نگاهم را از جفری برداشتم و به شاهنشین نگاه کردم.
نفس تند و تیزی کشیدم.
آتشدانها در هر دو سمت و پشت آن روشن بودند.
و لهن آنجا بود.
دوباره رنگآمیزی شده بود، خطهای پهنی روی چشمهایش کشیده شده بود، سه خط هم روی گونههایش بود، خط پهنی هم از روی گونه کشیده شده و از روی ترقوهاش گذشته و از میانه سینهاش رد شده و تا نزدیکی لنگش پایین آمده بود. خطهای باریکتری از روی شانههایش با حالت کمانشکلی روی عضلات سینهاش و از آنجا تا روی دندههایش کشیده شده بودند حلقههای سیاهرنگی روی عضلات برجسته ساعدش کشیده شده بود. کمربند پهنی از صفحههای بشقاب مانند طلا به کمرش بسته بود که تا روی پهلوهایش پایین میآمد.
و موهایش باز بودند، هیچ دم اسبی در کار نبود، گیس نشده بودند، موهای بلند و ضخیمش پیچ و تاب خورده و روی کمر، شانهها و صورتش ریخته بودند.
حس کردم ریههایم شروع به سوختن کردند.
یا خود خدا… شوهرم خیلی جذاب بود!
هنگامی که وارد محوطه خلوت شدیم سرش بلند شد و حتی با اینکه به ما نزدیک نبود، ولی هنگامی که نگاهش به سمت جفری افتاد صورتش با حسی که فقط میشد غضب توصیفش کرد، منقبض شد.
اوه اوه.
به قدم برداشتن در محوطه خلوت ادامه دادیم و من سرم را برگرداندم و به جفری نگاه کردم. سرعتش را کم کرد، برگشت و به سرعت خودش را در بین جمعیت گم و گور کرد.
هنگامی که دست دییندرا دستم را فشرد، به سمتش برگشتم. نجواکنان به من گفت: «بعداً در موردش صحبت میکنیم.» سر تکان دادم و نگهبانها ما را به سمت لهن راهنمایی کردند.
از پلهها بالا رفتیم و هنگامی که به حضور پادشاهشان رسیدم، نگهبانها دور شدند و دییندرا از من فاصله گرفت. نگاهش از سر تا نوک پا من را از نظر گذراند ولی هیچ واکنشی نشان نداد که یک جورهایی مزخرف بود چون هفت زن سخت تلاش کرده بودند تا من را آماده کنند. اغلب احساس نمیکردم خیلی جذاب شده باشم ولی حالا این حس را داشتم و خیلی خوب میشد اگر او هم یک واکنشی به من نشان میداد. مثلاً لبهایش تاب میخوردند، نگاهش گرم میشد یا چشمکی میزد. هر چیزی.
ولی هیچ واکنشی از طرف او نگرفتم. مطمئناً هیچ چیزی نگرفتم. نگاهش را از من برداشت و فریادزنان چیزی گفت و بعد روی تخت خودش نشست، به جلو خم شد و آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت. بعد به یک سمت خم شد و به وضوح اعلام کرد که من جلوی دید کوفتیاش را گرفتهام.
خدایا، از وقتهایی که اینطوری رفتار میکرد متنفر بودم و این حسم را با چشمغرهای که به سرش و موهای خوشگل کوفتی مشکیاش انداختم.
حتی نگاهی هم به من نینداخت.
دییندرا بازویم را گرفت، من را کنار و به سمت تخت سفیدم کشید. دستی به شانهام کشید و اشاره کرد که باید بنشینم.
برگشتم و حینی که دییندرا در سمت چپم میایستاد، روی بالشتک طلاییام نشستم. به محض اینکه باسنم روی بالشتک قرار گرفت، لهن با فریاد بلندی چیزی گفت و افرادی شروع به نواختن طبلهای کوچکی کردند.
به او نگاه کردم که ببینم هنوز هم روی آرنجهایش تکیه داده بود یا نه. نگاهش به دوردست دوخته شده بود و من مانده بودم که اگر او حتی نمیخواست به من نگاه کند، فایده بیرون آمدنم در چه بود.
مردی که در شب مراسم عروسی دیده بودم که ردای سیاه پوشیده بود و موهایی کوتاه داشت را دیدم. (هیچ کدام از جنگجوها هم موهایشان را بلند نمیکردند.) با عجله جلو آمد و جلوی شاهنشین ایستاد. لهن نعرهزنان دستور دیگری به او داد و مرد تعظیم کرد و با عجله رفت.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم با وجود تابش شدید خورشید و روشن بودن آتشدانها هوا به شدت گرم بود. قرار بود این بیرون برشته شوم، آن هم از بیشتر از یک جهت.
دییندرا زیر گوشم نجوا کرد: «اون خواجهست.» به سمتش برگشتم و او سرش را به سمتم خم کرد.
«میبخشید؟»
با چانهاش به مردی که ردای مشکی پوشیده بود اشاره کرد و گفت: «خواجه. اون رئیس مأمورهاییه که دنبال عروسهایی برای مراسم شکار میگردن. همینطور مسئول مراسم شکار و جشنهاست. مسئول مراسم انتخاب جنگجوهاست و وقتی هم که انتخاب شدند، اون کسیه که تصمیم میگیره کی توسط کی آموزش داده بشه و وقتی هم که به سن مناسب رسیدن کی باید به کی خدمت کنه. جنگجوها سالها به عنوان چیزی که ما بهش میگیم کارآموز زندگی میکنن، پیش از اینکه برای اولین قتلشون فرستاده بشن، سالها هم زمان هم آموزش میبینن و هم خدمت میکنن. و وقتی که کوچ میکنیم، زمانی که دکس یه اردوگاه انتخاب میکنن خواجه کسیه که سازماندهی چادرها رو به عهده داره، باید مطمئن بشه که احشام، چهارپایان و اسبها در مسیر باد قرار بگیرن و مزاحمت اینجاد نکنن. و کارهایی رو انجام میده که دکس علاقهای بهشون ندارن.»
روی چیزی که گفته بود گیر کرده بودم.
«اون یه خواجهست؟»
دییندرا سر تکان داد. «دکس پیش از پادشاه لهن خودش اون کار رو کرد. من تماشا کردم. همه تماشا کردن. روی همین سکو انجام شد.»
وای خدای من!
با نفسی بند آمده به او نگاه کردم. «چرا؟»
سرش را تکان داد. «کسایی هستن که…» مکثی کرد. «نوع خودشون رو…» دوباره تردید کرد. «ترجیح میدن…»
وحشتزده از اینکه این حرفها به کجا ختم میشد، پرسیدم: «اون یه همجنسگراست؟»
دییندرا پرسید: «یه چی؟»
توضیح دادم: «مردها رو دوست داره، با اونها رابطه داره.»
سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «این طوری بود.»
هورا!
«اونها…» حالا نوبت من بود که مکث کنم. «اجازه همجنسگرایی نمیدن و-؟»
دییندرا سرش را تکان داد. «نه دکس لهن اجازه میده. به نظر میرسه براش اهمیتی نداره. فقط کسانی رو مجازات میکنه که دیگران رو که علاقهای به این کار ندارن مجبور به انجامش میکنن. هرچند دکس پیشین…» حرفش تبدیل به زمزمهای شد. «اصلاً خوشایند نبود.»
شرط میبستم که همین طور بود. پذیرفتنی هم نبود. شدیداً غیرقابل پذیرش و شریرانه بود.
لبهایم را به هم فشردم و به جلو نگاه کردم.
دییندرا به حرف زدن با من ادامه داد: «طرد شده بود داکشانا سرسی، ولی دکس لهن به یاد داشت که اون زیر فرمان پدرش جنگجوی خوبی بود. به یاد داشت که ذهن تیزهوش و هشیاری داشت. مأمورها رو فرستاد تا پیداش کنن و این مقام رو بهش داد. افتخار خیلی بزرگیه.»
سر تکان دادم، در این مورد کمی احساس بهتری پیدا کردم. فقط کمی و حتی به خاطر اینکه لهن چنین کارهایی میکرد احساس بهتری پیدا کردم ولی ذهنم به خاطر اینکه داشتم به محوطه خلوت نگاه میکردم و اتفاقی در شرف وقوع بود، درگیر شد.
بعد آن اتفاق افتاد.
زمزمهکنان به دییندرا گفتم: «ممکن نیست این اتفاق بیفته.»
به پسر کوچولوهایی که جلوی ما و روی زمین سنگی پایین شاه نشین صف کشیده بودند نگاه کردم. نگاه سریعی به کنار دستم به من نشان داد که لهن روی تخت سیاهش در کنارم نشسته بود، هنوز هم به جلو خم شده، آرنجهایش روی زانوهایش و نگاهش هم روی پسرها بچهها بود. نگاهم را روی پسرها برگرداندم و دیدم که هر کدام کمربندی بسته بودند که حامل دو چاقو روی پهلوهایشان بود و هر کدام نواری چرمی روی سینههای کوچک خود داشتند که به غلافی در پشت سرشان متصل میشد و شمشیر کوچکی را نگه میداشت. دقیقاً شبیه جنگجوهای بزرگسال. همینطور دیدم که چاقوها از چوب ساخته شده بودند.
در آخر هم متوجه که این پسرها نباید بیشتر از چهار یا پنج سال داشته باشند.
اینجا چه خبر بود؟
با صدای لرزانی نجواکنان صدا زدم: «دییندرا.»
در جواب زمزمه کرد: «این رسم اونهاست.» لبهایش به گوشهایم نزدیک بود من سرم را برگرداندم و در چشمانش نگاه کردم.
هیسهیسکنان گفتم: «اونها پسربچه هستن!»
«ملکه من، این رسم اونهاست.»
«ولی-»
حرفم را به خشکی قطع کرد. «بنشینید، تماشا کنین، گوش کنین ولی خودتون و پادشاهتون رو سرافکنده نکنین. این کار رو نکنین. وقتهایی هست که میتونین با پادشاهتون مخالفت کنین. وقتهایی هست که میتونین حرف خودتون رو به کرسی بنشونید، ایشون این رو به وضوح نشون دادن. ولی داکشانا سرسی این یه مراسم حیاتی برای کورواکه، آینده قبیله رو ضمانت میکنه، بنابراین الان یکی از اون وقتها نیست.»
در چشمانش خیره شدم و او هم به زل زدن در چشمانم ادامه داد.
سپس نفس عمیقی کشیدم.
دقیقاً همان لحظهای که لهن فریادزنان دستوری داد به روبهرو نگاه کردم. پسربچهها بلافاصله پخش شدند و با شمشیرها و چاقوهای چوبی و مشتها و پاهای کوچکشان آرایش جنگ گرفتند.
وای مرد. از این خوشم نمیآمد. خوشم نمیآمد چون بازی نبود. پسربچههای کوچک داشتند به خاطر تلاش زیادی که میکردند و درد میغریدند.
هنگامی که پسرها داشتند در پیش روی من با همدیگر مبارزه میکردند، دییندرا زیر گوشم گفت: «دکس باید سوگند اونها برای انتخاب شدن رو ببینه. پدرهای اونها زمان زیادی رو برای آماده کردنشون برای مراسم انتخاب صرف کردن و پدر و مادرهاشون اونها رو به اینجا آوردن. امیدوارن و حتی دعا میکنن که اونها جنگجوهای برگزیده بشن.»
پرسیدم: «و اگه انتخاب بشن، خونههاشون رو ترک میکنن تا آموزش ببینن؟» نگاهم را از مبارزات آن پایین برنداشتم.
«درسته و تا زمانی که اولین قتلشون رو انجام ندادن، دیگه هرگز به خونه برنمیگردن. که معمولاً توی سن هفده یا هجده سالگیه.»
خدایا، این دیوانگی بود. تا آن موقع دیگر حتی یادشان هم نمیآمد که پدر و مادرشان چه کسانی بودند!
بعد مردی که ردای سیاه به تن داشت را دیدم که در بین میدان نبرد شروع به قدم زدن کرد. دستهایش را در بالای سر پسرهای در حال تقلا بالا میبرد و نگاهش به لهن که روی شاه نشین نشسته بود، دوخته میشد. به سمت لهن برگشتم و او را دیدم که چانهاش را بالا گرفت و به ثانیه نکشیده سرش را به معنی نه تکان داد. دوباره به مرد ردا پوش نگاه کردم که به راه رفتن ادامه داد، دستش را بالای سر پسرها بالا میگرفت و بعد دست پسرها را بالا میکشید، آنها را به یک سمت میفرستاد. جایی که آنها سلاحشان را غلاف میکردند (البته اگر هنوز سلاحشان را داشتند) و همدیگر را در آغوش میگرفتند و پسرهای دیگری که به کناری پرت میکرد (بله دقیقاً پرت میکرد) به این معنی بود که پذیرفته نشده بودند. این پسرها سریع از محوطه به کناره میرفتند و در بین جمعیت تماشاچیها گم میشدند. احتمالاً به دنبال پدر و مادرهایشان میگشتند.
این ماجرا مدتی طول کشید، پسرها خیلی زیاد بودند و من در زیر نور خورشید سوزان و گرمای برشته کننده آتشدانها دو پسر آخری که از هم جدایشان کردند را تماشا کردم. یکی از آنها واقعاً خونین و مالین بود که به طرفی پرت شد. آن یکی هم به سمت جمعیت انتخاب شده فرستاده شد.
مرد ردا پوش فریادزنان دستوری داد و پسرها در جلوی پلههای سکو صف بستند. حس کردم لهن در کنارم حرکت کرد، به او نگاه کردم و دیدم که آرام از جا برخاست و از پلهها پایین رفت.
زمانی که دو پله بالاتر از بچهها بود، در جلوی پسرها شروع به قدم زدن کرد. تنها چیزی که از او میتوانستم ببینم پشت عضلانیاش بود و همینطور خط رنگآمیزی روی ستون فقراتش، کمانهایی از روی خط روی ستون فقراتش بیرون زده و به سمت دندهاش میرفتند. حواسم پرت شد و کنجکاو شدم چه کسی پشتش را نقاشی کرده بود. آرام تا آخر صف رفت و بعد دوباره برگشت.
بلافاصله برگشت و دوباره شروع به حرکت کرد. جلوی هر پسر میایستاد، دستش را با کف دست رو به جلو و انگشتان باز بالا میگرفت. بعد یا با انگشتانش به کناری اشاره میکرد و یا کف دستش را روی به پایین میگرفت. کسانی که اشاره انگشت را میگرفتند با ناراحتی میرفتند و کسانی که کف دست رو به پایین را میگرفتند با نیش باز زانو میزدند و با پایین آوردن سر تعظیم میکردند.
هنگامی که کارش تمام شد و آخرین پسری که اشاره انگشت را گرفته بود دوید و در بین جمعیت ناپدید شد، طبالها متوقف شدند و لهن شروع به حرف زدن با صدای بلند کرد.
هنگامی که او در جلوی صف پسربچهها قدم میزد و فریادزنان حرفهایی میزد که احتمالاً آن بچهها حتی معنایش را نمیفهمیدند، صدای دییندرا در کنار گوشم حرفهای او را ترجمه میکرد.
بعد از اینکه لهن به سینه خودش مشت زد، دییندرا گفت: «شما حالا جنگجوهای کورواک هستین.» بعد از اینکه لهن بدون اینکه نگاهی به من انداخته باشد بازوی عضلانیاش را به سمت من تکان داد و بعد آن را پایین انداخت، دییندرا گفت: «به ملکه زرینتو خدمت کنین. حالا دیگه هیچی نیستین به جز اسب بین پاهاتون، پولاد توی چنگتون، خون روی زبانهاتون. پیروزی تنها چیزیه که باید روش تمرکز کنین. هیچ راه دیگهای برای شما وجود نداره. مادر ندارین. پدر ندارین. به جز کسانی که رنگ روی تنشون دارن برادری ندارین. تنها لشکر رو دارین. شما لشکر هستین. به من خدمت میکنین، به ملکهتون و به قبیلهتون. برده میگیرین، عروستون رو تصاحب میکنین. میغرین، عرق میریزین و تخمتون رو میکارین تا جنگجوهای جدید به وجود بیارین. صاحب جان خودتون نیستین، قبیله صاحب جان شماست. شمشیرتون رو توی گوشت فرو میبرین و این کار رو هم به خاطر قبیله میکنین. یه جنگجو بیدار میشین و یه جنگجو به خواب میرین و به عنوان یه جنگجو میمیرین.»
خیلیخب، این مراسم انتخاب بدجوری اعصابم رو به هم ریخته بود ولی باید میپذیرفتم که سخنرانی خیلی خفنی بود.
دییندرا هنوز ترجمهاش را به پایان نرسانده بود که جمعیت ناگهان با تشویق و هلهله منفجر شدند و سر و صدایی به پا شد و جمعیت سریع از هم فاصله گرفتند و راهی باز کردند و جنگجوها که همه رنگآمیزی شده بودند، با اسبهایشان یورتمه آمدند و مستقیم وارد محوطه خلوت شدند. حلقه زدند و افسارهایشان را کشیدند و هنگامی که جنگجوها نعره سر دادند و به سینههای خود مشت کوبیدند و بعضیها هم شمشیرشان را از غلاف بیرون کشیده و به شمشیرهای هم میکوبیدند، اسبها روی پاهای عقب خود بلند و سمهای جلویی خود را در هوای گرم بالا بردند. جنجالی پرسر و صدا و خارج از کنترل بود. اسبها به هم میخوردند، سم بعضی اسبها به ران بعضی جنگجوها کوبیده میشد، پولاد به پولاد برخورد میکرد و جنگجوها نعره میکشیدند.
همه پسربچهها بلند شده و برگشته بودند، باید قبول میکردم که وقتی به جنگجوهای بزرگسال نگاه میکردند لبخند بزرگ و دنداننمایی روی صورتهایشان نقش بسته بود. هیجانزده به نظر میرسیدند.
لهن با صدای بلند دستوری داد و همه بلافاصله بیحرکت ماندند، جنگجوها دست از افسار کشیدن برداشتند و نیمدایرهای به دور شاهنشین تشکیل دادند، اسبها عقب کشیده شده و به گوشهای برده شدند تا برای جمعیت زیادشان جای کافی به وجود بیاورند.
خیلیخب، آنها خیلی نظم داشتند، بدون حتی ذرهای بینظمی، باید میپذیرفتم که این هم ناجور باحال بود.
لحظهای که کاملاً در جای خود قرار گرفتند، لهن فریاد کشید: «سوه توناک!» و دییندرا ترجمه کرد: «قبیله.»
تمام جنگجوها و جمعیت در جواب فریاد کشیدند. «سوه توناک!»
وقتی فریاد ساکت شد، لهن دوباره فریادزنان چیزی گفت، بعد به پسربچهها پشت کرد و شروع کرد به بالا آمدن از پلهها و دییندرا در گوشم گفت: «حالا جشن میگیریم.»
هنگامی که طبلها دوباره شروع به نواختن کردند، جمعیت هلهله سرداد و مرد ردا پوش پسربچهها را به سمتی کیش کرد. جنگجوها هم به صف شروع به بیرون رفتن از محدوده خلوت کردند. ضرب طبل شدت گرفت و مردم به داخل محدوده دویدند. میخندیدند، هلهله میکردند و فریادهای قبیله از بینشان شنیده میشد. پاهایشان را به زمین میکوبیدند، زانوهایشان را بالا میبردند و بدنهایشان را تاب میدادند و بعد من تازه متوجه شدم که داشتند میرقصیدند.
لهن خیلی عادی از پلهها بالا آمد و بدون اینکه نگاهی به سمت من بیندازد و یا کلمهای به من بگوید، شروع جشن و پایکوبی را از نظر گذراند.
بنابراین فهمیدم که وظیفه من در آنجا کامل شده بود و میتوانستم از زیر آفتاب سوزان به چادر خنک خودم برگردم و با بچه ببرم بازی کنم و تصمیم بگیرم با زندگی دیوانهوارم چه کار کنم.
به سمت دییندرا برگشتم و پرسیدم: «حالا میتونم برم؟»
سرش به یک سم کج شد و ابروهایش در هم گره خوردند. «برین؟»
«خونه، اوم… برگردم به چادر.»
«ولی نه ملکه من، البته که نه. غذا میخوریم، نوشیدنی میخوریم، میرقصیم و جشن تا شب ادامه پیدا میکنه.»
داشت شوخی میکرد؟ هنوز حتی ظهر هم نشده بود.
«نمیتونم تا غروب خورشید زیر آفتاب بشینم دییندرا. شاهمیگو میشم.»
«یه شاهمیگو؟»
برایش توضیح دادم: «پوستم میسوزه و سرخ می شه.» و او لبخند زد.
«آه، که اینطور. یه شاهمیگوی بعد از پخت. هوشمندانه بود داکشانا سرسی.»
اصلاً سعی نداشتم باهوش به نظر بیایم. فقط داشتم سعی میکردم خودم را از سوختگی درجه سه نجات بدهم.
«دییندرا من جدی هستم.»
به من چشم دوخت، لبخندش محو شد و بعد با تردید به پادشاه نگاه کرد.
زیرلب گفت: «میبینم که این شغل فراز و فرودهای خودش رو داره.» بعد لهن را صدا زد، به او نگاه کردم و دیدم که سرش به سمت دییندرا برگشت، هنگامی که دییندرا داشت با او صحبت میکرد، به او نگاه کرد و بعد نگاهش برای کسری از ثانیه به بازوی من افتاد و دوباره به او نگاه کرد.
هی نمیدونم چ مرگم شده اما واقعا از این رمان خوشم میاد واقعا قشنگه
بابا چی از جون ما میخواید آخع…
مهمونیا کع مختلتع
مشروب که هس
پارتیا که بر پان
قاچاق فراوون
رابطه دختر و پسر تا دلت بخواد
فقط ی شاه اظافی بود این وسط؟؟
بیخیال شین بابا این همه مملکت مشکل دارع چیزی پیدا نمیکنین گیر میدین ب این چیزا؟
من یجورایی با دنیا جون موافقم😕😯🤐
توبه•• باز این عزیزان ●●●● پیداشون شود من هم دوباره
برگام و کُرک و پرم ریخت😳😵😨😱 خدا بخیر بگذرونه اما یچیزی بچه ها به نظره من رمان م•ع•ش•و•ق•ه جاسوس هم ۸۰ درصد همین(اصلن یسری از رمانها این شکلیه/ من به خوب یا بد بودنش کاری ندارم👐 🚫/ ) چرا اون دوستان •••• فقط به یه رمان خاص گیردادن•••• از اول هم رمانهای ما مثل فیلمهای سینمایی(خودمون) یا فیلم•سریالهای خارجی یا الان سریالای نمایش خانگی بوده○ الان یکدفعه یادشون اومده••••
رمان کی پارت گذاری میشه؟