رمان انرمال پارت ۴۸

4.1
(14)

 

 

 

نه کیف مارک هرمس، اون یکی کیف رو که بیشتر یکبار مصرف میشد تلقیش کرد رو به سمت گرفت و گفت:

 

 

-الوعده وفا! اینم درصدی که حاصل شرطبندی بردت تو مسابقه اس و قرارمون بود که به تو بدیم

 

 

نگاهی به سمت کیف انداختم.گمونم کل پول رو به صورت نقد آورده بود.

پولی که البته باید میدادم به اون شیلان نفله تا دیگه واسه من زبون درازی نکنه .قبل از اینکه کیف رو ازش بگیرم پرسیدم:

 

 

-چرا به صورت نقد !؟

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

-گاهی بعضی پولها به صورت نقد جا به جا بشن بهتره از این هست که منتقل بشن به حساب!

 

 

وسط حرفهاش مکث کرد تا من کیف پر از پول رو ازش بگیرم و وقتی اینکارو انجام دادم یکی دو قدم اومد جلو ودرحالی که هی سرش رو چپ و راست میکرد تا از پشت قامت من سرکی به داخل بکشه پرسید:

 

 

-نمیخوای دعوتم بکنی بیام داخل!؟

 

 

کیفمو پرت کردم کنار دیوار و بدون اینکه حتی یه کوچولو جا به جا بشم جواب دادم:

 

 

-آااا…خب…نه!

 

 

سرش رو کج کرد و پرسید:

 

 

-نه ؟ چرا ؟

 

 

بلافاصله جواب دادم:

 

 

-چون که داخل همچین بگی نگی یکم بهم ریخته اس وسیله پذیرایی هم نیست

 

 

تاحدودی اوضاع همنیطور بود اما من بیشتر ترجیح میدادم که دعوتش نکنم داخل.

من حرفی برای زدن با اون نداشتم و تصور کردم وقتی اون جواب رو بشنوه خودش راهشو بکشه و بره اما نه تنها نرفت بلکه لبخند مغرورانه ای زد و با اعتماد بنفس گفت:

 

 

-که اینطور…پس عوضش من دعوتت میکنم به یه کافی شاپ.اونجا بهت نمیگذره…مثل پاتوق می مونه! یه پاتوق برای خفنها که همچی توش پیدا میشه

 

 

تا لب از لب باز کردم که جواب منفیمو بهش بدم مجی مثل جن سرش رو از زیر دستم که تکیه داده بودمش به در رد کردو با نیش وا شده تا بناگوش، از صحرا صداقت پرسید:

 

 

-منم دعوتم دیگه درست؟

 

 

از دیدن مجتبی یکم جاخورد.

همون دو قدمی هم که اومده بود جلو تا به من نزدیک یشه رو رفت عقب و بعد هم خطاب به مجی پرسید:

 

 

-ببخشید…ولی شما ؟

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و یه پشت پای نامحسوس هم بهش زدم تا برگرده داخل و آبروریزی راه نندازه اما از رو نرفت و تو همون حالت جواب داد:

 

 

-من داشِشم…داش بیولوژیکی نه ها…داش رفاقتی…لیدرشم هستم اصلا نود درصدبردهای آرمی بخاطر منه…اون میره تو رینگ من بهش انرژی میدمو باحرفهای انگیزشیم قدرت بُردشو میبرم بالا…

 

 

و بعد هم دستشو مشت کرد و شروع کرد آبروریزی و شعار دادن:

 

 

-مثلا میگم آرمین چیکارش کرده سوراخ سوراخش کرده.

نون و پنیر و بامیه آرمی بزن تو زاویه…

 

 

صحرا کنج لبشو داد بالا و با لبخندی کاملا تصنعی و خشک و ساختگی پرسید:

 

 

-ولی فکر کنم این شعار مختص فوتبال باشه!

 

 

مجی دست منو کنار زد و بعد قامت خمیده اش رو راست نگه داشت و با اشاره به خشتک خودش گفت:

 

 

-نه آبجی…این شعار در هر مکانی میتونه استعاره از یه چیز باشه.

مثلا واسه ما اینجور مواقع زاویه استعاره از خشتک یاروئہ…

 

 

واسه اینکه بیشتر از این آبرومو نبره یه پشت پا بهش زدم و پچ پچ کنان گفتم:

 

 

-ببند در گاله رو نکبت آخه تو اصلا میدونی استعاره چیه!؟

 

 

سرش رو چرخوند سمتم و گفت:

 

 

-داش معلوم که میدونم از پشت کوه که نیومدم

 

 

وسط کَلکلها و پچ پچ های ما ، صحرا بی هوا و ناچارگونه گفت:

 

 

-خیلی خب خیلی خب…شما هم میتونی بیای!

 

 

 

اون با ناز و عشوه ای یا ذاتی یا ساختگی، شبیه به آرتیستها و مدلها،قدمها و گامهاش رو به سمت ماشین فوق گرونقیمتش برمیداشت و ما آهسته به دنبالش میرفتیم‌.

 

مجتبی که تمام وقت چشمهاش زوم بودن رو صحرا ، انگار که همه جوره و افسوس همه چیز این دخترو بخوره گفت:

 

 

-داش به ابلفضلس خَعلی خری اگه مخشو نزنی! یعنی اِند اِند خرایی…اصلا خود خود خری…

 

 

با دست به پشت گردنش زدم و گفتم:

 

 

-هیس نکبت صداتو میشنوه! اینقدر هم ضایع بدنشو نگاه کن میفهمه خیال خام برش میداره فکر میکنه ما از اوناشیم!

 

 

ابروهاش رو داد بالا و بالاخره عنایت فرمود چشم از ماتحت صحرا برداره و بجاش با نگاه کردن به من پرسید:

 

 

-مگه ما از اوناش نیستیم !؟

 

 

سوالشو با سوال جواب دادم و گفتم:

 

 

-مگه هستیم…؟

 

 

ریلکس جواب داد:

 

 

-خب آره…دانشگاه رو یادت رفته؟ من از دخترا پول و شارژ و جزوه میگرفتم که عوضش تورو باهاشون جور کنم

 

 

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:

 

 

-خب ربط این موضوع به من چیه؟ تو میگرفتی؟ تو از اونا سواستفاده میکردی و بهشون وعده ی بودن با منو میدادی…تو با وعده های دروغت که از وعده های حسن روحانی هم تهی تر بودن مجبورشون میکردی سر امتحانات اول واسه تو بنویسن بعد برگه های پر و پیمونشونو با برگه های سفید تو عوض کن…دخلش به من چیه ؟!

 

 

با بی منطقی کامل جواب داد:

 

 

-میخواشتی اینهمه واسه اونا جذاب نباشی که بخاطرت از اینکارا کنن …داش عاشق چشم و ابروی من که نبودن…همچی واسه خاطر تو بود پس تو هم‌مقصری!

 

 

با انزجار گفتم:

 

 

-ببند بابا نکبت سو استفاده گر! شیطان رجیم! حسن روحانی!

 

 

صحرا قفل ماشین رو وا کرد و بعد گفت:

 

 

-آقایون! Let’s go

 

 

چشم از ماشین گرونقیمت صحرا برداشت و پرسید:

 

 

-چی چی گو !؟ فوش ناموسی داد !؟

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-مجتبی کلااااا تو حرف نزن! اصلا هیچی نگو…یه ده بی دقیقه ادا آدمای لال رو دربیار اینو که میتونی؟یا تنها هنرت همون مخ زنیه؟

 

 

نفسش رو پوووف مانند بیرون فرستاد و گفت:

 

 

-واسه من مردن آسونترر از حرف نزدنه!

 

 

از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-صدرصد که همنیطوره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x