فصل دوم
تصاحب
جنگجویی با شمشیر بزرگش به جنگجویی که زنجیرش را به گردنبند من وصل کرده بود ضربه زد و خون گرم روی قسمت جلویی بدنم پاشید. وقتی جنگجویی که زنجیرش به من بسته شده بود بیجان روی زمین افتاد، خودم را عقب کشیدم و جیغ بلندی سر دادم.
ناریندا در مورد شکار چیزی به من نگفته بود. به من نگفته بود که جنگجوها برای به دست آوردن عروسهایشان با هم خواهند جنگید. از همه طرف میتوانستی غرش مردها، برخورد فولاد با هم، زوزههایی از درد و نعرههای پیروزی را بشنوی.
در عین حال میتوانستی صدای فریاد زنها را بشنوی، بیشتر از روی تعجب بودند، بعضی از روی ترس، بعضیها از پریشانی، برخی از هیجان و همراه غرش مردانی که رهایی را یافته بودند.
همه اینها در شب تاریک از هر جهت به گوشم میرسید.
این کابوس بود. بدترین کابوسی بود که تا به حال دیده بودم.
این سومین باری بود که گرفته شده و توسط جنگجویی که برای گرفتم خودش را از اسب پایین انداخته بود به زمین زده شده بودم. بعد از این مرد انتهای زنجیری که به دور کمرش بود را میگرفت و آن را به گردنبندم وصل میکرد و پس از آن شروع به کشتی گرفتن با من میکردند، جنگی که میدانستم شکست خواهم خورد. چون همه آن مردها به شکلی غیر انسانی قدرتمند و مردانی چندشناک بودند و باید این را اضافه کنم که خیلی هم از من قوی تر بودند. بعدش باید با یک مرد دیگر میجنگیدند یک بار هم یکی از آنها مجبور شد با دو نفر بجنگد. بعد نبرد میکردند، شمشیر در برابر شمشیر، چاقو در برابر چاقو، مشت در برابر گوشت و تنها چیزی که من باید به خاطرش سپاسگزار میبودم این بود که زنجیرهایی که جنگجوها به من میبستند، آنقدر بلند بودند که خودم را از سر راه کتککاریهایشان کنار بکشم.
با وجود اینکه جنگجوها در برابر کتکهایی که جنگجوی پیروز میزد تسلیم میشدند ولی هنگامی که پیروز داشت به من زنجیر میبست هیچ مزاحمتی به وجود نمیآوردند، روی پاهایشان بلند میشدند و در شب تاریک شروع به دویدن میکردند.
این جنگجو مردی که قبلاً من را به زنجیر کشیده بود را کشت.
حینی که جنگجوی جدید با قدمهای بلند و عزمی راسخ در چشمانش به سمت من میآمد، عقب عقب رفتم. سعی کردم جنگجوی درشت اندام و بیجانی که با زنجیری به من وصل بود را با خودم بکشم. بدنش از بیشتر جنگجوهای دیگر زخمیتر بود، صورتش در زیر نور ماه و حتی مشعلهای دکسشی روشن شده بود با خشم و عزمی راسخ میدرخشید. بلافاصله فهمیدم که باید فرار کنم. حینی که جنگجوی جدید سلانه سلانه به سمتم میآمد، نفسنفس زنان زنجیرم را کشیدم و جنگجوی بیحرکتی که به من وصل بود را با خودم کشیدم. با اینکه هیچ کدام از آن مردها را نمیخواستم ولی این یک نفر را واقعاً نمیخواستم.
بعد مرد شمشیرش را به کناری انداخت و به من حمله کرد. پیش از اینکه بتوانم پایم را بلند و به او پشت کنم، اندام سنگینش در هوا به پرواز در آمد. محکم به من برخورد کرد و من را با کمر به زمین کوبید. هوا از ریههایم بیرون دمیده شد. وزنش حالا کاملاً روی من بود.
حینی که او زنجیر قبلی را از گردنبندم باز میکرد و مال خودش را به آن میبست، خودم را در زیرش پیچ و تاب دادم و سعی کردم نفسی بکشم. حالا کاملاً از دست و پا زدنهایم را مهار کرده بود.
هنگامی که زنجیرش را به من بست، سرش به سمت من برگشت. به خاطر خباثتی که به سادگی در چشمانش قابل خواندن بود، یک ثانیهای بیحرکت ماندم. دستش در بینمان پایین رفت و یکی از پاهایم را کنار کشید. توی صورتش جیع کشیدم و با تمام قدرتی که داشتم لگد انداختم، معجزه شد که او کمی بلند شد و من به عقب هلش دادم و چهار دست و پا از زیر بدنش بیرون آمدم، روی پاهایم ایستادم، دستهایم به سمت زنجیری که به گردنم بسته شده بود رفتند تا بازش کنند و من دویدم.
ولی پیش از اینکه زنجیرم شریرانه کشیده شود، فقط توانسته بودم چهار قدم بردارم. از عقب پرت شدم و به شکل دردناکی با باسن روی سنگ فرود آمدم.
روی باسنم به پشتم چرخیدم، یکی از دستهایم را به سمت قلاب گردنبندم بردم و با آن ور رفتم، دست دیگرم زنجیر را گرفت تا کمی از فشار کشیده شدنهایش کم کند ولی مرد دوباره زنجیر را کشید. درد در گردنم جرقه زد و باسنم روی تخته سنگ به سمت او کشیده شد.
خدایا، او داشت من را مثل یک حیوان میکشید.
آخر مگر چه کار کرده بودم که به چنین جهنم درهای منتقل شده بودم؟
جیغ کشیدم: «نه!» زنجیر را محکم کشیدم و بعد هر دو صدای سُمهای اسبی را شنیدیم.
سرم برگشت، قلبم فشرده شد، دلم فرو ریخت و به دکس که سوار اسبی سیاه بود و به سمت ما میتاخت، خیره شدم.
گندش بزنند، گندش بزنند، گندش بزنند، گندش بزنند!
جنگجویی که به من زنجیر زده بود از خشم نعره کشید، هر دو چاقویش را از غلافهای روی کمرش بیرون کشید و حالت تدافعی به خودش گرفت. ولی اسب هنوز هم داشت میآمد، حیوان سریع بود. بیشازحد سریع بود و واضح بود که سوارش قصد پیاده شدن نداشت.
پیاده نشد.
در لحظه آخر، دست عضلانیاش بالا رفت، شمشیری از غلاف روی پشتش بیرون کشید و درست در لحظهای که اسبش از روی زنجیری که من را به جنگجو بسته بود، پرید. با یک حرکت رو به پایینِ پر قدرت با جرقه و صدای هیس کشیده شدن فولاد به روی فولاد زنجیر را قطع کرد و من با پشت به زمین افتادم. دوباره، آن هم روی باسن بیصاحب ماندهام.
هنگامی که دکس اسبش را در دایره کوچکی به سمت جنگجو چرخاند و او را به مبارزه طلبید، جنگجو دوباره نعرهای از خشم کشید. این بار، البته اگر امکان داشت فریاد خشمگینش سرشار از خشم بود.
گندش بزنند.
این مزخرفات را ولش کن، اینها ربطی به من نداشت.
روی پاهایم بلند شدم و وحشتزده شروع به دویدن کردم.
اصلاً نمیدانستم داشتم کجا میرفتم. اصلاً نمیدانستم کجا بودم. حتی به فکرم هم نمیرسید آن بیرون چه چیزهایی بود و اهمیتی هم نمیدادم.
فقط داشتم به سرعت از نور مشعلهای دکسشی دور میشدم، با وجود آن تختهسنگها و علفهای بلند به نظر میرسید آنجا دشتی وسیع باشد.
هیچ نقشهای نداشتم و هیچ فکری هم به ذهنم نمیرسید.
به جز فرار.
پهلویم درد میکرد، پاهایم درد میکردند. گردنم درد داشت، باسنم آسیب دیده بود. به یک سوتین کوفتی نیاز داشتم. ولی مهم نبود. فقط دویدم.
و دویدم.
باز هم دویدم.
بعد صدای برخورد سُمهایی را به روی زمین شنیدم. منظم و سریع روی سنگها کوبیده میشدند و من پی بردم که دکس در برابر آن جنگجوی ظالم، ترسناک و غولپیکر پیروز شده بود.
به عقب نگاه نکردم.
دکس داشت به دنبالم میآمد.
این را میدانستم.
سریعتر دویدم، با تمام سرعتم. درد پهلویم داشت عذابم میداد ولی با بیشتری سرعتی که میتوانستم ادامه دادم.
صدای کوبش سُمهای اسب نزدیکتر شد، میدانستم که تقریباً به من رسیده بود. وحشتزده به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که حق با من بود. نه تنها نزدیک بود، که مرد سوار بر اسب آنقدر بزرگ که به نظر میرسید غول باشد حالا کاملاً به پهلو خم شده بود و بدنش کاملاً با کمر اسب هم سطح شده بود.
و دست کشیدهاش به سمتم دراز شده بود.
نگاهم را به روبهرو دوحتم و سعی کردم سریعتر بدوم.
ولی دیگر نمیتوانستم از این سریعتر بدوم و مطمئناَ نمیتوانستم از یک اسب سریعتر بدوم.
هنگامی که آن بازو به دور کمرم قلاب و به دورم بسته شد و من را کاملاً از روی پاهایم بلند کرد پیش از اینکه باسنم را روی کمر اسب و جلوی خودش قرار بدهد، جیغ بلندی کشیدم.
بدون اینکه فکر کنم، از ته دل جیغ کشیدم و خودم را روی اسبی که هنوز داشت میدوید پیچ و تاب دادم و خودم را به جای فرار کردن از ترس جانم برای جنگیدن به خاطر جان سالم به در بردن از دست او آماده کردم.
یک دستش را محکم به دور من گرفت و دست دیگرش به سمت کمرش و زنجیری که به آن بسته شده بود رفت.
دستهایم را بلند کردم و با ناخنهایم به چشمانش حمله کردم.
وقتی در کمال غافلگیری خودم چنگی روی صورت رنگآمیزی شدهاش انداختم، زنجیرش و کمرم را رها کرد، خودش را عقب کشید و پیش از رسیدن ناخنهایم به هدفشان مچ دستهایم را گرفت.
از فرصت استفاده کردم و از اسب که حالا سرعتش کمتر شده بود، به پایین سُر خوردم.
با این کارم یا مجبور میشد یا رهایم کند یا با من پایین بپرد. محکم روی پاهایم فرود آمدم. درد در مچ پاهایم پیچید و تا ساق پاهایم گسترش پیدا کرد و من به خاطر همین درد به زمین افتادم و غلت خوردم. در نهایت دوباره روی پاهایم ایستادم و شروع به دویدن کردم.
اسب همین موقع دوباره به من رسید ولی من آماده بودم. وقتی نگاهی به پشت سرم انداختم و او را اینقدر نزدیک دیدم، از زیر بازویش جاخالی دادم. او و اسبش به سرعت از کنارم گذشتند و من به سرعت مسیرم را عوض کردم و به سمت دیگری دویدم.
هنگامی که هیچ صدای سم اسبی نشنیدم فکر کردم موفق شدهام ولی وقتی بازویی آهنین به دور کمرم بسته شد و من را بلند کرد و به سمت خودش چرخاند، دست از این فکر کشیدم.
گندش بزنند، از اسبش پیاده شده بود. و باز هم گندش بزنند، میتوانست بدون کوچکترین صدایی بدود.
محکم لگد انداختم و باز هم محکمتر لگد انداختم. بازویش شل شد و پایم روی زمین فرود آمد. سعی کردم فرار کنم ولی دوباره من را گرفت. در آغوشش خودم را پیچ و تاب دادم، توی فضای کمی که در بینمان بود خیز برداشتم و تمام وزنم را رویش انداختم و هلش دادم.
بالاتنهاش عقب رفت، بازوهایش دوباره از دورم باز شدند و من سه قدم بزرگ و سریع از مرد فاصله گرفتم و بعد این او بود به سمتم خیز برداشت. خیلی از من درشتتر بود و این کارش هم با قدرت بیشتری انجام شده بود. روی من پرید و من با کمر به زمین خوردم و او روی من افتاد.
از درد نالیدم، با تمام وجود تقلا و مقاومت کردم. زدمش، هلش دادم و لگد پراندم. چنگال کشیدم و گاز گرفتم.
حریفش نبودم.
حتی به حریف او بودن نزدیک هم نبودم.
با بدنش مهارم کرد، با یک دست و هر دو پای بزرگش و یکی از دستهایش با زنجیرش بالا آمد و آن را به قلاب گردنبندم بست.
تف به این شانس، من میدانستم این چه معنایی داشت.
کمرم قوس برداشت و با تمام خشمی که در سراسر بدنم میجوشید جیغ کشیدم.
ولی حتی با اینکه به او زنجیر شده بودم و میدانستم این جنگی بود که هرگز در آن پیروز نمیشدم، باز هم تسلیم نشدم.
دستم به سمت کمرش رفت، دسته خنجرش را پیدا کردم و آن را بیرون کشیدم. دستم را بالا بردم ولی او پیش از اینکه بتوانم اولین خراش را رویش بیندازم خلع سلاحم کردم. بعد دست خودش به سمت خنجر دیگرش رفت، آن را بیرون کشید و به جایی دور از دسترس من پرتاب کرد.
لعنتی.
باز هم تسلیم نشدم و به مبارزه ادامه دادم.
با چنگ و دندان جنگیدم. جیغ کشیدم، مشت انداختم و لگد زدم… هیچ کدام کارگر نیفتاد.
موفق شد خودش را بین پاهایم جا بدهد و بعد لنگی که به تن داشتم را با خشونت کنار کشید، هر دو طرف لنگ در کنار گردنبندم پاره شد من کاملاً برهنه شدم.
تسلیم نشدم، کمرم را دوباره از روی زمین بلند کردم و درست توی صورتش جیغ کشیدم: «نه!»
دستهایش مچ دستهایم را گرفتند و آنها را کشید و با یک دستش بالای سرم به زندان کشیدشان. دست دیگرش بین بدنهایمان پایین رفت.
همانطور که به تقلا کردن ادامه میدادم، جیغ کشیدم: «خواهش میکنم نه!» دستش با لنگی که به پا داشت مشغول شد و میدانستم داشت چه کار میکرد، میتوانستم پایینتنه تحریک شدهاش را احساس کنم. «خواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم این کار رو نکن.»
سرش را بلند کرد و نگاهش به چشمانم دوخته شد، سفیدی چشمانش در برابر سیاهی نقاشیهای روی پوستش خیلی سفید بود. دستش به مچهایم فشار محکمی داد و درد بیشتری را باعث شد. کمرم که روی زمین بود هم درد بیشتری را برای من باعث میشد. تنها مبارزهای که از دستم برمیآمد را با او کردم.
با خشم و چپچپ نگاهش کردم.
لحظهای طولانی در چشمانم و نگاه خشمگینم چشم دوخت.
بعد، نگاهش را دیگر هرگز از چشمانم برنداشت و زمزمه کرد: «لَنِساهنا.»
سرانجام سرش را خم کرد، صورتش را در گردنم فرو برد و به من تجاوز کرد.
***
دومین باری که با من یکی شد را ندیدم، چشمانم را محکم بسته بودم ولی رعد و برقی آسمان تاریک را روشن کرده بود.
فصل سوم
تشریفات
خونآلود و برهنه جلوی او روی مرکب بزرگ نشسته بودم. بازویش که به دورم پیچیده شده بود و بدن بزرگ، محکم و گرمش در پشت سرم و اسب در حال حرکت در زیرم تنها چیزی بود که احساس میکردم.
ولی چیز دیگری هم حس میکردم. درد عضلات و پوستم را احساس میکردم. درد هر دو انگار سانتیمتر به سانتیمتر وجودم را گرفته بود. چه در روی بدنم و چه در داخل وجودم.
و چیز دیگری را هم حس میکردم، حسی چنان مخوف که دلم نمیخواست احساسش کنم.
بنابراین وقتی داشتم به نورها، آتشها و پرچمهای دکسشی که داشتیم به آن نزدیک میشدیم و به چیزهای وحشتناکی که در انتظارم بود، نگاه میکردم، تمام همه حواسم را مسدود کردم.
قرار بود من را برهنه در برابر کل قبیلهاش بگرداند، در بین مردمش، در بین جنگجویان و تماشاچیهای وحشتناکش. آن هم برهنه، شکارشده، کتک خورده و شرمنده.
چشمانم را بستم.
چطور باید تحمل میکردم؟
راه دراز برگشت به روستا را اسب راه رفت. نه یورتمه، نه چهار نعل و نه به تاخت. بلکه فقط راه رفت.
انگار تا ابد طول کشید و او حتی یک کلمه هم چیزی نگفت. مرا با مهربانی و عطوفت نگه نداشته بود ولی حس پیروزمندانهای هم نداشت. انگار من بقچهای بودم که باید سالم به مقصد میرساند. نه چیزی بیشتر.
بیشتر از این نبود.
من حالا همسرش بودم.
خدایا. همسر او.
وای خدایا.
باید به خانهام میرفتم.
اسب سرعتش را کمتر کرد و ایستاد.
چشمانم را باز کردم و حواس بدنم دوباره به راه افتاد.
پنج زن به سمت ما دویدند و هر کدام چیزهایی در دست داشتند که واقعاً در تاریکی نمیتوانستم بفهمم چه بودند. به پشت سرشان نگاه کردم و دیدم که در حاشیه دکسشی بودیم. هنوز هم توی دید بودیم ولی فاصله زیادی داشتیم.
چرا ایستاده بودیم؟
دکس از اسب پیاده شد و بعد دستانش بالا آمدند و دور کمرم بسته شدند و من را از روی اسب پایین کشید.
سعی کردم مقاومت کنم ولی نتوانستم ناله از روی دردم را خفه کنم. من را جلوی خودش روی زمین گذاشت ولی کمرم را رها نکرد یا دور نشد.
سرم را بلند و در چشمان نقاشی شدهاش نگاه کردم، داشت با دقت به من به من نگاه میکرد، مثل یک نمونه آزمایشی در زیر میکروسکوپ. نور زیادی نبود ولی میتوانستم صورتش را ببینم و صورتش کاملاً بیحالت و بیعلاقه بود.
خدایا، از او متنفر بودم.
دستش بالا آمد و زنجیرش را از گردنبندم باز کرد. سرش را برگرداند، چیزی را بر سر زنها فریاد کشید و از من فاصله گرفت. لحظهای که این کار را کرد یکی از زنها با عجله به سمت من آمد. با ملایمت دستم را گرفت و من را از اسب دور کرد و پیش بقیه زنها برد.
بعد از آن رفتارشان از عجیب هم عجیبتر شد. دورم گشتند و نوازشم کردند، حینی که دستمالهایی را در پارچهای آبی که با خود آورده بودند فرو میبردند و بعد آرام و ملایم خون خشک شده روی بدنم را پاک میکردند با زبان بیگانهشان و صدای ملایمی حرف زدند. وقتی داشتند این کار را میکردند یکی از آنها حلقه فلزی دور گردنم را باز کرد.
اینجا چه خبر بود؟
شروع به حرکت کردم، به فرار فکر نمیرکردم، آن هیولا من را میگرفت ولی میخواستم از آن زنها فاصله بگیرم. حینی که داشتند دستمالهای نرمشان را روی تنم میکشیدند، بدنم شروع به پیچیدن و جمع شدن کرد ولی زنی که نزدیکم ایستاده بود، من را محکم نگه داشت تا دیگران بتوانند آرام آرام تمیزم کنند. زن تمام مدت با لحنی پر محبت داشت چیزی را در زیر گوشم نجوا میکرد.
زمانی که از سر تا پا شسته شدم، زنی که من را نگه داشته بود، با صدای آرامی چیزی گفت، دیگران سر تکان دادند و با عجله دور شدند، روی بقچهای که یکی دو متر آن طرفتر گذاشته بودند، خم شدند و بعد چیزهایی با خودشان آوردند که در زیر نور ماه برق میزدند.
اوه خواهش میکنم، خدایا، کاری کن لباس باشند.
دعاهایم تا حدودی مستجاب شدند.
اول از همه چیزی که شبیه به زنجیری طلایی بود از سرم گذرانده شد و روی تنم بسته شد. دیدم که چیزی شبیه به تسمه بود که رشته رشته روی بالاتنهام افتاده و نصفه و نیمه آن را میپوشاند.
عالی نبود ولی از هیچی بهتر بود.
یک جور دامن با همان زنجیرها به دور پهلوها و باسنم پیچیده شد.
خیلیخب، باز هم عالی نبود ولی از هیچی بهتر بود.
بعد یک گردنبند خمیده خیلی بزرگ از سرم گذرانده شد. خیلی پهن بود و حسابی تا پایین میآمد و سینههایم را نسبتاً کامل پوشاند، حالا فقط کمی از گوشت پهلوها و زیر سینههایم دیده میشد.
خیلیخب کمکم داشت بهتر میشد.
بعد کمربندی خیلی سنگین و پهن با صفحههای بزرگ طلا که از زیرش آویزان بود، به کمرم بسته شد و اندام تناسلیام را پوشاند ولی میتوانستم احساس کنم لمبرههای باسنم را کامل نپوشانده بود.
کافی نبود، این پوشش باعث نمیشد احساس راحتی کنم، تمام این طلاها به شدت سنگین بودند ولی قرار هم نبود اعتراضی کنم.
بعد بازوبندهایی طلایی از هر دو دستم بالا فرستاده شده و روی هر دوبازویم جا گرفتند. حلقههایی دقیقاً شبیه همانها هم از مچ دست تا آرنجهایم را پوشاندند.
خب، ترجیح میدادم این پوشانندگی در جایی دیگر به کار میرفت ولی باز هم قصد اعتراض کردن نداشتم.
و بعد نواری از پرهای طلایی به دور سرم و روی پیشانیام بسته شد و در پشت سرم به هم بسته شدند. آنقدر طلایی بودند که در زیر نور ماه انگار در خودشان اکلیل داشتند.
سرانجام خیلی سریع دست به کار شدند و تمام تنم را چنان به لایه نازکی از روغن آغشته کردند که برق میزد.
خیلی عجیب بود.
مشخص بود که این آخرین کارشان بود، چون لحظهای که کارشان با روغن تمام شد، همگی حرکت کردند و به عقب قدم گذاشتند. زنی که من را نگه داشته بود، نجواکنان چیزی به دکس گفت و همگی تعظیم کردند.
پیش از اینکه متوجه شوم من و تمام طلاهای سنگینم ناگهان در بین بازوهای قدرتمندی از زمین بلند شدم و روی اسب نشانده شدم. لحظهای که باسنم به پشت اسم برخورد کرد دکس داشت سوار میشد.
ولی حرکت نکردیم. یکی از زنها با عجله به جلو دوید. مچ پایم را گرفت و بلند و اشاره کرد که پایم را به دور بدن اسب غولپیکر بیندازم.
داشت به من میگفت که باید با پاهایی در دو طرف اسب سواری کنم نه یک وری.
اعتراض نکردم. توانی برای اعتراض کردن نداشتم. هر اعتراضی که داشتم خیلی وقتپیش آنجا به روی تخته سنگها به جا مانده بود. پایم را تاب دادم و روی پشت اسب انداختم. زن در تأیید کارم سر تکان داد، به من لبخند زد و قدمی به عقب رفت و تعظیم کرد.
دکس صدایی از بین دندانهایش داد و اسب پیش از اینکه زن به پشتش بزند به حرکت در آمد.
خیلیخب، پس خبر بد این بود که من توی دنیای دیگری بود، اصلاً نمیدانستم چطور به آنجا آمده بود و این دنیای دیگر، ابداً آن جایی نبود که دلم میخواست باشم. در برابر جنگجوها راهپیمایی کرده و شکار شده بودم. به چشم خودم مردی را دیدم که برای من مرد، مردی که حتی من را نمیشناخت. در بیابانی تعقیب شده و مجبور به پذیرش توجه و علاقه یک شاه شده بودم. بعد هم شکنجه اسبسواری و زنجیر شدن به یک حیوان را وقتی که فقط یک گردنبند به گردن داشتم، متجمل شده بودم. هیچ راهی برای اینکه بدانم همه اینها کی به پایان میرسید وجود نداشت. البته اگر به پایان میرسید و زمانی موفق به برگشتن به خانه میشدم.
ولی دست کم قرار نبود در برابر اهالی یک روستای بدوی برهنه راه بروم. طلا سنگین بود، زنجیرهای طلایی خوب و صیقلی نبودند و کل لباس هم کامل بدنم را نمیپوشاند.
ولی تصمیم گرفتم که به این موضوع مثل خبری خوب نگاه کنم.
زمانی که اسب در دید مردم توی دکسشی قرار گرفت و دکس ما را روی اسب جابهجا کرد، مردم به مانند سیلی به سمت ما روان شدند. این تغییر لحظهای ولی قابل توجهی بود. دستش از دور کمرم بالا آمد و روی برجستگی سینهام نشست و فشاری داد که راحت و آسوده روی بدن بزرگش تکیه داد. این میگفت که من بقچهای نبودم که باید به سلامت رسانده میشد. خیلی صمیمانهتر از اینها بود. این حرکتش میگفت که من تصاحب شده بودم.
دهانش روی گوشم نشست و همان چیزی را گفت که اولین بار وقتی داشت تصاحبم میکرد به زبان آورده بود.
معنای هیچ کدامشان را نفهمیدم ولی آخرین کلمه را شناختم. ولی انگار میتوانستم آن را فراموش کنم. آخرین کلمهای که با صدای عمیق، ترسناک و خشنش گفت، یک «لَنِساهنا.» قدرتمند بود.
خیلیخب، هر معنای مزخرفی که داشت برای او خیلی مهم بود. بنابراین باید میفهمیدم چه معنایی داشت و به یاد میسپردم که باید خیلی سریع معنایش را بفهمم.
مردمی که لباس قدیمی به تن داشتد سر جایشان ماندند ولی نگاهشان هنوز هم به ما دوخته شده بود. مردم محلی دکس به سمت اسب دویدند، نگاهی به من در لباس طلاییام انداختند و شروع به تشویق کردن، لبخند زدن، خندیدن، بالا و پایین پریدن و از ذوق و دست تکان دادن برای ما کردند. بعضی از آنها هم هنگامی که داشتیم از کنارشان میگذشتیم دسته جمعی سرود میخواندند. بعد روی سرمان گل باریده شد. فقط گلبرگ بود ولی هرچه بیشتر در دکسشی پیش میرفتیم، مردم بیشتری جمع شدند و گلبرگهای بیشتری به سر و روی ما باریده شد آنقدر که دیگر تنها چیزی که میدیدم همین گلبرگها بودند.
مزخرف بود ولی باید میپذیرفتم که نرمیشان در برابر پوست و گوشت داغ، دردناک و خراشیدهام حس خیلی خوبی داشت. و اگر این مثل عروسیهای واقعی که دو نفر عشقشان را به هم پیوند میدادند (که نبود.) یک مراسم شاد و فرحبخش بود، باریدن آن گلبرگها در شبی که با نور مشعل روشن شده بود، خیلی زیبا از آب در میآمد.
هنگامی که داشتیم از بین جمعیت رد میشدیم، دکس حتی یک کلمه هم حرف نزد و اسبش ضربآهنگ راه رفتنش را حتی یک بار هم به هم نریخت و با همان قدمهای آرام و منظمش به سم شاهنشین رفت.
وقتی به محدوده سکو رسیدیم، مردم و گلبارانشان متوقف شد. هنگامی که اسب ما را به مرکز حلقه نیمهباز به دور سکو برد، تشویقها و پایکوبیهایشان ساکت شد و به سرود خواندن ادامه دادند و به شاهنشین تعظیم کردند. این حلقه نیمه باز توسط جنگجویان سوار بر اسب تشکیل شده بود، زنهای تصاحبشدهشان در جلویشان روی اسب با پاهایی که هر کدام در یک سمت بدن اسب قرار داشت، نشسته بودند. هیچ چیز هم به جز گردنبندی که زنجیر جنگجویان به آن بسته شده بود، به تن نداشتند.
با دیدن این صحنه متوجه شدم که ملکه بودن خیلی هم خوب بود.
نگاه کردم و ناریندا را یافتم. در واقع هیچ کدام آنها حتی تکهای لباس به تن نداشتند.
وقتی نگاهش به من دوخته شد، سرم را به یک سمت کج کردم و لبخندی به رویش زدم که به عنوان لبخند کوچک و عجیبی که خودش میزد، میشناختمش.
حالت صورتش ملایمتر شد و با لبخند پاسخ داد.
بعد به جنگجوهای دیگر و زنهایشان نگاه کردم. بعضی از زنها به شکل باورناپذیری هیجانزده بودند. بعضیها ناامید به نظر میرسیدند و بعضیها وحشتزده. (و اینها حتی زنهای محلی هم بودند. ظاهراً اینکه مردی تا دم مرگ برای شما بجنگد و بعد هم در زمینی بایر به شما تجاوز کند برای درهم شکستن روحیه چیز کمی نبود.)
دکس اسب را جلوی پلههای شاهنشین نگه داشت و بدون لحظهای هدر دادن وقت از اسب پیاده شد و من را هم از اسب پایین کشید.
هنگامی که دستم را گرفت و من را از پلهها بالا و به سمت تختهای سلطنتی بالای سکو میبرد، سعی کردم به نمایان بودن لمبرهای باسنم فکر نکنم. ولی شکست خوردم.
بله تختهای سلطنتی.
حالا دو تخت سلطنتی در آنجا قرار داشت. حالا صندلی بزرگ سیاه با یک صندلی کوچکتر به همان مدل با شاخهایی سفید و پایههایی که پاهای فیل نبودند بلکه به حیوانی کوچکتر تعلق داشتند، همراهی میشد. شاید پاهای گوزن بودند، شاید هم غزال.
جداً بیریخت بود.
تخت سیاه درست مثل قبل هیچ بالشتکی برای نشستن نداشت و این نشان میداد که این جنگجوهای سرسخت و غولتشن نیاز به چیزهای سوسولی مثل بالشتک برای باسنهای خود نیاز نداشتند. ولی تخت سفید در قسمت نشیمن و تکیهگاهش دو بالشتک نرم و کرکی طلایی داشت.
خیلیخب، این برای من خبرهای خوب بیشتری در بر داشت. یعنی من بالشتک داشتم. میتوانستم از بالشتک استفاده کنم. درد باسنم دیگر داشت من را میکشت.
به بالای سکو رسیدیم و او ما را به سمت جمعیت برگرداند. میتوانستم در بین تجمع بزرگ، دست کم صد جنگجو به همراه عروسها و اسبهایشان ببینم، شاید هم بیشتر بودند. جمعیت جلوتر آمدند.
دکس آنجا ایستاده و دستم را نگه داشته بود و نگاهش در بین جمعیت حرکت میکرد. کسی اسب او را با خودش برده بود، بنابراین در جلوی سکوی شاهنشین هیچ چیزی به جز فضایی خالی و نور رقصان مشعلها بر روی سنگ صیقلی و صاف وجو نداشت.
حرفی نزد، با چشمان وحشتناک و نقاشی شدهاش جمعیت را از نظر گذراند. جمعیت نه آواز خواند و نه هلهله کرد، فقط ساکت ماندند و ما را تماشا کردند.
به هر جهت این کارشان اصلاً خوش نمیگذشت ولی خب، آن شب حتی ذرهای به من خوش نگذشته بود این هم روی آن. بنابراین به همین شکلی که بود با آن کنار آمدم.
بعد دکس چنان یک دفعه شروع به فریاد زدن کرد که با کل وجودم از جا پریدم. اصلاً نمیدانستم چه چیزی داشت میگفت ولی هر چه که بود، با جدیت گفته میشد، خیلی جدی. و این نظریهام وقتی دو بار با مشت قدرتمندش روی سینه عضلانی و رنگآمیزی شدهاش کوبید، برایم ثابت شد.
مدتی فریادکشان چیزهایی گفت و بعد ناگهان دستم را کشید و وقتی به سمتش پرت شدم به سمتم خم شد، یک دستش را زیر زانوهایم انداخت و دست دیگرش دستم را رها کرد و پشت کمرم را گرفت. با چنان قدرتی من را به بالا پرت کرد که پاهایم به هوا رفت و دستهایم ناخودآگاه به دور گردنش حلقه شدند، حداقل این طوری دیگر به هوا پرتاب نمیشدم و نعره زد: «کاه لَنِساهنا!»
تشویق و هلهله کرکنندهای از جمعیت برخواست چنان بلند و بیامان بود که انگار دیوار صوتیاش مانند جسمی واقعی به من برخورد کرد.
ولی او بابت همه آن ستایش و مباهاتی که دریافت کرده بود آرام نگرفت. به سمت صندلیها برگشت و وقتی این کار را کرد نگاهم به چانه ریشدارش افتاد (ریش سیاه و یکدستی داشت، در قسمت چانهاش بلند میشد و در همانجا با نواری طلایی رنگ بسته شده بود.) و نگاه او در چشمانم قفل شد.
بازوهایش چنان محکم فشارم دادند که فکر کردم استخوانهایم را خواهد شکست.
سپس با تندخویی زمزمه کرد: «کاه لَنِساهنا.»
پیش از اینکه بتوانم حتی یک کلمه بگویم، من را روی تخت سلطنتیام نشاند و بعد روی تخت خودش نشست.
خیلیخب، مطمئناً باید از معنای این حرفش سر در میآوردم.
نگاهی به او انداختم و دیدم که برای اولین جنگجویی که در صف کمانمانند ایستاده بود سر تکان داد. طبلهای بیشتری شروع به نواختن کردند. صدای کرکنندهای نداشتند، این طبلها کوچکتر بودند و صداهای آرامتری تولید میکردند ولی موسیقیای در کار نبود. حدس میزدم که فقط برای شروع مراسم ازدواج کوبیده میشدند.
هر کدام از جنگجوها اسبشان را دست تا پیش روی ما در زیر پلههای سکو میراند، میایستاد و از اسب پایین میآمد بعد عروسش را از اسب پایین میکشید، از پلهها بالا و پیش ما میآمد. این اتفاق یکی بعد از دیگری و پشت هم میافتاد. همه مردها تکان تند و سریعی به چانهشان برای دکس میدادند، بعد نگاهشان به سمت من برمیگشت و سرهایشان را کمی برایم خم میکردند. بعضی از زنها به شاه و به من تعظیم میکردند.
بعد از تکان دادن چانه و تعظیم، یکی از جنگجوها عروسش را جلوی خودش کشید و بازوهایش را به دور او پیچید. یکی از دستانش روی سینه زن پیچید و دستش روی آروارهاش نشست و نیشش را برای شاه باز کرد.
به وضوح به خاطر عروسش خیلی خوشحال بود، با وجود کینهای که داشتم ولی باید میپذیرفتم که این کارش به نوعی هم بامزه بود. به خودم اجازه دادم این را بپذیرم چون دخترک با اینکه کمی حساس به نظر میرسید ولی کمی هم خوشحال بود.
به دکس نگاه کردم که هیچ واکنش قابل دیدنی از خود نشان نداد. ممکن بود فکر کند آنها بامزه بودند و همینطور هم ممکن بود با میل به چشمغره رفتن به آنها مبارزه کند. ولی صورتش هیچ حسی را منتقل نمیکرد.
جنگجو که هنوز لبخند بر لب داشت درحالیکه بازویش به دور شانههای برهنه عروسش بود، به راه افتاد و رفت.
چند زوج بعد، ناریندا همراه جنگجویش بالا آمد. بدن او هم خونی بود. واضح بود که جنگجو هم به خاطر او جنگیده بود چون یک زخم کوچک روی شانهاش داشت. تکان دادن چانه و تعظیمها انجام شد و بعد من به جلو خم شدم و در چشمان ناریندا نگاه کردم.
پیش از اینکه با سرش به سمت جنگجویش اشاره کند، بیصدا و با حرکت دهانش گفت: «من خوبم.» جنگجویش جذاب بود، از دیدنش خیلی خوشحال شدم، خیلی جذاب بود و امیدوار بودم در زیر آن همه عضله کمی عطوفت هم داشته باشد.
سپس هنگامی که دیدم بازویش را با حالت محبتآمیزی به دور ناریندا حلقه کرد و او را به پایین پلهها راهنمایی کرد، حسابی خوشحال شدم.
خیلیخب، هورا. شاید قرار بود ناریندا اوضاع خوبی داشته باشد.
جنگجوهای بیشتر، عروسهای بیشتر، صدای طبلهای بیشتر، تکان چانهها و تعظیمهای بیشتر و بعد تقریباً آخرهای کار، با دیدن جنگجوی ظالمی که پیش از دکس زنجیرش را به من بسته بود، شوکه شدم. داشت با دختر محلی بیش از حد زیبایی از پلهها بالا میآمد.
او هم زخمی بود، یک چشمش ورم کرده بود و یکی از گونههایش هم همین وضع را داشت و بینیاش هم حسابی خونریزی میکرد و زخم سطحی ولی زشتی هم روی سینهاش داشت.
ولی این زخمهایش نبود که من را وحشتزده کرد. بلکه چشمانش بود.
چشمانش داشتند میسوختند و آتشش هم از روحش میآمد، همان روحی که پر از نفرت بود و نگاهش هم روی شاه قفل شده بود.
وای مرد، این اصلاً پیامآور اتفاقهای خوبی نبود.
عروسش روی پلهها سکندری رفت ولی او حتی سرعت قدمهایش را کندتر نکرد و او را روی زانوهایش تا بالای سکو کشید. این کارش باعث شد نفس تند و تیزی بکشم و بعد احساسش کردم.
حسی از وجود دکس ساطع میشد که اصلاً خوب نبود.
از جنگجوی خونآلود و خبیث و تازه عروسش که در کنارش روی زمین زانو زده و خون جنگجو و احتمالاً جنگجویان دیگر زیباییاش را تحت شعاع قرار داده و سراسر بدن برهنهاش را پوشانده بود، نگاهم را برداشتم و به دکس نگاه کردم.
دکس هیچ واکنشی نشان نداد. حالت صوتش هیچ تغییری نکرد و بدنش آرام و رها روی تخت سلطنتش نشسته بود. به نحوی فهمیدم که قرار نبود او همان عکسالعملی که جنگجو میخواست را از خودش نشان بدهد. جنگجو میخواست دکس عصبانی به نظر برسد یا به خاطر این بیحرمتی آشکاری که کرده بود پریشان شود.
ولی دکس حتی همین را هم از او دریغ کرد.
با این حال همسر جدید من از این یارو خوشش نمیآمد. این را میتوانستم احساس کنم.
هنگامی که صدای جیغ از سر درد عروس را شنیدم، نگاهم به سرعت به سمت جنگجو برگشت و زمانی که دیدم دخترک را از موهایش گرفته بود و داشت بلندش میکرد، از وحشت خشکم زد.
شاید من ندیده بودم ولی او نه چانهاش را برای دکس تکان داد و نه به من تعظیم کرد. در عوض همسرش را جلوی خودش گرفت و پاهایش را با لگد از هم باز کرد. همانطور که هنوز با یک دستش موهایش را گرفته بود، دست دیگرش به شکلی که به وضوح برای دخترک دردناک بود، مچ هر دو دستش را گرفت. صورت دخترک از وحشت مبهوت شده بود. بعد جنگجو کمرش را پایین آورد، موهای دختر را رها کرد و دستش را از روی شکم زن گذراند، پایین برد و روی آلت دختر گذاشت و بعد به او تعرض کرد…
نفس لرزانی کشیدم و در زیر نگاه تیره و سنگین دکس روی بالشتک تختم نشستم. هنگامی که باسنم روی بالشتک قرار گرفت، برگشت و چانهاش را برای جنگجوی بعدی تکان داد.
سپس مراسم ازدواج ادامه پیدا کرد. انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده بود.
شوخی نمیکنم.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
خدایا باید از اینجا میرفتم.
هنگامی که صدای ناله دختر را شنیدم، نگاهم به سرعت به سمت دکس برگشت.
به من نگاه نکرد. صورتش بیحالت و نگاهش به جنگجو دوخته شده بود. نگاهش بالا و پایین نمیشد، کاری که جنگجو داشت میکرد را تماشا نمیکرد، بلکه نگاهش روی صورتش قفل شده بود.
سپس تاب خوردن لبهایش را دیدم.
ولی با وجود نالههای زن احساس نکردم که جنگجو دست از کارش بردارد.
هنوز هم داشت آزارش میداد.
نمیتوانستم اجازه بدهم این کار را بکند. بعد از اتفاقی که آن شب برای من، ناریندا و برای تمام آن دخترهای وحشتزده افتاده بود و بر روی آن زمین سخت و سنگی توسط آن جنگجوهای وحشی به ما تجاوز شده بود. این یکی دیگر نه. چیزی که تحمل کرده بودیم تحقیرآمیز بود و این حتی از آن هم فراتر بود.
باید یک کاری میکردم.
نجواکنان به دکس گفتم: «جلوش رو بگیر.» ولی او نگاهش را از جنگجو برنداشت. دوباره تکرار کردم: «جلوش رو بگیر.» ولی او نادیدهام گرفت. با تردید بدون اینکه دلم بخواهد لمسش کنم، تحت تأثیر نالههای دخترک که خاطرات کابوس خودم را برایم زنده میکرد دست دراز کردم و مچ دستش را گرفتم و التماس کردم: «جلوش رو بگیر.»
با لمس دستم سر دکس به سمتم برگشت، نگاه چشمان سیاهش به دستم افتاد و بعد بالا آمد روی صورتم نشست. دیدم که نگاهش روی صورتم به حرکت در آمد ولی هیچ کاری نکرد. نمیدانستم داشت به چه چیزی فکر میکرد. هیچ سرنخی نداشتم.
زمانی که نالهها ادامه پیدا کردند، دستم را روی دستش جابهجا کردم و انگشتان دستم را به دور دستش خم کردم. دستش را تکان دادم، به سمتش خم شدم و التماس کردم: «خواهش میکنم، لطفاً جلوش رو بگیر.»
دکس به من خیره شد.
خدایا، اصلاً نمیدانست داشتم چه میگفتم.
یا از آن بدتر، اهمیت نمیداد.
سپس ناگهان سرش را به سمت جنگجو برگرداند و با صدای آرامی چیزی گفت که دو کلمهای که میشناختم شاملش میشد. «کاه لَنِساهنا» و کلمهای که گیجم کرد. «داکشانا.»
«تویو!» جوابی بود که جنگجو تفی پرت کرد و گفت و این عکسالعملی در برداشت.
حالت صورت دکس سرد شد.
ای وای.
دستم سر خورد و از روی دستش کنار رفت.
همینطوری هم در حالت طبیعی ترسناک بود ولی وقتی صورتش اینطوری سرد میشد…
هورا.
با صدای آرامی پرسید: «تویو؟»
جنگجو تکرار کرد: «تویو!» نگاهم را از روی دکس برداشتم ولی ای کاش این کار را نمیکردم.
جنگجو داشت دختر را با انگشتش آزار میداد، درست همانجا و درست در پیش روی ما و تمام کسانی که میتوانستند ببینند. دخترک حتی یک ذره هم از این کارش لذت نمیبرد، صورتش خیس اشک بود و بدنش دیوانهوار پیچ و تاب میخورد تا خودش را آزاد کند.
لحظهای که چشمم به این صحنه افتاد دیگر تلاشی برای کنترل کردن خودم نکردم.
با عصبانیت فریاد زدم: «تمومش کن!»
نگاه جنگجو به من افتاد و لبخندی روی لبهایش نشست ولی… تمامش نکرد.
از روی صندلیام پریدم و جیغ کشیدم: «تمومش کن!»
«تویو!» جنگجو سر من فریاد کشیده بود و این دیگر آخر کار بود.
دکس از روی صندلیاش بلند شد، آن زن را از دست جنگجو بیرون کشید و به سمت من پرت کرد. حینی که دکس به سمت جنگجو میرفت، دخترک را در آغوش گرفتم. جنگجو خودش را جمع کرد و آماده دفاع شد ولی دکس با چنان سرعتی که جنگجو نتوانست هیچ تلاشی برای دفاع از خودش کند، ابتدا کف دستش را به گردن او کوبید و بعد انگشتانش را به دور آن پیچید. جنگجوی غولپیکر را از روی پاهایش بلند کرد، دو قدم بلند برداشت و او را بالای سکو و ده پلهای که با زمین فاصله داشت، پایین انداخت. مرد در هوا به پرواز در آمد و با کمر روی زمین پایین سکو فرود آمد.
درست بود… پرتش کرد پایین. او یک مرد درشت هیکل کاملاً رشد یافته را به ده پله پایینتر پرت کرده بود.
واویلا!
دکس روی پله بالایی ایستاد و به پایین نگاه کرد. بعد صدای خش دارش از ورای صدای نوای طبلها شب تاریک را پر کرد: «کاه داکشانا می آهنو.»
جنگجو تقلاکنان روی پاهایش ایستاد، بدن دکس هشیار و منقبض شد. زن در آغوشم خودش را بیشتر به من چسباند و بازوهای من محکمتر به دوش پیچیده شدند ولی به جز این شوکه شده و بیحرکت ماندم.
مردها به هم خیره شدند و این چند لحظهای طول کشید، سپس جنگجو روی پلههای سکو تفی کرد و با قدمهای بلند دور شد.
دکس برگشت و بدون نگاه کردن به من و دختر در آغوشم به سمت تخت سلطنتش رفت و نشست. دو زن از پلهها بالا دویدند و با محبت دخترک را از من گرفتند و عقب عقب به گوشه سکو رفتند و با رسیدن به پلهها پایین رفتند و در بین جمعیت پایین پلهها ناپدید شدند.
شنیدم که دکس از پشت سرم گفت: «کاه داکشانا.» برگشتم و نگاه چشمان رنگآمیزی شدهاش به روی خودم را دیدم.
نگاه سوزانش به چشمانم دوخته شده بود. به تخت سلطنتیام نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش به روی من برگشت.
حدس کردم که وقتش بود سر جایم بنشینم.
این چه رمانیه دیگه چه وحشین اینا
ادمین این چه رمانیه گذاشتی اخه
😂😂این رمان کجایی اصن ادم نمیدونه بخنده بترسه ولی عمرااگه کسی عاشق این دکس بشه والاخندم میگیره مگه عهدقجره آخه
جالب یچیزی ترسناکتر از وایکینگ ها•• و حمله های تاتار وبه برده و گرفتن دخترک هاو فروختن اونا به عنوان کنیز و●●●●
یه جورایی شبیه گیم اف ترونز هستش