 

-بل کمی نکن بچه!

برو تا پشیمون نشدم!

 

 

راه افتادم سمت سرویس بهداشتی و سر راه مسواکم رو هم برداشتم.

سگرمه هاش بدجور توی هم بود.کاملا مشخص بود از راه دادن من به خونه اش بدجور پشیمونه!

اشاره ای به دیوار کردم و گفتم:

 

 

-تو اینجا وایسا من کارامو انجام بدم.

هی باهام حرف بزن که بدونم هستی و نترسم!

 

 

چپ چپ نگاهم کرد اما چیزی نگفت.

دست به سینه کنار دیوار ایستاد و با غیظ به رو به رو خیره شد.

به من چه که از دستم کفریه!

به من چه که دلش میخواد از سقف خونه آویزونم کنه میخواست نترسونتم! والا!

سر حوصله داشتم مسواک میزدم که یه لگد به در زد و گفت:

 

 

-چه غلطی میکنی اون تو؟ مسواک میزنی یا مسواک میسازی!

یه شایدن و یه مسواک و کرم اینهمه کش دادن داره؟

 

 

دهن رو شستم وبا بالا گرفتن سرم گفتم:

 

 

-اینقدر نق نزن و اعتراض نکن بمون تا کارمو انجام بدم!

 

 

صداش رو شنیدم که از پشت در غر غر کنان میگفت:

 

 

-شیطونه میگه همچی بزنمش تا یه هفته بره تو کما…دختره ی نسناس!

 

 

توجهی نکردم.واسه من حرف زدنش بهتر بود.

راستش شنیدن صدای اون رو به صدای جن و روح ها ترجیح میدادم….

 

 

 

از اونجایی که جرات نگاه کردن به آینه رو نداشتم بیخیال انداختن اون نگاه آخر به ردیف دندونهام و پوست صورتم شدم.

حاصل آوردن اسم جن و روح به من این حس رو القا میکرد که اگه تو آینه نگاه بندازی ممکنه یهو با یه جن خبیث چشم تو چشم بشی!

موهام رو رو طرف پشت گوش جمع کردم و فورا از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.

دستهای خیسمو دوطرف لباسم مالوندم و گفتم:

 

 

-من کارم تموم!

 

 

آرمین تکیه از دیوار برداشت.

یه نگاه ترسناک به صورتم انداخت و بعدهم زیر لب زمزمه کرد:

 

“نسناس”

 

راه افتاد و رفت سمت اتاقش.جدیدا زیاد بدگویی میکرد.باید سر موقع حالشو بگیرم.

نرسیده یه در صداش زدم و گفتم:

 

 

-اووی آرمین…

 

 

چرخید سمتم و بدون اینکه بهم مجال صحبت کردن بده، با دراز کردن دستش به سمتم، غضب آلود و کفری گفت:

 

 

-تا حالا تو عمرم واسه خاطر ننه ام هم همچین کاری نکردم.

یه ساعت منو جلو در توالت کاشتی تا بشاشی و مسواک بزنی و کرم بمالی و آبرسان بزنی و هزار کوفت و زهرمار دیگه…صدات دربیاد از پنجره پرتت میکنم بیرون!

 

 

یه چیزایی گفت که دیگه نتونستم حرف بزنم و درواقع محکوم شدم به سکوت.

چراغهارو خاموش کرد و رفت سمت اتاقش و درو محکم بهم کوبوند.

با ترس وسط هال تاریک ایستادم و نگاهی آشفته به دور و اطرافم انداختم.

یعنی من بایو تک و تنها اینجا می خوابیدم.

آهی کشیدم و همونطور که با دقت و ترس دور و برم رو نگاه میکردم روی کاناپه دراز کشیدم و پتویی که گمونم آرمین واسم گذاشته بود رو کشیدم روی خودم.

چشمهامو روی هم فشردم و سعی کردم بخوابم اما…

خوابم نمیبرد.

می ترسیدم…خیلی زیاد هم می ترسیدم.

پتورو آهسته پایین کشیدم و دوباره نگاهی به اطراف انداختم.

نه! منو اینجوری خواب نمیبرد.

نیم خیز شدم.پتورو جمع کردم و پاورچین سمت اتاق آرمین رفتم.

درو بی سرو صدا وا کردم و خیلی آروم رفتم داخل.

به شکم دراز کشیده بود روی تخت و جوری که اون نفس میکشید کاملا مشخص بود تا سرش رو گذاشته رو بالش فورا خوابش گرفته.

کنار تختش ایستادم و بعد خم شدم و دستم رو گذاشتم رو بازوی عریونش و با تکون دادنش گفتم:

 

 

-آرمین…آرمین…هوی آرمین…

 

 

غرولند کنان گفت:

 

 

-هااااان…

 

 

بدون اینکه واکنشش رو پیش بینی کنم گفتم:

 

 

-تو بیا پایین بخواب من برم رو تخت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاد؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x