رمان انرمال پارت ۴۷

3.9
(15)

 

 

 

 

بیخیال و بیتفاوت یه تیکه از پیتزا رو برداشتم و جواب دادم:

 

 

-یعنی اینکه بحثمون شد گفت میره منم بهش گفتم هری!چه بهتر!

 

 

با اینکه داشت دو لپی غذا میخورد اما وقتی اون جواب رو بهش دادم با دهن باز و و بی حرکت بهم خیره شد.

وا رفته و عصبی و مایوس از من پرسید:

 

 

-بهش گفتی هری ؟

 

 

سر نوشابه رو جدا کردم و همچنان با بیتفاوتی محض درحالی که اصلا و ابدا برام مهم نبود اون دخی الان کجاست و داره چه غلطی میکنه،پرسیدم:

 

 

-باید حرف دیگه ای بهش میزدم؟!

 

 

کف دستشو زد به پیشونیش و با تاسف شدیدی گفت:

 

 

-داداش آخه این چه کاری بود که تو کردی.اون چه حرفی بود به دختره زدی!؟ این دختره یه دختر عادی نیست…تو این دخترو یه گنج ببین…یه شوگر مامی ببینش…این دختر، گنج بود.کیف پول بود…

 

 

آهان!

پس از این بابت نگران بود.بابت اینکه بقول خودش گنجش بره و نیاد نه اینکه این وقت شب تو خیابونا تنها بچرخه.

منو باش که مجی رو از بدو تولد میشناسم اما یه لحظه فکر کردم واسه خاطر یه چیز دیگه نگرانه.

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-گور باباش! نه واسه من الان مهم کدوم گوریه نه یه خودش و پولش احتیاجی دارم

تو هم دیگه اسمشو رو پیش من نیار!

پول زور بازومو به پول یه تیتیش مامانی ترجیح میدم

 

 

یه آروغ بزرگ زد و بعد هم گفت:

 

 

-یارو دختر باباته هاااا….جوووون به بابات و دخترش!

 

 

سرمو بالا گرفتم و اونقدر ترسناک نگاهش کردم که خودش حالیش شد چه شکری خورده.

سرد و جدی گفت:

 

 

-مجتبی…میبندی یا ببندمش!؟

 

 

با ترس لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت:

 

 

-میبندمش!

 

 

سرمو به رضایت تکون دادم و گفتم:

 

 

-آهان! این تصمیم بهتریه!

 

 

چند تا سرفه کرد و بعد هم یه خوردن مشغول شد اما همون لحظه صدای زنگ تو خونه پیچید و نگاه هرددمون رو سمت در کشوند…

 

 

 

 

صدای زنگ تو خونه پیچید و نگاه هردومون رو سمت در کشوند.

از اونجایی که انتظار اومدن کسی رو نداشتم،واسه خودمم جای کنجکاوی داشت اینکه کی میتونه باشه هر چند یه حدسهایی هم زده بودم.

اینکه شاید شیلو باشه البته اگه دست از پا دراز تر برنگشته باشه پیش پدرش. که اگه نرفته باشه معنیش میشه اینکه مادمازل رفته و چرخیده و دیده بی جا و مکانه و باس برگرده اینجا، تا کمر جلو من خم بشه، یه غلط کردم غلیظ بگه و دوباره بتمرگه رو کاناپه و بخوابه!

 

یه لگد یه پای مجی زدم و گفتم:

 

 

-هی…مجی…

 

 

با اینکه قطعا میدونست واسه چی صداش میزنم اما خودش رو زد به علی چپ و گفت:

 

 

-هان؟ چیه؟

 

 

با چشم و ابرو اشاره ای به در رفتم و گفتم:

 

 

-هان هانک!پاشو برو درو وا کن!

 

 

با دهن پر ودرحالی که هر بار با جنبوندن فکش یه تیکه پیتزا پرت میشد بیرون پرسید:

 

 

-چرا من درو واکنم ؟

 

 

-چرا تو درو وا نکنی؟

 

 

حق به جانب جواب داد:

 

 

-چون اینجا خونه ی توئہ اونوقت من پاشم برم درو واکنم؟ هر کسی باید در خونه ی خودشو وا کنه…

 

 

چپ چپ نگاهش کردم.معمولا وقتی حس گشادیش گل میکرد همچین حرفی میزد.

 

چشم غره ای بهش رفتم و پرسیدم:

 

 

-وقت خوردن و خوابیدن و لش کردن اینجا خونته وقت در وا کردن نیست !؟

 

 

بازم با دهن پر گفت:

 

 

-داش من اگه حال داشتم پاشم برم درو واکنم جورابامو میشستم که مجبور نشم عطر خواهرمو بدزدم وبزنم به جورابا بوشون ملتو نکشه…

 

 

صدای در که دوباره پیچید دستمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-ببند در اون در گاله رو حالمو بهم زدی! نکبت

 

 

یکم نوشابه خورد و یه آروغ خیلی بلند و حال بهم زن زد و دوباره مشغول خوردن شد.

حین اینکه دستهامو با دستمال تمیز میکردم به سمت در رفتم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“خب شیلو خانم …پس به غلط کردن افتادی و حالا برگشتی…عمرا اگه رات بدم”

 

 

دستمالو پرت کردم تو سطل زباله و بعد هم درو وا کردم اما کسی که پشتش به طرف من بود قطعا شیلو نبود!

صدای باز شدن در باعث شد رو پاشنه پا بچرخه تا با من رو به رو بشه.

چشم تو چشم که شدیم لبخند عریضی روی صورت مغرور خودش نشوند و گفت:

 

 

-سلام آرمین!

 

 

انتظار اینجا اومدن هر کسی رو داشتم جز صحرا صداقت….

 

 

 

چیتان پیتان کرده بود و به کسی می موند که همین الساعه از فشن شوی لباس برگشته!

شلوار راسته ی کوتاه مشکی رنگ پوشیده بود تا مچ پاها و کفهشای پاشنه بلند سَر باز و ناخنهای خوشرنگش تو دید باشن و مانتوی تنش هم که از جنس پوست حیوون بود و کیفش هم که هرمس!

سراپا برند بود!

با من که مواجه شد،

لبهای سرخش کش اومدن و صداش رسا و در عین حال با ناز به گوش رسید، درحالی که دستش رو به سمتم دراز کرده بود:

 

 

-سلام آرمین!

 

 

یه نگاه به دستش که به سمتم دراز شده بود انداختم و بعد با لمس انگشتای لطیفش و آهسته فشردنشون گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

دختر مستقل و با اعتماد بنفسی بود این دو ویژگی رو میشد کاملا تو وجنات و سکناتش دید و تشخیص داد.

وقتی دستشو رها کردم با تاسف کبودی های صورتمو از نظر گذروند و پرسید:

 

 

-خیلی درد داره؟

 

 

پرسشی نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-چی !؟

 

 

آزادانه دستشو به سمت صورتم دراز کرد و با لمس کبودی هام،جواب داد:

 

 

-جای این کبودی هارو میگم

 

 

سرمو بردم عقب چون دوست نداشتم لمسم بکنه و بعد جواب دادم:

 

 

-نه خیلی…حل میشه!

 

 

وقتی حس کرد چندان علاقه ای به اینکه لمسم بکنه ندارم ، دستشو پس کشید و با سفت گرفتن دسته های کیف خانومی مارک دار دویست-سیصد میلیونی و کیف دیگه ای که نمیتونستم حدس بزنم چرا همراش هست،گفت:

 

 

-مبارزه ی فوق العاده ای داشتی ولی من واقعا بابت این کبودی ها متاسفم!

 

 

تو قاب در ایستادم و گفتم:

 

 

-متاسف چرا ؟! رو تشک حجله که نرفته بودم.قفس مبارزه بود…هم میخوری هم میزنی…

 

 

نیمچه لبخند مغرورانه ای روی صورت خودش نشوند و گفت:

 

 

-شب حجله! خوردن و زدن! تعبیر باحالی بود.در هر صورت امیدوارم دیگه هیچوقت تورو این شکلی نبینم…امیدوارم تو همیشه اونی باشه که میزنی و خوردنی در کار نباشه!

 

 

از اونجایی که مشتاق شنیدن همچین حرفهایی نبودم خصوصا از یه دختر حالا اون دختر هر کی که میخواد باشه و صدالبته برای اینکه بره سر اصل مطلب و هدفش از اومدن رو بگه، پرسشی گفتم:

 

 

-خب…؟

 

 

از اونجایی که گیرایی خیلی بالایی داشت خیلی سریع از همون تک کلمه ی من گرفت که بهتره خودش بره سر اصل مطلب و جواب بده چرا اومده اینجا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Heli
Heli
1 سال قبل

خوب بود ولی کم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x