رمان انرمال پارت ۴۳

4.4
(12)

 

 

بند کوله ام رو روی اون یکی دوشم انداختم و حین خروج از خونه زیر لب با خودم زمزمه کردم:

 

 

“به خیالت من هیچ جارو ندارم برم ؟ هه…کورخوندی…من هزارتا رفیق دارم…هزار تا دوست.

هزار جا واسه خوابیدن….هزار مکان فوق مناسب.

اینجا نشد به جای دیگه…پسره ی پفیوز…اصلا الان زنگ میزنم فرانک باهم بریم بیرون بعدشم میرم خونه شون…آره…میرم خونه فرانک”

 

 

تلفنمو از کیفم بیرون آوردم و بعد از روشن کردنش شروع به گرفتن شماره تلفن فرانک کردم.

حالا که فکرش رو میکنم میبینم من از اول هم باید به جای رفتن به خونه ی این آرمین دیوث پیش فرانک میرفتم بهتر بود حتی اگه تو همون چنددقیقه ی اول حضورم تو خونه شون پدرش فورا آمارمو به پدرش میداد!

 

گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و حین راه رفتن تو جاده منتظر موندم تا شاید جواب بده:

 

 

“الوووو…شیلان…تویی؟”

 

 

نمیدونم چرا از تماس من اینقدر به تعجب افتاد

برخلاف اون کاملا خونسرد گفتم:

 

 

” انتظار داشتی با تلفن من کس دیگه ای بهت رنگ بزنه؟”

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

“آره دقیقا…”

 

نگاهی به دور و اطرافم انداختم و پرسیدم:

 

“کی مثلا؟”

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

“دزد…یه آدم دبا…چه میدونم یه آدم همین مدلی دیگه.آخه دختر تو کجایی؟ چرا هیچ خبری ازت نیست؟ چرا تلفنت خاموش؟

چرا از خونتون زدی بیرون؟

تو فرار کردی؟”

 

 

آه! پس هیچی نشده بهم لقب دختر فراری داده بودن.

لقب وحشتناکی بود برای من اما فعلا باید باهاش میساختم.

سر انگشتامو به شقیقه ام فشار دادم و خسته از این سوالای پی درپی فرانک گفتم:

 

 

“وای چقدر سوال میپرسی فرانک…من فرار نکردم.من فقط جایی که دوست نداشتمو ترک کردم.همین..”

 

 

“حالا جدیدا اسم فرار از خونه شده ترک کردن مکانی که بهش علاقه نداریم ؟تو دیگه کی هستی”

 

 

نفسمو با کلافگی فوت کردم بیرون و گفتم:

 

 

“اینقدر سخنرانی نکن…یه آدرس برات میفرستم بی اونجا…خداحافظ”

 

 

منتظر حرفهای بعدیش و حتی شنیدن جواب خداحافظیش نموندم و خیلی زود تماس رو قطع کردم و همزمان لب جاده ایستادم و دستمو برای تاکسی های در حال گذر تکون دادم تا توی این هوای سرد لااقل خودمو به یه کافه و خوردن یه نوشیدنی داغ عوت کنم…

 

 

 

دست به چونه با دومین فنجون کاپاچینو ور میرفتم و همزمان با بی حوصلگی مطلق دور و اطراف رو تماشا میکردم.

این سوال شدیدا درونم رو آزار میداد.

اینکه چطور ممکنه پدرم این رو ندونه که من کجا هستم و نخواد بیاد دنبالم !؟

یعنی واقعا همیشه منتظر سررسیدن این لحظه بود ؟

این که من از خونه بزنم بیرون تا با همسر گرامیش شاد و خرم زندگی کنه ؟

همسری که یهو دیدش و بهو فهمید همونیه که همیشه منتظر ورودش به زندگیش بود؟

 

زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“بابا گمونم تو هیچوقت منو دوست نداشتی…هیچوقت”

 

 

صندلی که عقب کشیده شد و فرانک روش نشست تمام افکار توی سرم مثل دسته پرنده ای که صدای نزدیک شدن قدمهای نا آشنا و غریبه ای به گوششون رسیده باشه پراکنده شدن.

کیفشو گذاشت کنار و با نشستن روی صندلی بس مقدمه و بی سلام علیک پرسید:

 

 

-شیلااااان ! کدوم گوری بودی تا الان !؟

 

 

نیومده شروع کرده بود سوال پیچ کردن من.

دستمو از زیر چونه ام برداشتم و گفتم:

 

 

-تو اول بشین بزار عرق نشیمن گاهت خشک بشه بعد منو سوال پیچ کن!

 

 

صندلیش رو کشید جلوتر.دستهاش رو گذاشت روی میز و گفت:

 

 

-دختر تو شب عروسی پدرت یهو غیبت زد بعد ماهر چقدر گشتیم دنبالت نبودی.

پدرت بجای اینکه پیش همسرش باسه همش دنبال تو بود

ما باهم هرجا که فکر شو میکردیم و احتمال میدادیم تو رفته باشی رفتیم اما نبودنی و تو رسما غیبت زد تا همین یک ساعت پیش

من واسه شنیدن جواب این سوالاا صبر ندارم شیلان!خیلی کنجکاوم…هرچقدر هم که به اون موبایل لعنتی زنگ زدم جواب ندادی! زود باش بگو کجا بودی؟

 

 

لبهامو روی هم مالیدم ومن من کنان جواب دادم:

 

 

-پیش مادربزرگم!

 

 

چشمهاش رو تنگ کرد و گفت:

 

 

-دروغگو نگو پینوکیو! تو پیش اون نبودی

 

 

نمیدونم چرا اینقدر مطمئن همچین حرفی میزد اما من بازهم حقیقت رو انکار کردم و گفتم:

 

 

-گفتم که همونجا بودم

 

 

نگاه ترسناکی بهم رفت و گفت:

 

 

– نه نبودی…وقتی پدرت زنگ زد به مامان پوری گفت رفتن مسافرت و حالاحالاها هم برنمیگردن من خودم پیشش بودم اون لحظه

 

 

چون اینو گفت خودمو کشیدم عقب و واسه فرار از نگاه های کنجکاوش شروع کردم وررفتن با گوشواره ام …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x