دییندرا ترجمه کرد و لهن تکرار کرد: «وایو آنشا.»
فریاد زدم: «فهمیدی چی گفتم؟»
حرفی زد و دییندرا ترجمه کرد: «لنساهنا، چنگالهاتون رو جمع کنین و بیاین پیش شوهرتون. حالا.»
فریاد زدم: «نه!»
حرفی زد و دییندرا ترجمه کرد و گفت: «آخرین باره سرسی. میای اینجا یا من بیام و بگیرمت. همین رو میخوای؟»
در چشمان تیرهاش چشم دوختم. سپس متوجه شدم که این را نمیخواستم. در واقع، نگاه توی چشمانش چیزی بود که واقعاً نمیخواستمش.
لعنتی.
پاهایم را روی زمین کوبیدم و به سمتش رفتم و تمام تلاشم را کردم تا ظاهرم نشان بدهد که چقدر عصبانی بودم، از آنجایی که خیلی سخت تلاش میکردم کاملاً مطمئن بودم که موفق شده بودم.
چهار قدم با او فاصله داشتم که دست بلندش را دراز کرد و من را به سمت خودش کشید من عملاً روی بدنش پخش شدم و بازوانش محکم به دور بدنم پیچیده شدند.
اوم. اوه اوه.
نجوا کردم: «لهن.» دستم را روی سینهاش فشردم تا خودم را از او فاصله بدهم.
شروع به حرف زدن کرد و وقتی حرف میزد ابروهایش قوس برداشته بودند.
دییندرا ترجمه کرد: «همسرم من رو حمام میکنه؟»
اوم. اوه اوه!
گندش بزنند. حالا باید چه کار میکردم؟
«اوه…» گندش بزنند! خدایا، هیچ کار دیگری از دستم برنمیآمد، بنابراین تأیید کردم: «بله.»
لهن چیز دیگری گفت و دییندرا ترجمه کرد.
«موهام رو میبنده؟»
دهانم باز ماند.
«بله.»
«رنگم میکنه؟»
لبهایم را گاز گرفتم چون از فکر انجام دادن آن کار خوشم میآمد پس زمزمه کردم: «بله.»
نیشش را برایم باز کرد.
بعد سرش را خم کرد و صورتش را نزدیکتر آورد و نگاهش پیش از اینکه شروع به حرف زدن کند، شعله کشید.
هنگامی که دییندرا ترجمه کرد، متوجه شدم که واقعاً باید زبان کورواکی را خیلی سریع یاد بگیرم. او واقعاً الان نباید این حرفها را میشنید و اگر خودش با شنیدنش خجالت نمیکشید من که میکشیدم.
«همسرم من رو بین پاهاش و توی وجودش میپذیره؟»
با لکنت گفتم: «ب…بله.»
تکرار کرد: «حتی دهان؟»
وای مرد، هنگامی که پاهایم را تکان دادم گزگزی در پایینتنهام احساس کردم.
حرکت پاهایم را حس کرد، میدانست که چه باعثش شده بود و نگاهش داغتر شد.
زمزمه کردم: «بله.»
سپس حرفی زد و دییندرا ترجمه کرد.
«پادشاهتون درخواست شما رو میپذیرن. دیگه زاکتویی در کار نیست، لنساهنا فقط ملکه زرین خودم.»
به او خیره شدم.
وای خدای من.
تسلیم شد.
تسلیم شد!
پادشاه جنگجوی من تسلیم شده بود.
احساس کردم دلم برایش ضعف رفت. نجوا کردم: «شاهشا عسلم.»
لهن لبخند زد.
سپس در آغوشش آرام گرفتم، در چشمانش نگاه و لبهایم را تر کردم.
به لبهایم نگاه کرد و غرید: «وییو» و دییندرا این را ترجمه نکرد.
بلافاصله از روی تخت بلند شد و به سمت ورودی چادر رفت.
جلوی آن ایستاد، نگاهم را از لهن برداشتم و با حرکت دهانم به او گفتم: «ممنونم.» و در جواب چشمکی به من زد و با حرکت دهانش به من گفت: «آفرین.» لبه چادر را کنار زد و بعدش رفته بود.
لحظهای که او رفت، یکی از بازوهای لهن به دورم پیچیده شد، دست دیگرش چانهام را گرفت و صورتم را به سمت خودش بالا کشید تا نگاهش کنم و همزمان عقبعقب به سمت تخت رفتیم.
سرش را خم کرده بود و لبهایش خیلی نزدیک بودند، آنقدر نزدیک که میتوانستم نفسهایش را حس کنم.
نجوا کرد: «کاه سرسی واهلو بوه.» با وجود کلماتی که از توی جملهاش بلد بودم و گرمای توی نگاهش میتوانستم بگویم که معنای حرفش این بود که حالا من باید شروع کنم.
وای مرد.
روی تخت نشست و من را در پیش رویش روی زانوهایم نشاند.
آره، باید الان شروع میکردم.
همین الان.
پاهای بلندش در دو طرفم خم شده بودند. دستهایم را گرفت و روی پهلوی لنگش گذاشت. انگشتانمان با هم گرهها را کشیدند. هنگامی که دوتا از گرهها را باز کردیم، دستانم را رها کرد و پشت سرش گذاشت و به آنها تکیه داد و سرِ من بلند شد و در چشمانش نگاه کردم.
هنگامی که نگاه توی چشمانش را دیدم، نفس در گلویم گیر کرد. اصلاً نیازی نبود که آن نگاه ترجمه شود. آن نگاه خودش با صدای بلند حرف میزد.
هرکسی بود میگفت پادشاه من از اینکه ملکهاش بین پاهای او روی زانویش بایستد خوشش میآمد.
هوم.
با صدای دو رگهای گفت: «کاه سرسی واهلو بوه.»
لبم را گاز گرفتم. بعد دستم را با تردید دراز کردم و روی پایین تنهاش گذاشتم.
مثل همیشه برای من حاضر بود.
گرمایی در وجودم حس کردم و چشمانم ناخودآگاه خمار شدند.
حس میکردم از این کار لذت خواهم برد و باید همان طور که پادشاهم دستور داده بود همان لحظه شروع میکردم.
«اوه آره.»
سرم را بلند کردم، به صورتش نگاه کردم و بعد وظیفه همسریام را انجام دادم.
حق با من بود، از این کار لذت بردم.
ولی حقیقت این بود که شوهرم بیشتر کیف کرد.
***
فضای چادر سرشار از نور شمع بود و من برهنه همراه لهن روی پهلویم دراز کشیده بودم، ملحفه تا روی کمرهایمان کشیده و دستانش به دور کمرم حلقه شده بودند و نگاهمان در هم گره خورده بود.
دستم را روی سینهاش سُراندم.
زمزمه کردم: «سینه.»
صورتش را آنقدر جلو آورد تا پیشانیاش روی پیشانیام نشست
جواب داد: «معرکه.» با تعجب پلک زدم و بعد به یاد آوردم که وقتی داشتم داد و بیداد میکردم، به بدنش گفته بودم معرکه. از اینکه او کلمه را از ورای ترجمه شنیده و به یاد سپرده بود، غافلگیر شدم و تحت تأثیر قرار گرفتم.
خدایا، او خیلی خوب بود.
با ملایمت جواب دادم: «بله عزیزم، معرکه.» دستم را از روی سینهاش سُراندم به سمت صورتش بردم. زمانی که دستم روی صورتش قرار گرفت، گفتم: «گونه.» با نوک انگشتانم چشمانش را لمس کردم و او هر دو چشمش را بست. «چشم.» دستم را پایین بردم، چشمانش را باز کرد و زمانی که انگشتانم لبهایش را لمس کردند، زمزمه کردم: «لب.»
آن لبها لبخند زدند و دستم را بین موهایش کشیدم، قبلاً بازشان کرده بودم.
با صدای آرامی گفتم: «مو.»
نیشش را برایم باز کرد: «خوشگل.»
بفرما دوباره.
من هم نیشم را برایش باز کردم و با او موافقت کردم: «بله، قطعاً خوشگلن.» انگشتهایم را بین موهای ضخیم و در هم برهمش کشیدم. دستش از روی کمرم پایین رفت و روی رانم دست کشید بعد آن را گرفت، کشید و روی پهلوی خودش گذاشت.
سپس دستش را بالا آورد و همانطور که پیشانیاش را آرام به پیشانیام میفشرد دستش را از روی پهلویم گذراند و بالا آمد و روی سینهام نشست.
فهمیدم چه میخواست، با صدای آرامی گفتم: «پستان.»
جواب داد: «معرکه.» و شکمم به هم فشرده شد.
انگشت شصتش روی قسمت حساس سینه ام حرکت کرد و من لبهایم را به هم فشردم و زیر لب گفتم: «نوک.»
پلکهایش را تماشا کردم که آرام بسته شدند و لعنتی، این کارش خیلی جذاب بود.
نجوا کرد: «خوشگل.» و شکمم گرم شد.
دستش سینهام را رها کرد و روی تنم پایین رفت و هنگامی که انگشتانش شکمم را نوازش کردند، داشت با پشت انگشتانش این کار را میکرد.
با ملایمت گفتم: «شکم.»
زیر لب گفت: «هوم.» و آن صدای خشدارش مثل لمس دستانش من را به لرزه انداخت.
دستش به سمت پایین حرکت کرد و بین پاهایم رفت.
هیچ چیزی نگفتم چون نمیتوانستم. دهانم باز ماند و نفس آرام و عمیقی کشیدم.
زمزمه کرد: «شیرین.» و بدن من عملاً وا رفت.
زیر لب گفتم: «شاهشا کاه لهن.»
به من گفت: «سرسی من شیرینه.» و دست من از روی کمرش به سمت گردنش رفت و دور آن حلقه شد.
در زیر نور شمعها لبخند زدم.
سرش را روی بالشت جا به جا کرد و من خودم را به او فشردم و او دستانش را با حالت مالکانهای به دورم پیچید و من دستانم را به روی دستانش گذاشتم.
دو ثانیه بعد در حالی به خواب رفتم که به چند شکل مختلف به وسیله پادشاهم تصاحب شده بودم.
پایان فصل
فصل سیزدهم
کارمان هم آنقدرها بد نبود
بعد از خشک کردن بدن لهن، پارچه آبگیر پهن و بزرگ را به دور کمرش پیچیدم. آن را با دستهایم روی کمرش محکم و توی چشمانش نگاه کردم.
با صدای آرامی گفتم: «تموم شد عزیزم.»
او توی چادر مانده بود و من برای حمام کردنش از سطلهای آب گرم و صابونی که دخترها برای حمامش آماده کرده بودند، استفاده کردم. مرد غولپیکری بود، بنابراین یک عالم پوست، یک عالم عضله و یک عالم از همهچیز داشت و این عالی بود ولی همه اینها وقتی خیس، سُر و کفی بودند حس خیلی بهتری داشتند. دو دستمال روی زمین یکی کاملاً خیس و دیگری کفی بود ولی حمام جداً خوش گذشته بود.
نگاهش به سینهام افتاد و یکی از دستانش روی کمرم قرار گرفت و دست دیگرش روی سینهام نشست. به پایین نگاه کردم و دیدم که لباسخواب به رنگ سیب سبزم کاملاً خیس شده بود و سینه کاملاً سفتشدهام هم کاملاً معلوم بود و دیگر جایی برای تصور کردن باقی نگذاشته بود.
غرید: «تموم نه.» هنگامی که دستش را روی سینهام کشید سرم عقب و زانوهایم ضعف رفت. خیلی خوب بود که لهن به همان اندازه بزرگیاش سریع هم بود چون دستهایش پیش از اینکه پاهایم از زیرم در بروند کمرم را گرفت، من را بالا کشید و پاهایم به دور کمرش و بازوهایم به دور شانههایش پیچیده شدند و او با دو قدم بلند ما را به سمت تخت برد و همانجا هر دو ما را روی تخت انداخت.
سپس حینی که لبهایش بوسههای ریزی روی گردنم میگذاشت، دستش در زیر لباسخوابم پایین و بعد از آن به سمت بالا حرکت کرد.
او آره زمان حمام قرار بود خیلی خوش بگذرد.
***
دم غروب بود که من و دییندرا داشتیم به سمت چادر ناریندا میرفتیم. سریم هماهنگیهای لازم برای دیدار ما را انجام داده بود و من برای دیدن ناریندا و فهمیدن حال و روزش اضطراب داشتم.
صدا زدم: «اوم دییندرا؟» چند ضربه آرام روی دستم که روی تای آرنجش انداخته بودم، زد و به من نگاه کرد.
«بله سرسی؟»
«اوم… سریم… اوه… تو رو میبوسه؟»
ابروهایش در هم گره خوردند: «من رو میبوسه؟»
«اون کلمه رو ندارین؟ اوه-»
«اون کلمه رو داریم، البته که داریمش عزیز من. و بله البته که سریم من رو میبوسه.»
به سمت دیگری نگاه کردم و حس کردم دلم فشرده شد.
لهن هم باید تا به حال من را میبوسید. این عجیب بود و آنقدر طول کشیده بود که حالا من هم میترسیدم او را ببوسم.
دییندرا گفت: «آه…» فشار آرامی به دستم داد.
به او نگاه کردم و دیدم داشت لبخند میزد. «چیه؟»
شروع به حرف زدن کرد: «زاکتوها.» وقتی آن کلمه را شنیدم خودم را عقب کشیدم ولی او ادامه داد. «کارهای زیادی برای جنگجوهای ما میکنن. چیزهای زیادی به جنگجوهای جوان یاد میدن. ولی اجازه ندارن با دهانشون دهان اونها رو لمس کنن.»
به سمت او برگشتم و پرسیدم: «چی؟»
«اجازه ندارن جنگجوها رو ببوسن.»
حس کردم ابروهایم قوس برداشتند. «چرا؟»
به من نزدیک شد و صدایش را پایین آورد. «چون دهانهای اونها جاهای زیادی بوده عزیز من.»
اوه… چندش.
دوباره به جلو نگاه کردم و گفتم: «با این حساب جاهای دیگهشون هم همینطور بوده ولی جنگجوها از اونها دوری نمیکنن.»
خندید و سپس توضیح داد: «بله، حقیقت داره و بعضی از ماها که خوششانسیم جنگجوهامون از اونجاها هم دوری میکنن. ولی دهان به چشمها نزدیکه و به باور کورواکیها چشمها مدخلی به روی روح درون بدن هستن. اونها باور دارن که اگر این مدخلها رو به روی آدم اشتباهی باز کنی، اونها میتونن روحت رو بدزدن، میتونن زمینگیر، تسلیم، بیفایده و از کار افتادهت کنن. یه جنگجو نمیتونه چنین چیزی باشه.»
مدخلهایی به روح. پنجرههایی به روح. این را قبلاً شنیده بودم و فهمیدم که هر دو یک معنی داشتند.
به حرف زدن ادامه داد: «به خاطر چنین چیزهایی نمیخوان که زاکتوها به هیچ وجه نزدیک به روح جنگجو بشن. این، سرسی عزیز من، ازش محافظت میشه و به کسی داده میشه که بهش اعتماد دارن… به کسی که عاشقش هستن.»
لبم را گاز گرفتم.
دییندرا حدس زد: «دکس تا به حال شما رو نبوسیدن.»
نجوا کردم: «نه.»
«عزیز من، ممکنه به این خاطر باشه که نمیدونن چطور این کار رو بکنن.»
این یک نظریه خیلی عجیب بود، قدمهایم کند شدند و سرم به سرعت به سمتش برگشت. «چی؟»
سرش به سمت من برگشت و گفت: «اگر این طور باشه اصلاً غافلگیر نمیشم.»
به او گفتم: «این… خب، اصلاً با عقل جور در نمیآد.»
«که اینطور.» نیشش را به شکل شرورانهای برایم باز کرد. «ایشون خیلی شما رو توی چادرتون سرگرم میکنن.»
لهن مطمئناً این کار را میکرد.
حس کردم گونههایم آتش گرفتند، او سرخ شدن گونههایم را دید و خنده پرشیطنتی سر داد.
سپس من را متوقف کرد، ما را به سمت هم برگرداند و من در چشمانش هیچ شرارت و مکری ندیدم، بلکه درک و محبت زیاد دیدم.
بازویم را گرفت و کمی فشار داد. «سرسی زیبای من، پادشاهت یه جنگجوی قدرتمند و درندهست. باور دارن که روحشون ایشون رو توی نبردها راهنمایی میکنه. از ایشون محافظت می کنه. ایشون رو قوی نگه میداره. همون طور که برای حفظ کردن گوشت و استخوان، قلب و اعضای داخلیشون هر کاری از دستشون برمیآد انجام میدن، برای محافظت کردن از روحشون هم هر کاری بتونن میکنن. قبلاً به هیچ زاکتو، فاحشه یا دخترهایی که در طی غارت به دست میآوردن اجازه نزدیک شدن بهش رو ندادن.»
دختری که در طی غارت به دست آورده؟
پیش از اینکه بتوانم حتی سؤالی در این مورد بپرسم دوباره به راه افتاد و گفت: «و حالا، شاید ایشون حتی به این کار فکر هم نمیکنن. اگر این بخشی از…» مکثی کرد و بعد با لبخندی که در صدایش قابل شنیدن بود، ادامه داد: «بزمهایی که با هم میگیرین نیست، بهت پیشنهاد میدم که…» فشاری به بازویم داد: «این رو به بزمهاتون اضافه کنی.»
زیر لب گفتم: «شاید نمیخواد نزدیک به روحش بشم.» زد زیر خنده و دوباره دستم را فشار داد.
«وای عزیزم، با اون چیزی که من دیدم، فکر میکنم نباید هیچ نگرانیای در این مورد داشته باشی.»
هوم.
«سرسی!» سرم را بلند کردم و ناریندا را دیدم که از چادر بیرون آمده و سرش به سمت ما برگشته بود.
نالیدم: «ناریندا!» دییندرا را رها کردم و به سمت دوستم دویدم.
هنگامی که به او رسیدم، دستهایم را به دورش انداختم، او هم بازوهایش را به دور من انداختم و حسابی به همدیگر چسبیدیم و چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودیم که انگار دو دوقلوی همسان بودیم که به دست نامادری ظالمی از هم جدا شده و بعد از دهها سال دوباره همدیگر را پیدا کرده بودیم.
به هر جهت سهیم شدن در وحشت رژه عروسی، شکار و مراسم عروسی دقیقاً چنین تأثیری روی یک دختر میگذاشت.
بالاتنههایمان از هم جدا شد ولی بازوهایمان به دور هم ماند و لبخند به روی صورت هر دوی ما نشست.
با شیطنت پرسید: «ملکه من نمیدونم باید شما رو در آغوش بگیرم یا به شما تواضع کنم؟»
در جوابش به شوخی گفتم: «اگر تواضع کنی، میدم سرت رو از تنت جدا کنن.»
به همدیگر لبخند زدیم و کمی آرام گرفتیم. نگاهم روی صورتش به حرکت در آمد و دیدم که سلامت بود و به خوبی تغذیه شده بود. چشمانش از آن تسلیم شدگی و درماندگی که آن شب دیده بودم، پاک و به نظر میرسید و شاد بود.
دوباره او را به آغوش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم: «اوضاعت خوبه؟»
حس کردم سر تکان داد. «تو؟»
«اِی، همین طرفا میپلکم.»
باوزهایش به دورم محکم شدند. «اون با من خوب رفتار میکنه سرسی. فکر میکنم… فکر میکنم…» مکثی کرد و لبهایش نزدیک گوشم آمد و گفت: «فکر میکنم من رو دوست داره.»
نخودی خندیدم و بالاتنهام را از او جدا کردم ولی دستانم را به دور او نگه داشتم. «شایعات همین رو میگن، مردم میگن اون تو رو توی چادرتون نگه میداده و خیلی دوستت داره.»
ممنون ☺🙂 اما یچیزی بگم سیرسی خودش گفته بود از سیاتل امریکا برگشته بود به ماقبل تاریخ•••• اگر به الان امریکا یا کانادا•آلمان• فرانسه•ایتالیا و اتریش و••••••••• نگاه بکنیم
درسته الان اتفاقات بد از جمله خ•ی•ا•ن•ت به همسر تو کشورهای خارجی خیییییییلی کمتر شده و متاسفانه تو کشوره ما تقریبن زیاد شده اما او نجا از یسری لحاظ دیگه ممنوعیت ندارن مثلن مدارس عمومی (دخترانه و پسرانه)
آقایون و خانمها آزادن با هم دست بدن تو مترو و اتوبوس و جاهای عمومی کنار هم بشینن همه به هم احترام میزارن و جوره خاصی نگاه نمی کنن و آزادی های یجورایی معقول دیگه { حتمن خودتون تو فیلمهای خارجی دیدین ) حالا اینکه دختره آتیش گرفت که شوهرش•••• کنیزهای خاص داره به نظره من اگر با اونا به همسرش خ•ی•ا•ن•ت میکرد دختره حق داشت که عصبانی بشه اما اما اگر مثلن فقط ماساژورش بودن یا کارهاش میکردن مثلن همون رنگ کردن تنش یا آرایش لباس و موهاش چرا دختره باید عصبانی بشه (یه لحظه یاده خُرم سلطان افتادم😱 😉😀😁😂 ) والا الان تو عصر مدرن همه آدم پولدارها خدمتکار دارن که حتی ممکن کارهای شخصیشون انجام بده• اینکه یه مرد ماساژور زن داشته باشه چرا باید ناراحت کننده باشه الان تو همه کشورها /بغییر از کشورما/ این امریست عادی•• والا من ایرانی اینقدر که این دختره مثلن امریکایی آتیش گرفته عصبانی نشدم
مرسی بابت پارت جدید فقط اگه بشه هر روز پارت بذارین معرکه میشه.