صورتش را جمع کرد و گفت: «عرق سگی که میخورن. زنی رو ندیدم که بتونه مزهش رو تحمل کنه. یه نوشیدنی مردانهست علاوه بر اون خیلی تند و قویه، نوشیدنی جنگجوهاست. داستانهایی توی اردوگاه پخش شده که شما حتی صورتتون رو هم جمع نکردین.»
«اوه… توی… اوم… سرزمین من، ما تمام مدت لیوانهای کوچکی از این نوشیدنیها میخوریم. تا این حد تند نیست ولی-»
حرفم را قطع کرد و زیر لب گفت: «غیرعادیه.» به سمت تخت، که شینا داشت روی آن لباسها را جدا میکرد برگشت. «خب، حتی جنگجوهای جوان هم برای اولین بار نمیتونن بدون نفسنفس زدن یا تف کردن بخورنش. یاد گرفتن به مقدار زیاد نوشیدنش بخشی از جنگجو شدنه.»
بفرما. دقیقاً مثل دنیای خود من همه مردها شبیه هم بودند. یعنی احتمالاً توی تمام دنیاها همین طور بود.
ادامه داد: «یه جنگجو رو هم با تشویقتون مفتخر کردین. گفته میشه که با علاقه خیلی زیادی تماشا میکردین. این یه کار دیگهست که همسر جنگجوها انجام نمیدن. شدیداً تحت تأثیر قرار گرفتن.»
مطمئناً این را متوجه شده بودم.
برای اینکه موضوع بحث را تغییر بدهم صدایش کردم: «دییندرا؟ لهن و دورتک دیشب مبارزه کردن-»
به سمت من برگشت و گفت: «این هم توی اردوگاه دهان به دهان میچرخه.»
شکی نداشتم.
«این…» شکلکی در آوردم ولی به حرفم ادامه ندادم.
حالت صورتش را کمی خشک شد و گفت: «حتی ذرهای به چیزی که سزاوارشه نزدیک هم نبود. سریم به من گفت که اون به مسابقات بیاحترامی کرد. بر خلاف سرزمین من، یا حس میکنم سرزمین شما که این کارها در میان زنها و مردها پذیرفته شده نیست، همیشه این کارها پشت لبههای بسته چادر انجام نمیشه. اگه جشنی باشه یا مردها از جنگ یا یه غارتگری برگردن. این کار اغلب…» مکث کرد و به دنبال کلمه مناسب گشت. «مثل سرزمینهای خودمون نفرتانگیزه. و بهتون میگم، توی وقتهای دیگه هم همینطوره. این چیزها رو پنهان نمیکنن. ولی مسابقات گردهمایی جنگجوها در مورد مردها، قدرت، شهامت و زیرکیه. این طور نیست که با این کارش فقط به عروسش توهین کرده باشه، حتی این طور هم نبوده که چون احساساتی به عروسش داشته اون رو با خودش آورده. و از اون هم غیرقابل قبولتر این بود که دکس رو به نبرد دعوت کرد و این کار رو هم وقتی انجام داد که مسلح بود. این کار رو نباید انجام داد.»
من هم دیشب این را متوجه شده بودم.
گال موهایم را کفی کرد و من در چشمهای دییندرا نگاه کردم گفتم: «ولی این چیزی نبود که داشتم در موردش حرف میزدم. دارم میگم لهن داشت میکشتش.»
دستش را جلوی صورتش تکان داد و نفسش را بیرون داد. «اوه، نه بابا! فقط علامت خودشون رو روی اون گذاشتن و سریم هم به من گفت که تیغه کوتاهی بود. زخم روی گوشت بود. متأسفانه دورتک چند روزه خوب میشه. دکس میدونن دارن چی کار میکنن. درمانگرها به دورتک رسیدگی میکنن و حالش خوب میشه.» به سمت من خم شد و ادامه داد: «ولی نشان دکس رو با خودش این سمت و اون سمت میبره تا این که اونقدر حماقت به خرج بده که دکس رو به یه مبارزه واقعی دعوت کنه و شکست بخوره و تن بدون سرش درحالیکه نشانهای دکس رو روی خودش داره توی آتش بسوزه. قصد دکس این بود. این مجازات اون برای توهین کردن به مسابقات بود، مجازاتی بود که شنیدم دکس قصد نداشت برای اون اعمال کنه. احتمالاً به خاطر این بوده که شما اونجا بودین، ولی دورتک اون قدر بیعقل بوده که رسماً اون رو درخواست کرده. و فرصت به دکس داده شد و ایشون هم همونطوری که دیشب دیدین هیچ تردیدی برای اعمال کردن مجازات از خودشون نشون نمیدن.»
اوه بله. من دیشب شاهد بودم.
گال چیزی را به من زمزمه کرد، قبلاً هم این را شنیده بودم، شامل کلمه لیناس میشد، که فهمیده بودم یعنی چشمها، بنابراین چشمهایم را بستم و او موهایم را با یک سطل آب گرم دیگر آب کشید.
دییندرا چیزی به شینا گفت و من چشمهایم را باز کردم، آب را از چشمانم پاک کردم و گال چیزی را که شک داشتم یک جور حالتدهنده مو باشد، به موهایم مالید. دو صبح گذشته هم همین کار را کرده بود. کف نداشت ولی موهایم وقتی خشک میشدند، صاف و درخشان میشدند. یا شاید هم ماده روغنی که بعداً به موهایم میزدند چنین تأثیری داشت. شینا را دیدم که به سمت تیترو رفت که به طرف صندوق کوچکتری میرفت که جواهراتم را در خود داشت. به تیترو لبخند زد و هر دو با هم شروع به جستجو در آن کردند.
نگاهم به سمت دییندرا برگشت که داشت برای خودش قهوه میریخت.
صدا زدم: «دییندرا؟»
حینی که داشت کمی شیر توی فنجانش میریخت جواب داد: «بله عزیزم؟»
«هاهلا یعنی چی؟»
به سمت من برگشت و جرعهای از قهوهاش خورد. هنگامی که جیکاندا داشت یکی از بازوهایم را کف مالی میکرد لبخند زد و گفت: «یعنی حقیقی، خالص. کلمه هر دو این معناها رو میده.» صدایش کمی پایینتر رفت: «این هم توی اردوگاه دهان به دهان میچرخه. از دیشب بعد از مسابقات، شما دیگه راهنا داکشانا یا لنساهنا نیستین. بلکه راهنا داکشانا هاهلا و لنساهنا هاهلا هستین. داکشانا سرسی، این یعنی جنگجوها باور دارن که شما ملکه زرین واقعی و یه ماده ببر حقیقی هستین.» لبخندش پهنتر شد. «این خیلی خوبه.»
نه. نه. برای آنها بد بود که این را باور کنند ولی آنها باور داشتند که دکس قدرتمندترین جنگجوی افسانهای بود و با آن چیزی که من دیده بودم، امکانش هم وجود داشت.
ولی من دختری از سیاتل بودم و دختری بودم که احتمالاً به همان سیاتل بازمیگشت. نه ملکهای که افسانهها میگفتند با پادشاهش میماند و سلسلهای را آغاز میکرد.
گندش بزنند.
این فکر را از سرم دور انداختم، بعد از اینکه گال دوباره موهایم را آب کشید از دییندرا پرسیدم: «کاه فونا یعنی چی؟»
بدنش ناگهان بیحرکت ماند و سرش به سرعت به سمت من برگشت. به من خیره شد. بعد نگاهش گرم شد و لبخن گل و گشادی روی لبهایش نشست.
نجواکنان پرسید: «کاه فونا؟» چشمان گرمش شروع به برق زدن کردند.
«اوه…» توی چشمانش خیره شدم، حس کردم دلم پیچ و تابی رفت و قلبم سریعتر کوبید. «بله، کاه فونا.»
دییندرا پرسید: «پادشاهتون اینطوری صداتون کردن؟» و حس کردم که نه تنها نگاه دییندرا که نگاه تمام زنان حاضر در چادر روی من بود.
نگاه سریعی که به آنها انداختم مشخص کرد که حق با من بود.
آب دهانم را قورت دادم و به دییندرا نگاه کردم.
زیر لب گفتم: «بله دوبار.»
چشمهای دییندرا آرام بسته شدند. آنها را باز کرد، به سمت دخترش برگشت و دو انگشتش را بالا گرفت.
شینا جیغ ذوق زدهای کشید.
پرسیدم: «چیه؟» دییندرا به من نگاه کرد، هنوز هم نیشش باز بود. با اصرار بیشتری پرسیدم: «چیه؟»
«داکشانا سرسی، این یعنی دلبرم. یا اون طور که توی سرزمین من معنیش میکنن یعنی شیرینم یا عشق من یا عزیز دلم.» همانطور که لیوانش را نگه داشته و نگاهش را در چشمان من دوخته بود که در وان آب گرم و معطر و پر از برگ گل نشسته بودم و شوکه در چشمانش نگاه میکردم به سمتم آمد. شکمم دیگر پیچ و تاب نمیخورد… بلکه مثل قلبم گرم بود. گندش بزنند! «جنگجوها از این حرفها نمیزنن» کنار وان ایستاد و به من نگاه کرد، سرش را تکان داد و با ملایمت گفت: «نه، حقیقت نداره. از این حرفها میگن ولی به ندرت و وقتی چنین چیزی میگن واقعاً ارزشمنده. سریم من توی بیست و دو سالی که شوهرم بوده سر جمع ده بار به من گفته کاه فونا. من شمردمشون. هر بار رو کاملاً به یاد دارم و هر بارش برام مثل یه گنجه.»
به او نگاه کردم و پلک زدم.
وای. خدای. من.
نجوا کرد: «حقیقت داره. تواناترین و قدرتمندترین جنگجوها میتونن فقط با یه نگاه توی رژه عاشق عروسهاشون بشن.»
وای گندش بزنند.
«دییندرا-»
حرفم را قطع کرد و نجواکنان گفت: «این برای دکس ما یه نعمته. برای مردمش و برای شما.»
وای گندش بزنند!
«دییندرا-»
لبه چادر کنار رفت، از جا پریدم و آب به اطراف پاشید، دییندرا چرخید و چشمانم به لهن افتاد که خم شده بود تا وارد چادر شود.
قلبم دوباره گرم شد و جای دیگری هم گرم شد.
گندش بزنند!
نگاهش در چادر و روی افرادی که داشتند من را تمیز میکردند، چرخید و تشرزنان چیزی به تیترو گفت. او با عجله دست روی سینه گذاشت و بعد به سمت دییندرا برگشت و چیز دیگری گفت. زن سر تکان داد و تعظیم کوچکی کرد و چیزی در جواب گفت. تیترو با ظرف سفالی در دار بزرگی به سمتش دوید. دکس آن را از تیترو گرفت، تشر زنان چیز دیگری به او گفت و سرش را به سمت من تکان داد. تیترو سرش را جنباند و لهن بدون اینکه چیزی به من بگوید یا نگاهی به سمتم بیندازد پشت کرد و لبه چادر را کنار زد و با قدمهای بلند رفت.
به دهانه چادر خیره شدم.
بعد نگاهم به سمت دییندرا برگشت که لبخندزنان به دهانه چادر نگاه میکرد.
«اوه… دییندرا، فکر نمیکنم این عشق باشه.» به آن طرف اشاره کردم. «حتی یه نگاه درست و حسابی هم به من ننداخت. امروز صبح ندیدمش و حتی یه کلمه هم به من نگفت.»
دستش را جلوی صورتش تکان داد و انگار که این توضیح کافی باشد، گفت: «ایشون یه جنگجو هستن.»
جواب دادم: «این شوهرمه که سعی داری متقاعدم کنی عاشقمه.» نگاهش به سمت من برگشت.
«اون یه شوهره، یه پادشاهه، یه مرده ولی بالاتر از همه اینها ملکه من، همیشه این رو به یاد داشته باشین، بالاتر از همه اینها ایشون… یه… جنگجو هستن.»
نمیدانستم این یعنی چه ولی میدانستم که مهم بود. فرصتی هم برای پرسیدن پیدا نکردم چون گال به شکلی که نشان میداد وقت بیرون رفتن از وان بود، شانهام را لمس کرد.
دییندرا این را دید و پشت کرد تا به من فضای خصوصی بدهد، چشمهای شینا به سمت صندوق جواهرات برگشت و دییندرا سر راهش به سمت میز گفت: «وقت زیادی نداریم و کارهای زیادی برای انجام دادن هست. دیگه گپ و گفت کافیه. باید شما رو برای مراسم انتخاب آماده کنیم.»
از توی وان بلند شدم. پکا بلافاصله بعد از اینکه از وان بیرون رفتم، تکه پارچهای برای جذب کردن آب به دورم پیچید.
هنگامی که بیرون از وان رفتم، به این نتیجه رسیدم که این آخرین قدم خودم بود. چون از قدم بعدی که برمیداشتم، هر کاری که میکردم، با عنوان ملکه لهن انجام میشد.
باید میدیدم قدم بعدی چه بود.
بعد هر هفت زن تمام تلاششان را کردند تا برای نشستن در کنار پادشاهم در مراسم انتخاب جنگجویانش آماده شوم.
***
داشتیم از درون اردوگاه میگذشتیم و من با توجه به عجله و دستپاچگی مردم میتوانستم بگویم مراسم نزدیک بود و این اتفاق بزرگی بود و آنها نمیخواستند از دستش بدهند.
نگاههای زیادی را به خودم جلب میکردم و این غافلگیر کننده نبود. تا آنجایی که من میدانستم آنها اینجا آینه نداشتند ولی هیچ شکی نداشتم که محشر به نظر میرسیدم و کاملاً شبیه ملکهها شده بودم.
یک ملکه زرین.
برای من یک سارونگ ابریشمی انتخاب کرده بود، رنگش طلایی بود با ترکیبی از رنگ سفید. نیمتنه بندیام هم سفید خالص بود. سینهریز زنجیری طلای زیبایی به گردنم بسته بودنم که تقریباً تمام سینهام را پوشانده بود و با گوشوارههای آویزی خیلی بلندم که تقریباً به شانههایم میرسیدند هماهنگ بود. النگوهایی در دست داشتم که تقریباً از مچ تا آرنجم را پوشانده بودند و بازوبندهای طلا هم داشتم. هر دو همانهایی بودند که شب مراسم عروسی بسته بودم. همینطور کمربندی پهن ساخته شده از صفحههای گرد طلا به کمرم بسته شده بود که از آن هم یک ردیف دیگر صفحههای گرد طلایی آویزان بود و با هر حرکتم جلنگ جلنگ صدا میدادند. چرم صندلهای بند دار و پاشه کوتاهم هم به رنگ طلایی بود. سایه چشم طلایی هم در پشت پلکهایم و مداد چشم طلایی تیره هم به دور چشمانم کشیده شده بود و از گونهها تا شقیقههایم را هم پودر طلا پاشیده و ماده چربی به رنگ هلویی به لبهایم مالیده بودند. حتی روی موهای مواج و حلقهحلقهام پودر طلا داشتم که باعث میشدند موهایم بدرخشند. و انگار اینها کافی نبودند، یک دوجین سنجاق طلایی در بین موهایم داشتم که آن را شبیه به یک سینهریز طلایی کرده بود.
و دور پیشانیام هم پرهای طلایی بسته شده بود. آن شب اولی که تیترو آن را دور سرم بسته بود حق داشتم. پرها درخشان بودند، در شب دقیقاً به همان اندازه زیر نور خورشید میدرخشیدند. پرهای باریک ولی محشری بودند و زیبایی محضی داشتند. باحالترین چیزی بود که در کل زندگیام دیده بودم.
واقعاً همینطور بود. هنگامی که تیترو در حال بستن انتهال آنها در پشت سر و زیر موهایم بود، دییندرا برایم توضیح داد که آن تاج ملکه کورواکی من بود.
و تاج خیلی خوبی هم بود. یک تاج جواهرنشان بزرگ نمیتوانست بهتر از این پرهای طلایی باشد. به هیچ وجه.
با این ظاهر کشندهام احساس میکردم آماده روبهرو شدن با مردم کورواک هستم ولی حتی اگر آن لباسهای زیبا را هم به تن نداشتم آن پرهای طلاییام همان حقه را میزد.
توسط جنگجوهایی همراهی شدیم. دو جنگجو در جلو و دو جنگجوی دیگر در پشت سر. آنها به چادر آمده، لبه چادر را کنار زده و غریده بودند: «وایای، بوه.» که دییندرا به من گفته بود این یعنی: «حالا بیاین.» (هرچند خودم این را متوجه شده بودم.)
و ما یعنی من و دییندرا به همراه شینا و جنگجوهایی که در پس و پیشمان قدم برمیداشتند بیرون رفته بودیم و به سرعت در بین اردوگاه قدم برمیداشتیم و به سمت سکوی شاهنشین میرفتیم.
به دییندرا گفتم: «پشت سر هم یادم میره بپرسم. من باید یه تازه عروسی به اسم ناریندا رو پیدا کنم.»
سرش به سمت من چرخید و دستش را روی دستم که به دور تای آرنجش قرار داشت، گذاشت و پرسید: «میبخشید عزیزم؟»
توضیح دادم: «باید یه عروسی به اسم ناریندا رو پیدا کنم. اون بهم کمک کرد، ما توی شکار با هم بودیم. از اون موقع دیگه ندیدمش. میخوام مطمئن بشم حالش خوبه و سری بهش بزنم.» دییندرا سر تکان داد.
«از سریم میپرسم که ببینم میتونه ناریندای شما رو پیدا کنه یا نه.»
جواب دادم: «ممنونم، یا منظورم اینه که شاهشا.»
لبخندزنان تأییدش را نشان داد، بعد نگاهش از روی شانهام به پشت سرم دوخته و ریز شدند.
از روی شانهام به پشت سر نگاه کردم و مردی را دیدم. محلی نبود بلکه مردی بود با موهای بور، کلاهی روی سرش بود، چشمانش آبی بودند و لباسهایش مدل قدیمی بودند. بلوز سفید با توریهایی بر روی یقهاش، (از آن لباسهایی که حسابی نیاز به شستن داشتند.) شلوار قهوهای مایل به زرد و چکمههای قهوهای به تن داشت و یک کمربند چرمی که پایین کمرش و روی پهلوهایش بسته شده بود و چاقوی زشتی هم به آن وصل بود.
نگاهش به روی نگهبانهای پیش رویمان حرکت کرد، بعد به دییندرا افتاد و پس از آن به من، داشت در کنار ما راه میرفت و داشت این کار را با هدفی انجام میداد.
نگاهش که به من افتاد نجوا کرد: «داکشانا.»
بله او داشت به عمد و با هدفی که در سر داشت در کنار ما راه میرفت.
نگهبانی در پشت سر ما غرید: «وییو.» مرد از روی شانهاش به او نگاه کرد و حرف مسالمتآمیزی به نگهبان گفت. حس کردم دست دییندرا به دور دستم محکم شد و بعد مرد به سمت من برگشت.
به من گفت: «من مردی از سرزمین شما هستم.» پلک زدم و سرعت قدمهایم کند شدند.
پرسیدم: «از سیاتل هستی؟» قلبم توی گلویم میتپید ولی مرد با تعجب پلک زد.
جواب داد: «اوم… نه، سرزمین میانی.»
نگهبان پشت سرمان دوباره غرید: «وییو.» این بار کمی بیصبرانهتر و بسیار ترسناکتر بود مرد نگاه سریعی به سمت نگهبان انداخت، حالت و رفتارش مصرانهتر شد.
دییندرا هشدار داد: «دکس خوششون نمیآد که با عروسشون صحبت کنین. ایشون از سرزمین شما نیستن، اهل سرزمین دیگهای هستن ولی الان دیگه کورواکی و ملکه ما هستن. به شما نصیحت میکنم دور شید.»
مرد دییندرا را نادیده گرفت، کاری که ابداً از آن خوشم نیامد و نگاهش را روی من نگه داشت.
مرد گفت: «گفته میشه به سختی خودتون رو تطبیق میدین.»
دییندرا تشرزنان جواب داد: «مشکلی ندارن.»
مرد دوباره او را نادیده گرفت و با من حرف زد و گفت: «با پادشاهتون جنگیدین.»
خواستم جواب بدهم: «من-» ولی دییندرا توی حرفم پرید.
«ایشون یه ملکه جنگجو هستن. ملکه جنگجو روحی آتشین داره. این یه افسانهست. دور شو.»
سکوی شاهنشین در حال نزدیک شدن بود و نگاه مرد به سمت آن رفت، ترسی که نتوانست پنهانش کند، روی صورتش نقش بست و جنگجو دوباره غرید: «وییو!» و نگاه مرد به سرعت به سمت من برگشت.
چشمانش عمیقاً در چشمانم نگاه کردند و با پافشاری گفت: «اسم من جفریه داکشانا و یادتون باشه که من یه دوستم.»
احساس کردم ابروهایم در هم گره خوردند و ناگهان دیگر هیچ جنب و جوشی در اطرافمان نبود چون از بین جمعیت خارج و وارد محدوده سنگی و خلوت جلو سکوی شاهنشین شدیم.