رمان انرمال پارت 23

4.2
(13)

 

 

 

 

 

داشتم حرفهای جدیدی از استاد میشنیدم.حرفهایی که اثبات میکرد استاد مغرور ما بالاخره تصمیم گرفت اعتراف به خاطرخواهی بکنه.

اعتراف به دوست داشتن و تمایل برای ایجاد رابطه

ابراز علاقه هایی که نه تنها منو به وجد نمیاوردن بلکه عصبی تر و بهم ربخته ترم میکردن و باعث میشدن تو همچین فصایی حس ناامنی بهم دست بده!

شاید این حرکلت به گمون و زعم خودش ابراز علاقه باشن اما واسه من این کارها و رفتارهاش بی شباهت به خفت کردن نبود.

من در باغ سبزمو دوست نداشتم جز آرمین به کس دیگه ای نشون بدم واسه همین خیره به رو به رو درحالی که اون حس ناامنی ذره ذره داشت برام غلیظ تر و ملموس تر میشد گفنم:

 

 

-استاد من باید برم…لطفا ولم کنید!

 

 

نه تنها کاری که عاجزانه و حتی گله مندانه ازش خواسته بودم رو انجام نداد بلکه حتی دستهاش رو کمی بالا تر آورد و با نزدیک کردن لبهاش به گوشم گفت:

 

 

-شیلان…چرا بجای استاد سیاوش صدام نمیزنی!؟هان؟

 

 

ضربان قلبم بالا رفته بود.دستهامو مشت کردم و با یکم کج کردن سرم، جواب این صراحت بی ادبانه اش رو دادم:

 

 

-چون شما فقط استاد منین همین! نه بیشتر…و نمیخوام که بیشتر از این باشین!

 

 

از فرصت کج شدن سرم منتهای اسنفاده رو برد و گفت:

 

 

-همیشه تو کف لبات بودم! لبای سرخت…

 

 

تا اینو گفت سعی کرد ازم لب بگیرم.رو هم فشارشون دادم و هر جور شده سرم رو بردم عقب و گفتم:

 

 

-استاد لطفاااا بس کن!

 

 

دستهاش رو به بدنم فشار داد و گفت:

 

 

-عزیزم…هیچکس قرار نیست از رابطه ی ما باخبر بشه…هیچکس!

 

 

سرم رو خم کردم و به دستهاش که تقریبا روی سینه ام بودن نگاه کردم.

لمس بدنم جز آرمین از طرف هرکس دیگه ای برای من مثابه به یه تجاوز بود!

دستهاش رو گرفتم و با عصبانیت از خودم جداش کردم و خیلی سریع چرخیدم سمتش و بی هوا یه سیلی به گوشش زدم.

وقتی اینکارو کردم واکنش هردو نفرمون مشابه بود.

هم اون شوکه شده بود و هم من…

به نفس نفس افتاده بودم!

من زدمش!

من زدم تو گوشش!

تو گوش کسی که حداقل دوترم دیگه ، هفته ای دوبار باید ببینمش!

لب گزیدم و عقب عقب رفتم و بعد هم بدون اینکه حرفی بزنم بدو بدو از آموزشگاه زدم بیرون…

عین کسی که داره فرار میکنه و مطمئنه یه خوناشام پشت سرش و اگه مکث کنه خرخره اش جویده میشه!

فرانک کنار تیر چراغ ایستاده بود و دست درجیب انتظار منو میکشید.

نفس زنون بهش نزدیک شدم و با گرفتن دست گفتم:

 

 

-بیا بریم!

 

 

سرش رو برگردوند سمتم و متعجب به منی که هنوز نفسم جا نیومده بود و همچنام هن هن میکردم نگاهی انداخت و پرسید:

 

 

-چیه؟ چرا عین کسی هستی که دنبالت کردن!؟

 

 

نگاهمو دوختم به رو به رو.از این قضیه حتی دلم نمیخواست به فرانک هم حرفی بزنم اونقدر که برام تلخ بود و منزجره کننده.

آب دهنمو قورت دادم و گفنم:

 

 

-هیچی!میخواستم زودتر بیام پیش تو واسه همین دویدم!

 

 

خندید و با اشاره به لبهام گفت:

 

 

-لابد رژت هم تو مسیر پخش شد!

 

 

تا اینو گفت فورا آینه جیبی کوچیکم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و مقابل صورتم گرفتم.

راست میگفت!

رژ لبم پخش شده بود و علتش هم که مشخص!

پووووفی کردمو و با بیرون آوردن دستمال رژ پخش شده ی اطراف صورتم رو تمیز کردم که پرسید:

 

 

-میای بریم خونه ی ما ؟

 

 

دستمالو مچاله کردم و جواب دادم:

 

 

-نه! میرم پیش مامان پوری!

 

 

با شک و چشمهای تنگ شده و یه حالتی که انگار میخواد مچ بگیره پرسید:

 

 

-داستان چیه؟جدیدا زیاد میری پیش مامان پوری!

 

 

فکر نمیکردم تعداد دفعات پیش مامان پوری رفتن اینقدر زیاد شده باشه که اون رو هم به شک بندازه.

بااینحال من میخواستم هم آرمین رو ببینم و هم اینکه از مادرش بخوام برای فرداشب میکاپ منو اون انجام بده.

دستمو پایین آوردم و آهسته گفتم:

 

 

-تو اون خونه ی خالی حوصله ام سر میره…پیش مامان پوری اوضاع بهتره!

 

 

خیلی سریع جوابم رو باور کرد و گفت:

 

 

-آره! خیلی بده آدم حوصله اش سر بره

 

 

تا یه جایی مسیرمون یکی بود اما بعدش اون یه تاکسی دربست گرفت و رفت خونه شون و منم راه افتادم که برم خونه ی مامان پوری البته بهتره بگم خونه ی آرمین…

 

 

 

 

 

 

رو به روی در خونه شون ایستاده بودم و برای دهمین بار دستمو بالا بردم که زنگ رو فشار بدم اما هی پشیمون میشدم.

مردد بودم ولی من هم دلم میخواست از شقی جون بخوام فردا بیاد خونه و میکاپ شب مهمونی رو واسم انجام بده هم اینکه دلم واقعا واسه آرمین تنگ شده بود و دلم میخواست ببینمش و تا ندیدمش آروم نمیشدم.

قبل از اینکه مامان پوری یا بابا بزرگ بفهمن من اینجا ایستادم و میخوام برم خونه شون دل رو زدم به دریا و زنگ رو فشار دادم.

چند ثانیه هم طول نکشید که بابابزرگ آرمین درو باز کرد.

مسواک کف کفی دستش بود و هی تو دهن میچرخوندش.

ابخندی دست و پا شکسته زدم و پرسیدم:

 

 

-سلام بابابزرگ! من اومدم شقی جون رو ببینم!هستن؟

 

 

مسواک رو از دهنش که اطرافش کفی شده بود بیرون آورد و بعد دستمو گرفت و پرتم کرد داخل و گفت:

 

 

-اه! به به! خوش اومدی! بیا تو …تعارف نکن!

 

 

تلو تلو خوردم اما قبل از اینکه با کله برم تو میز شقایق مادر ارمین سد راهم شد و با گرفتن دستهام نگه ام داشت و گفت:

 

 

-به به! شیلو جووووون! اینورا!

 

 

صاف ایستادم و گفتم:

 

 

-راستش اومدم بهتون بگم من فردا شب یه مهمونی مهم باید برم میشه ازتون خواهش بکنم شما فردا بیاین خونه ی ما و میکاپ منو انجام بدین…البته اگه زحمتی براتون نیست.

هزینه اش هم…

 

 

چشمهاش درخشید.بازوم رو چنگ زد و پیش از تموم شدن جمله ام گفت:

 

 

-این چه حرفیه! مگه میشه تو از من چیزی بخوای و من انجام ندم.پسرم یه رفیق دختر که بیشتر نداره عسیسم!

 

 

متعجب نگاهش کردم.روزای اول اصلا روی خوش بهم نشون نمیداد و شبیه مادرشوهرهای خبیث بود اما حالا انگار اشتباه فکر میکردم و اون اونقدرها هم که فکرش رو میکردم بدجنس نبود یا دست کم اینطور به نظر نمی رسید.

محو تماشاش بودم که پرسید:

 

 

-میخوای بری پیش آرمین؟

 

 

ذوق زده شدم از شنیدن سوالش اما سعی کردم این ذوق و شوق رو به روی خودم نیارم واسه همین پرسیدم:

 

 

-مگه خونه اس!؟

 

 

دستشو پشت کمرم گذاشت و هلم داد سمت اتاق آرمین و گفت:

 

 

-آره تو اتاقش کپیده.برو پیشش! نگران فردا هم نباش.قول میدم تبدیلت کنم به خوشگلترین دختر اون مهمونی!

 

 

کف دستهاش رو طمع کارانه بهم مالید و بعدهم از کنارم ردشد و رفت.

قدم زنان به سمت اتاق آرمین رفتم.

چند ضربه به در زدم و چون جوابی از داخل اتاقش به گوشم نرسید، دستگیره رو چرخوندم و رفتم داخل.

لخت و تنها درحالی که یه شورت پاش بود

رو تخت پهن و بزرگش دراز بود و ساعد دستش رو هم گذاشته روی چشمهاش .

دیدنش حتی تو حالت خواب هم لبخندی روی صورتم نشست خصوصا که حالا هم تمام اون هیکل خوش تراشش مشخص و تو چشم بود.

پاورچین به سمتش رفتم.

رو لبه ی تخت کنارش نشستم و سر انگشتامو روی بدن لخت عضله ایش کشیدم و آهسته اسمشو نجوا کردم:

 

 

-آرمین….

 

 

جوابی بهم نداد.خم شدم رو تنش و بوسه ای روی سینه ی صاف و سفید و کاملا یدون موش کشیدم و بازهم اسمش رو به زبون آوردم:

 

 

-آرمین…

 

 

دومین بار وقتی اسمش رو صدا زدم و با شاید هم به خاطر بوسه هایی که روی تن لختش مینشوندم ، بالاخره بیدار شد.

ساعد دستش رو از روی چشمهاش برداشت و بعداز دو سه بار بازو بسته کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی؟

 

 

لبخند عریضی زدم و چونه ام رو گذاشتم رو شکمش و جواب دادم:

 

 

-اومدم تو رو ببینم! چرا این چند روز خبری ازت نبود؟

 

 

بدون اینکه تکون بخوره یا سر از روی بالش برداره با لحن سردی جواب داو:

 

 

-باید کار داشتم…

 

 

دلگیر پرسیدم:

 

 

-اونقدر که حتی نتونستی جواب تلفنمو بدی!؟

 

 

اینو گفتم و خیلی آروم دراز کشیدم روی تنش.

کف دستهام رو به آرومی روی عضله های بدن سفتش کشیدم و چشمهام رو بستم و روی هم گذاشتم.

دلم میخواست نوازشم بکنه یا دست کم باهم بریم بیرون واسه همین گفتم:

 

 

-آرمین…

 

 

با صدایی که بخاطر خواب دو رگه شده بودجواب داد:

 

 

-هوم ؟

 

 

-بریم بیرون!؟

 

 

در کمال تعجبم منو از روی بدن خودش بلند کرد و خیلی جدی جواب داد:

 

 

-نه!ولی حالا که نا اینجا اومدی شماره کارتتو بده…همین روزا پولتو بهت پس میدم

 

 

از روی تنش بلند شدم و متعجب نگاهش کردم.

اون رفتارش با من کاملا عوض شده بود.

انگار آرمینی که من میشناختم نبود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x