رمان انرمال پارت ۴۵

4.8
(9)

 

 

 

پوزخندی زدم.پس بابام قصد داشت هرجور شده منو تحت فشاد بزاره.کاری کنه جایی واسه رفتن نداشته باشم و تقریبا آواره بشم که به غلط کردن و شکر خوردن حتی گ**ه خوردن بیفتم و خودم بدون اینکه اون کسی رو دنبالم بفرسته برگردم خونه!

برگردم و گردن کج کنم و بگم:

 

 

” غلط کردم پدرجان ! شکر خوردم! لطفا بزار دوباره بیام خونه”

 

 

اما من غد تر و لجباز تر از این حرفها بودم که به این زودی کم بیارم و تسلیم بشم و برگردم.

از فکر بیرون اومدم و درحالی که خیلی زیاد سعی داشتم خودم رو نرمال و خونسرد و نشون بدم تا اون متوجه ناراحتیم نشه گفتم:

 

 

-باشه! مهم نیست! نمیام خونتون که تو و پدرت مجبور نشین منو بندازین بیرون!

 

 

غمگین صدام زد و گفت:

 

 

-شیلااااان… بخدا ما از خدامونه که‌…

 

 

مابقی حرفهاش برای من کاملا بی اهمتی بودن‌

بلند شدم و با برداشتن کیفم از روی صندلی گفتم:

 

 

-خیلی خب! من دیگه میرم.خداحافظ

 

 

صندلی رو کنار گذاشتم و از کنارش رد شدم.

میدونم که احتمالا پدرم با خیلی ها و همه ی اونایی که احتمال میداد من بخوام برم پیششون طی کرده بود که منو راه ندن اما…

اما من به این سادگیا کوتاه نیمام!

حاضرم آواره بشم اما برنگردم خونه‌

فرانک بلند شد و پرسید:

 

 

-شیلان …کجا میخوای بری؟ خونه ؟

 

 

ایستادم.سرم رو چرخوندم سمتش و خیلی قاطع و محکم گفتم:

 

 

-نهههه!

 

 

اینو گفتم و بدون هیچ حرف اضافه ای از اونجا زدم بیرون.

هیچ ایده ای نداشتم واسه گذروندن امشب توی یه جای دستکم نسبتا امن.

قدم زنان راه میرفتم و به این فکر میکردم چه گزینه هایی دارم.

هتل که ننیشد، مسافرخونه هم همینطور،فرانک هم که منتفی شد.رو بقیه دوستهای نداشته هم که نمیشد حساب باز کرد پس …پس کی و کجا می موند !؟

هیچ جا…هیچکس!

پوووووف !

گمونم باید سرمو رو به آسمون میگرفتم و زمزمه میکردم:

 

 

” من دختر تنهای شبم…”

 

 

همینطور که پیاده داشتم راه میرفتم یهو فکرم رفت سمت پسری که یه روز اتفاقی تو راه مدرسه دیدمش.

چی بود اسمش ؟ آهان…پارسا….

ایستادم و توی چند لحظه تو ذهنم تجزبه و تحلیلش کردم.

میتونستم روش حساب بار کنم !؟

شاید بشه ..

یادمه اسمشو تو مخاطبین تلفن همراهم ثبت کردم اما هیچوقت حتی به این فکر نکردم که بهش پیام بدم اما فکر کنم حالا دیگه وقتشه یه زنگ بهش بزنم.

موبایلمو از جیب لباسم بیرون آوردم و رفتم تو لیست مخاطبین.

اسمش رو سرچ کردم و بعد هم ترید رو کنار گذاشتم و با لمس اسمش بهش زنگ زدم….

 

 

من لب حاده راه میرفتم و به صدای اون بوقهایی که با فاصله به گوشم می رسیدن گوش میدادم و این روال همینطور ادامه داشت تا وقتی که تقریبا مایوس و بیخیال شدم اما درست وقتی خواستم قطع کنم صداش تو گوش سمت راستم پیچید:

 

 

” بله ؟”

 

 

از لحنش پیدا بود منو نمیشناسه که البته طبیعی بودبرای اینکه این اولینباری بود که من بهش پیام میدادم.

یکم من من کردم و بعد گفتم:

 

 

“هی …سلام…

 

 

با لحنی که مشخص بود هنوز به جا نیاورده گفت:

 

 

“علیک سلام…شما؟”

 

 

من من کنان جواب دادم:

 

 

“امممم…میتونی حدس بزنی من کی هستم؟”

 

 

خندید و جواب داد:

 

 

“راستش خدا به من خوشگلی و خوشتیپی و خیلی چیزای دیگه داد اما علم غیب نه!”

 

 

و باز خندید! گمونم تو آب نمک بود تا الان.

و خب فکر کنم بهتر بود برم سر اصل مطلب و خودمو معرفی کنم:

 

 

” تو یه روز یه دختر مدرسه ای رو از توی سرویس خط واحد تعقیب کردی و توی کوچه ی نزدیک به مدرسه اش، تو کف دستش شماره ات رو نوشتی…اون منم و اگه این کاروخیلی انجام نداده باشی احتمالا باید اسمم یادت مونده باشه”

 

 

سکوت کرد و این سکوت اونقدر طولانی شد که گمون کردم شاید تماس رو قطع کرده اما اینطور نبود.

گویا آقا داشت فکر میکرد و البته بعدش تند و سربع گفت:

 

 

“شیما…نه نه شیلا…درسته؟”

 

 

حدسهاش مایوس کننده بودن اما از هیچی بهتر بود.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

“یکم دیگه تلاش کنی به حدس صحیح تر نزدیک میشی”

 

 

باز سکوت کرد تا نشون بده درحال فکر کردنه ودرنهایت زور زدنهاش جواب داد:

 

 

“شیلان..درسته ؟”

 

 

چه عجب! سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

“آره درسته… من شیلانم‌

اومدم قدم بزنم گفتم شاید…شاید تو هم بخوای با من یکم تو شهر بچرخی البته اگه دوست دازی”

 

 

فرصت غنیمت شمرد و بدون مکث جواب داد:

 

 

“معلوم که دوست دارم.لوکیشن بفرست سه سوته اونجام”

 

 

مثلا خونسرد و بدون هیجان گفتم:

 

 

“اوکی اوکی..میفرستم. فعلا”

 

 

صداشو کشید و گفت:

 

 

“پس میبینمتتتتت…”

 

 

 

 

 

تماس رو که قطع کردم از خوشحالی زیاد شروع کردم بالا و پریدن!

چقدر حس خوبی داشتم از اینکه شمارش رو حذف نکرده بودم و چقدر خوشحال تر شدم که ناز و ادا نیومد و تاخیر من در تماس باخودش رو تلافی نکرد!

نفس عمیقی کشیدم و سرمو رو به اسمون گرفتم و زمزمه کردج:

 

 

“اون آرمین بی شعور و پدر گرامی من باید بدونن من هیچوقت بدون جا و مکان نمی مونم.همیشه یه راهی هست.همیشه”

 

 

یه آبمیوه و کیک خریدم و با به جون خریدن سردی هوا تا پارکی که لوکیشنش رو برای پارسا فرستادم.

پسری که اگه همون زمان شماره اش رو با اسم کوچیکش سیو نکرده بودم حتی نمیتونستم حدس بزنم یا به یاد بیارم اسمش چی هست و من همونجا نتظر نشستم تا بلکه زودتر بیاد.

 

سرم رو به عقب تکیه داده بودم و پاهام رو به صورت دراز کش نگه داشتم و دستهامو واسه جلوگیری از یخ زدن تو جیبهای لباسم فرو برده بودم و بی هدف و بی ذوق دور و اطراف رو تماشا میکردم.

نمیخواستم به همین زودی کم بیارم!

نمیخواستم دست از پا دراز تر برگردم خونه و به پدرم بگم غلط کردم از اونجا زدم بیرون درحالی که دلیل این اتفاق خودش بود.

آره!

من یه بچه سوسول مایه دار نبودم. یعنی نمیخواستم که باشم!

 

 

-شیلان ؟!

 

 

یک نفر از سمت راست اسم من رو پرسشی به زبون آورد و همین باعث شد فورا سرمو به همون سمت لچرخونم.

خودش بود.

اینبار اما با مدل موی جدید.

موهای سمت شقیقه ها کوتاه و قسمت بالایی و وسط کله اش بلند.

یه شلوار جین آبی پوشیده بود و یه کاپشن سبز یشمی.

 

سریع و فوری خودو جمع و جور کردم.

بلند شدم و صاف ایستادم و رو صورتش که نمادی از حالت جاخوردن بود لبخندی صدالبته تصنعی نشوندم و گفتم:

 

 

-سلام آره!

 

 

دستش به سمتم دراز شد وتو همون حین هم گفت:

 

 

-تقریبا مطمئن بودم دیگه قرار نیست ببینمت!

 

 

باهاش دست دادم و همزمان پرسیدم:

 

 

-چرا !؟

 

 

انگشتای سردمو با دست گرمش فشرد و جواب داد:

 

 

-چون فکر میکردم شماره ام کف دستت پاک شده و تو دیگه نداریش…

 

 

و خندید و در ادامه گفت:

 

 

-اوه اوه! چقدر دستات سردن‌‌‌….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

حالا فک کن پسره از اوناش باشه 😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x