رمان انرمال پارت۲۶

4.2
(19)

 

 

 

 

 

خودش کاناپه رو دور زد و اومد سمتم و پرسید:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی شیلان !؟

 

 

نه از دیدنش خوشحال شده بودم و نه حتی از اینکه اونطور صمیمانه من رو با اسم کوچیکم صدا میزد !

رک بگم….ازش خوشم نمیومد سوالی هم که پرسیده بود زیادی احمقانه بود!

آدم توی یه مهمونی چیکار میتونه داشته باشه !؟

راست میگن آدم هرچی که بدش میاد سرش میاد.

تصورم این بود که برای اینکه این مهمونی زهرمار من بشه بودن همین بشر به تنهای کافی بود!

 

سگرمه هام رو زدم توی هم و جواب دادم:

 

 

-مشخص نیست !؟ بانی اینجا ظاهرا یکی از دوستای پدرم.دعوت بودیم…

 

 

کنارم نشست بدون اینکه به حریمم احترام بزاره یا این رو حس کنه از اینکه بدنش به بدنم برمیخورد حس خیلی بدی بهم دست میداد.

حس خیلی خیلی بد!

چشمهای هیزش با تحسین روی قسمتهای لخت و عریون بدنم به گردش دراومد.

بی هیچ خجالتی و با فراموشی رابطه ی استاد و دانش آموزی بینمون ، رک و صریح و بی پرده گفت:

 

 

-چه بدن زیبایی…

 

 

متعجب نگاهش کردم.

اگه آرمین همچین حرفی بهم میزد شاید ذوق مرگ میشدم اما شنیدن همچین چیزهایی از طرف اون زننده و مزنجز کننده بودن و من برای اینکه اون به خودش بیاد با حالتی جاخورده گفتم:

 

 

-بلهههه !؟؟

 

 

نه تنها از رو نرفت بلکه با پررویی تمام در ادامه گفت:

 

 

-چه بدن فوق العاده زیبایی…من همیشه میدونستم تو بدن فوق العاده ای داری!

تو خیلی شبیه به تصورات منی شیلان…

 

 

وقتی اونطوری از بدنم تمجید میکرد،وقتی چشمهاش با هیزی روی بازوها، سینه هام یا حتی گردنم به گردش در میومد حس انزجار بهم دست میداد.

حسی شبیه به اینکه یکنفر که حس خوبی بهش نداری لمست کنه!

مثل دستمالی شدن تو اتوبوس!

مث حس لمس باسنت تو پیاده روی شلوغ…

یا حتی از لباسی که انتخاب کرده بودم هم بیزار میشدم و میگفتم ای کاش همین حالا چیزی تنم کنم که دیگه هیچ قسمتی از بدنم مشخص نباشه!

حرفها و نگاه های سیاوش جاوید دقیقا برای من همچین احساس های ناخوشایندی رو به ارمغان میاورد.

یکم خودم رو کشیدم کنار و خواستم با تندی بهش بتازم تا حساب کار دستش بیاد اما بعدش فهمیدم واسه آزار اون آرمین لعنتی همچین بد گزینه ای هم نیستااااا…

خصوصا اینکه تقریبا در دیدرسش بودم.

اصلا وقتی اون با صحرا صداقت اونجوری خوش میگذروند چرا من باید عین افسرده ها اینجا مینشستم و فقط تماشاشون میکردم!؟

عمل و رفتار بد اون باید بازتاب داشته باشه.

یه بازتاب تلافی گونه!

در کمتر از چند ثانیه تغییر موضع دادم.

بجای تندی کردن لبخندی روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-ممنون …شماهم خیلی خوشتیپ شدین امشب! رنگ پیرهنتونم واقعا بهتون میاد!

 

 

جانخورد! اونقدر اعتماد به نفس داشت که فکر میکرد هر دختری دیر یا زود تسلیمش میشه.

لبخند ی تحویلم داد و گفت:

 

 

-مرسی! آره…تقریبا همه ی رنگها به من میان!

 

 

پا روی پا انداختم و لبخندم رو عریضتر کردم تا تضاد سرخی لبهام و سپیدی دندونام صورتم رو بیشتر تو چشم بیاره و بعد هم گفتم:

 

 

-فکر نمیکردم شمارو اینجا ببینم !

 

 

با اون حرف میزدم اما چشمم پی آرمین بود.

هم چشم و هم حواسم.

پی اون که کنار صحرا و پدرش ایستاده بود و گپ میزدن اما یهو با جواب جاوید حواسم از اونا پرت شد:

 

 

-خب بانی این مهمونی دایی منه!

آقای صداقت!

منم مثل تو دعوت شدم!

 

 

متعجب نگاهش کردم.فکر نمیکردم اون واقعا خواهر زاده ی صداقت باشه.

همینطور با تعجب داشتم تماشاش میکردم که

بلند شد و با دراز کردن دستش به سمتم گفت:

 

 

-موسیقی بعلاوه ی رقص!چی بهتر از این.باهم برقصیم عزیزم !؟

 

 

عمیقا اون لحظه متوجه شده بودم هیچ چیز در دنیا سخت تر از اینکه بخوای خلاف میلت با کسی که ازش خوشت نمیاد باشی و ناچارا اجازه بدی لمست بکنه نیست.

این واقعا وحشتناک بود اما واسه تلافی کار آرمین انجام دادنش لازم بود.

خیلی هم لازم بود.

لبخندی تصنعی تحویلش دادم و انگشتهامو به آرومی توی دستش گذاشتم و گفتم:

 

 

-بله! حتما…

 

 

بلند شدم و اون بی مقدمه اولین کاری که کرد این بود که به خودش این اجازه رو بده دستشو دور بدنم حلقه بکنه اون هم درست قسمتی که لخت بود و فقط چند بند به صورت ضربدری داشت.

بین جمعیتی که مثل ما میخواستن برقصن ایستادیم.

به محض اینکه انگشتهاش رو قسمت لختی کمرم نشست

ناخواسته شونه هام جمع شد.

چه حس بدی!

دنباله ی لباسمو جمع کردم نره زیر کفشم و بعد دستمو گذاشتم روی شونه اش و نامحسوس آرمین رو نگاه کردم.

آروم آروم شروع کردیم رقصیدن…

دستش آشکارا پایینتر رفت تا وقتی که روی باسنم نشست.

از اینکارش خوشم نیومد چون رسما داشت دستمالیم میکرد.

لبخند زد و از جلو بهم چسبید و گفت:

 

 

-تاحالا کسی بهت گفته باسنت از باسن جنیفر هم لامصب تره دانش آموز خوشگل من !؟

 

 

 

همچین جملاتی نه تنها به من نمی چیسبید بلکه بیشتر باعث انزجارم میشد خصوصا اینکه اون به جورایی استاد آموزشگاه بودم و من شاگردش!

اما مجبور بودم تحملش کنم تا شاید اوضاع اونطور که میخوام پیش بره.

از این دستمالی های احمقانه اش اونقدر بیزار شدم که یهو و بی هوا رهاش کردم و بی مقدمه گفتم:

 

 

-ببخشید…من تشنمه.میرم یکم آب بخورم!

 

 

چون وسط رقص همچین چیزی گفتم متعجب پرسید:

 

 

-اما م…

 

 

قبل از اینکه به خودش بیاد و حرفش رو کامل بکنه من رهاش کردم و به بهانه ی خوردن نوشیدنی از جمع رقصنده ها کمی دور شدم.

فاصله ام با آرمین و صحرا خیلی زیاد نبود.

کنار بار ایستاده بودن و نوشیدنی به دست گپ میزدن.

متوجه من نشدن.

از متصدی پشت بار یه نوشیدنی گرفتم و همزمان گوش تیز کردم و به صحبتهاشون گوش دادم.صحرا کنجکاو پرسید:

 

 

-تو با اون دوستی !؟

 

 

-با کی ؟

 

 

یکم از نوشیدنیش خورد و جواب داد:

 

 

-شیلان…یعنی دوست دخترته!؟

 

 

حس که نه…تقریبا مطمئن بودم داره در مورد من ازش سوال میپرسه واسه همین کنجکاوتر شدم بشنوم و بدونم آرمین چه جوابی میخواد بهش بده .

آخه این جواب واسه من مهم بود.

حالا دیگه خودمم دوست داشتم بدونم اون چه حسی بهم داره.

سراپا گوش شده بودم که

آرمین پوزخندی زد و جواب داد:

 

 

-نه!

 

 

-نه ؟!

 

 

سر جنبوند و ریلکس جواب داد:

 

 

-آره…نه! من هیچ دوست دختری ندارم.اون فقط یکم از من پول میخواد پولشو بهش پس بدم دیگه هیچ سنمی باهم نداریم

 

 

صحرا قاه قاه خندید و به تمسخر گفت:

 

 

-اهان! گرفتم!پس تو هم این دختر پولدار لوس رو بخاطر پولش میخواستی!

 

 

گر گرفتم از خشم.

باورم نمیشد آرمین به خاطر پولم باهام بوده.

بخاطر اینکه بدهی هاش رو بده!

از اول هم باید بخاطر اون سردی رفتارهاش همچین چیزی رو می فهمیدم.

مرده شور ریختشو ببرن!

دندون قروچه ای کردم و با کنار گذاشتن لیوان آب توی دستم برگشتم سمت جمعیت.

سیاوش جاوید با سرگردانی همونجا میپلیکید و حتی چون من نبودم و خودش اون وسط تنها بود ترجیح داد بره که به موقع خودمو بهش رسوندم.

رفتم تو آغوشش و حتی خودم دستشو دور کمرم انداختم و با لبخند پرسیدم:

 

 

-برقصیم؟

 

 

چشمک زد و خوشحال و از خدا خواسته جواب داد:

 

 

-برقصیم

 

 

خودشو بهم می مالوند و خیلی ناشیانه سعی میکرد اینجوری بدنمو دستمالی بکنه.

بدنم داغ شده بود از خشم.

دلم میخواست داد بزنم.

ببین من از کی خوشم اومده بود.

از یه عوضی که بخاطر پولم فقط یه مدت تحویلم گرفت و حالا هم داره با صحرا به ریشم میخنده!

 

سیاوش با سو استفاده گری از شلوغی جمعیت،باسنم رو فشار داد و من همزمان برخورد خشتک باد کرده اش باخودم رو هم احساس کردم و حیرت کردم از اینهمه بی جنبگی اما قبل از اینکه خودم اعتراضی بکنم آرمین از پشت دستشو از روی باسنم برداشت و سیاوش جاوید رو با تمام قدرت هل داد سمت جمعیت و گفت:

 

 

-چیکار میکنی تو بی ناموس!؟

 

 

سیاوس تلو تلو خورد و عقب عقب افتاد رو چندتا دختر که باعث شد صدای جیغشون تو هوا بپیچه.

و در کمتر از چندثانیه شدیم کانون توجه همه ی اونایی که توی خونه بودن.

متحیر نگاهش کردم که با صورتی برافروخته از خشم رفت سمتش.

یقه لباسش رو گرفت و با تشر تو صورت اون که هاج و واج مونده بود چی به چیه گفت:

 

 

-داشتی چه غلطی میکردی کثافت!؟ دستاتو قلم میکنم…

 

 

اینو گفت و مشتشو برد بالا که بکوبونه تو صورت سیاوش جاوید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

با اینکا فاز آرمان رو نمی‌فهمم ولی داستان داره جالب میشهههه

بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

آرمین*

Heli
Heli
1 سال قبل

اگه ی کممم بیشتر بنویسیییی عالییی میشهههه عالیییییییییییییی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x