فصل چهارم
تبار زرّین
سه روز بعد…
زن گفت: «کاه داکشانا، شالاه دانای.» دستش با ملایمت از روی ملحفه ابریشمی روی پهلویم نشست.
سرم روی پُشتهای از بالشتهای ابریشمی قرار داشت، چشمانم باز بودند ولی چیزی را نمیدیدند. میتوانستم نرمی رختخواب را در زیر بدنم احساس کنم، ملحفه نرم و ابریشمی هم به دور کمرم پیچیده شده بود ولی سینههای برهنهام را با بازوی خودم پوشانده بودم.
و دلم میخواست بمیرم.
هر روز دلم میخواست بمیرم. توی خانه خودم بیدار نشده بودم. سه شب خوابیده و سه صبح بیدار شده بودم وای به خانه برنگشته بودم. سه روز صبح بیدار شده بودم تا توجه شاه را بپذیرم. سه شب در نیمه شب بیدار شده بودم تا هنگامی که به چادر برمیگشت، مورد عنایتش قرار بگیرم.
هیچ خبری از حرفهای محبتآمیز نبود، حتی به زبانی که من نمیفهمیدمش. هیچ پیشنوازی در کار نبود. بعدش هم در آغوش گرفته نمیشدم. وقتی خواب بود من را بغل نمیکرد. فقط من را روی شکمم برمیگرداند، روی زانوهایم بلندم میکرد و از من استفاده میبرد. کارش که تمام میشد هم در کنارم روی تخت میافتاد و به خواب میرفت. (یا صبحها بعد از پایان کارش بلند میشد، سر و رویش را با تشت آبی که در چادر بود میشست، لنگی میپوشید و حتی بدون خشک کردن سر و رویش میرفت.)
با من غذا نمیخورد (این طور هم نبود که من بلند شوم و غذا بخورم. ابداً از جایم بلند نمیشدم، مگر برای استفاده کردن از سطل ادرار انتهای چادر.) و به دیدنم نمیآمد.
حتی اسمم را هم نمیدانست.
دستکم در طول روز نبود.
تازه رفته بود و مثل هر روز بعد از رفتنش همان پنج زنی که درست بعد از تصاحب شدن دیده بودمشان با عجله و تند و فرز وارد چادر و دست به کار شدند. زنی که موهای تیره داشت و معلوم بود که رئیس گروهشان است، طبق معمول به سمت من آمد. با صدای آرام صحبت کرد ولی کلماتش را با اضطراب رو به فزایندهای ادا میکرد. نمیفهمیدم چه میگوید ولی دستش همیشه با ملایمت روی من قرار داشت. تکانهایی که به بدنم میداد همیشه آرام بود و من پیامش را گرفتم. میخواست بلند شوم.
بلند نشدم و ظاهراً آنها هم تسلیم شدند و از من دست کشیدند.
حتی درست و حسابی نگاهشان هم نکردم.
باید به خانه خودم میرفتم. باید گورم را از اینجا گم میکردم.
باید این کار را میکردم ولی هیچ سرنخی یا کوچکترین فکری در مورد اینکه چطور باید این کار را بکنم، نداشتم.
و کابوسم متلاشی شد.
آن دست پهلویم را رها کرد و من بلند شدن زن را از روی تخت احساس کردم. بعد صدای صحبت آرام ولی مضطربش با زنی دیگر را شنیدم.
دستم را زیر بالشتهای نرم زیر سرم سُراندم، هنوز هم به آن سمت چادر چشم دوخته بودم، هیچ چیزی نمیدیدم، هنوز هم او را بین پاهایم احساس میکردم و میدانستم که باز خواهد گشت.
زمانی که میتوانست پنج دقیقه یا شاید هم پنج ساعت بعد بوده باشد، صدای باز شدن دوباره چادر را شنیدم، بدنم منقبض شد و با حس اینکه ممکن بود دکس بازگشته باشد به اطراف چادر نگاه کردم. (این اولین بار میشد که این موقع روز آمده بود، هنوز صبح بود.) ولی احساس نکردم انرژی وحشی و بیرحمش فضای داخل چادر را پر کند.
آرام گرفتم.
بعد حس کرد کسی پشت سرم روی تخت نشست و دست دیگری را روی پهلویم احساس کردم.
«کاه داکشانا، عزیز من، باید بلند شی، باید غذا بخوری، باید خودت رو به قبیله نشون بدی.»
پلک زدم و به سمتش برگشتم. هنگامی که سرم را بالا گرفتم تا به زن خیلی زیبایی با موهای قهوهای تیره چشمهای عسلی و صورتی مهربان نگاه کنم، بازویم حرکت کرد تا سینههایم را بپوشاند. لباس محلیهای آنجا را پوشیده بود و به زبان من حرف میزد.
«انگلیسی حرف میزنی؟» صدایم به خاطر سه روزی که از آن استفاده نکرده بودم، خشدار شده بود.
سر زن به یک سمت کج شد. «انگلیسی؟»
عالی بود. نمیدانست انگلیسی چه بود. پس او از یک خواب به اینجا نیامده بود.
به او چشم دوختم و با خودم فکر کردم که باید در اوایل دهه چهل سالگیاش باشد. خیلی زیبا داشت پیر میشد. همچنین متوجه شدم زنی که از من مراقبت میکرد در ناامیدیاش برای بیرون کشیدن من از تخت، رفته و زنی را پیدا کرده بود که بتواند به زبان من صحبت کند.
خب، فهمیدن اینکه یک نفر دیگر هم در این جای ناخوشایند به زبان من صحبت میکرد، جالب بود. ولی به اندازه کافی جالب نبود که اهمیتی بدهم.
دوباره روی پهلویم دراز کشیدم و به تفکر پوچ و بیفایدهام ادامه دادم.
دستش آرام پهلویم را تکان داد. «کاه داکشانا، لطفاً، باید بلند بشی. مردم پچ پچ میکنن.»
گفتم: «برام مهم نیست.» هرچند قضیه این نبود که این مسئله خیلی بزرگتر از آن بود که نتوانم درکش کنم، بلکه به اندازه کافی برایم مهم نبود که بخواهم درک کنم.
انگشتانش فشار دلگرم کنندهای به من دادند و زیر لب با خودش گفت: «میبینم که چشم و گوش بسته و محافظت شده بودی.»
نه نبودم. مثل ناریندا مادر من هم وقتی کوچک بودم مرده بود. این اتفاق در ده سالگیام افتاده بود. اتفاقی عجیب و غریب و غیرعادی که ممکن نیست مانندش را هیچ جا بشنوید مگر در اخبار تلوزیون. مادرم داشت به بانک میرفت، توی بانک یک سرقت مسلحانه در جریان بود و وقتی مادرم قدم در بانک میگذارد، دزد برمیگردد و به او شلیک میکند. توی آمبولانس مرد. داشت یک کار معمولی و ساده میکرد، میخواست به حسابش پول واریز کند و بعد… دیگر مامانی در کار نبود.
پدرم صاحب یک شرکت فیلمسازی بود ولی شرکتش خیلی هم بزرگ نبود. بنابراین نمیتوانست هزینه پرستار بچه یا هزینه مراقبت از بچه را پرداخت کند، با اتفاقی که برای مامانم افتاده بود فکر میکردم این طبیعی بود که او من را یا با خودش نگه دارد و یا به کسانی بسپارد که مورد اعتمادش بودند. بنابراین من در دفتر کارش و دور و بر کارکنان خیلی باحالش که من عاشقشان بودم و یک چشمشان به من و مراقبم بودند بزرگ شدم. تمام تلاششان را میکردند که دور و بر من درست رفتار کنند ولی خب، مرد بودند دیگر. اتفاقهای بدی میافتاد و بعد آنها حرفهای بدی میزند و من میشنیدم. خب دنیا همین است دیگر.
در دفتر پدرم بزرگ شدم، تا وقتی که در پانزده سالگی شروع به اداره دفتر کردم. حالا، در سی و پنج سالگی هنوز هم آن دفتر را اداره میکنم و آن مردها دیگر تمام تلاششان را نمیکنند دور و بر من درست رفتار کنند. دیگر بزرگتر شده بودم، به اندازه کافی دور و بر آنها بودم که دیگر یکی از آنها محسوب شوم.
بعلاوه مچ چندتا از پسرها را چند باری گرفته بودم، وقتی به سینه و باسن برجسته یکی از کارکنان زل زده بودند.
ولی من محافظت شده نبودم.
ولی میشد گفت که در این مورد کاملاً محافظت شده و چشم و گوش بسته بودم. از سوی دیگر، حتی پاپا هم نمیدانست که چنین چیزی وجود داشت. اگر میدانست حتماً در برابر آن از من محافظت میکرد. در تلاش برای محافظت کردن از من، درست مانند تمام پسرهایی که برایش کار میکردند، حاضر بود ضربت شمشیری از یک جنگجو دریافت کند.
کنجکاو بودم با بودن توی خانهای که من در آن نبودم، چه فکری در سرش میگذشت. احتمالاً عقلش را از دست میداد.
زن گفت: «میدونم که این ماجرا برات عجیبه.»
درسته. عجیب. آره درست زده بود توی خال. عجیب بود.
هرچند ممکن بود یک واژه دیگر برای توصیفش استفاده کنم.
یا شاید هم چند واژه.
فشار دیگری به من داد و زمزمه کرد: «ولی باید اهمیت بدی کاه داکشانا.»
با صدای آرامی به او گفتم: «اسم من سیرسیه.»
«ببخشید عزیز دل؟»
آه کشیدم و تکرار کردم: «اسمم سیرسیه، نه کاه داکشانا.»
زیر لب گفت: «سیرسی، دوست داشتنیه. ولی داکشانا اسمتون نیست، لقب شماست. یعنی ملکه و شما ملکه ما هستین.»
تصمیم گرفتم جواب ندهم. این کار با زنهای دیگر مؤثر واقع شده بود، جواب نمیدادم و آنها هم ظاهراً میرفتند پی کارشان.
انگشتانش یک بار دیگر من را فشار دادند و حس کردم کمی بیشتر به سمتم خم شد.
«یادم میآد زمانی دقیقاً احساس شما رو داشتم. سیریم. شوهر جنگجوی من البته که با دکس فرق داشت، ولی این حس رو به یاد دارم، عزیز من. میدونم حس خوبی نیست. ولی درک میکنین که این راه و روش اونهاست.»
تصمیممی که برای پاسخ ندادن گرفته بودم را فراموش کردم و زیر لب گفتم: «گنده.»
با لحن گیجی پرسید: «گنده؟»
توضیح میدادم: «گنده، مزخرفه، خوب نیست.» بازویم را روی سینهام گرفتم و دوباره روی کمرم دراز کشیدم و در چشمانش خیره شدم. «زشت، شنیع، زننده، ناپاک، شرمآور و منزجرکنندهست… گنده.»
نگاهش ملایم شد و با صدای آرامی گفت: «این رسمشونه.»
«رسم شون گنده.» از او رو گرفتم و روی پهلویم غلت زدم.
صدایش به گوشم رسید: «درک میکنم که چنین نظری در موردش دارین. ولی اونها راه و رسم ما رو هم میدونن، همه چیز رو در مورد خواستگاری کردن و عاشق شدن و اینکه تا بعد از جشن ازدواج منتظر تصاحب همسرشون بشن میدونن. روستاییها نه ولی سربازها این کار رو میکنن. جنگجوها و اونها فکر میکنن کار عجیبیه. خندهدار و احمقانهست. برای به دست آوردن یه همسر زیبا خیلی مسخرهست که با بهترین برادرهات مبارزه نکنی. الان حرفم رو باور نمیکنین، ولی قول میدم هر چقدر هم که باورناپذیر به نظرمیآد ولی راه و روششون رو درک میکنین. این رو به چشم خودم دیدم، از زمان مراسم شکار خودم تا حالا ده تا مراسم شکار همسر دیدم. دخترهایی زیادی مثل شما دیدم که با زندگی توی قبیله خو گرفتن و از زندگیشون لذت میبرن. شما هم همینطور میشین. فقط باید بلند شین و باهاش روبهرو بشین، راه و رسمشون رو یاد بگیرین، بینشون-»
حرفش را قطع کردم. «بلند نمیشم.»
«باید بلند شین.»
«خب، نمیشم.»
نزدیک شدنش و دهانش را دم گوشم احساس کردم. «باید بلند شین داکشانا سیرسی. به خاطر بردههاتون، به خاطر دکستون، به خاطر قبیله و… خودتون.»
بدنم منقبض شد و سرم به سمتش چرخید. «بردههای… من؟»
او که سر تکان داد را تماشا کردم. «زنهایی که به دیدن شما میاومدن. اونها بردههای شما هستن. دکس اونها رو به شما داده. بخشندگی خیلی بزرگیه. بیشتر عروسهای جنگجوها یه برده یا حداکثر دوتا میگیرن. خودم سالهاست با یه جنگجو زندگی میکنم و فقط سه تا برده دارم.»
پلک زدم و تکرار کردم: «بردهها؟»
صورتش پر از حس درک و فهمیدن بود ولی ادامه داد: «لشکر و قبیله برده میگیره. این هم راه و رسمشونه. در واقع توی کل سرزمین جنوبی بردهداری رایجه.»
خدایا، این رفقا واقعاً وحشی بودند.
نجوا کردم: «این دیوانگیه.»
زن با لحن خشکی جواب داد: «این راه و روش اونهاست داکشانا سیرسی و اگه از جا بلند نشین دکس مجبور به مداخله میشن.»
ای وای، اصلاً از این حرفش خوشم نیامد.
به او چشم دوختم. با حالتی که انگار واقعاً دلش نمیخواست ادامه بدهد، گفت: «خیلی به شما مینازن. لَنِساهنا، همسر راستین جنگجو.»
این معنای لَنِساهناست؟
و…
او به من مینازید؟
زن به حرف زدن ادامه داد: «به مردمشون گفتن که تصاحبتون نکردن. گفتن پیش از اینکه به شما پیروز بشن با شما جنگیدن. گفتن شما اون رو به مبارزه طلبیدین. عروس شاه جنگجو مثل یه جنگجو جنگیده. فقط روی پشتش دراز نکشیده و سرنوشتش رو قبول نکرده. محکم سرجاش ایستاده، مقاومت کرده و توی صورت یه شاه فریاد کشیده. جنگیده و تسلیم نشده. حتی با اینکه میدونسته طعم شکست رو میچشه ولی باز هم به جنگیدن ادامه داده، مثل یه جنگجوی واقعی. به مردمشون گفتن که شما ملکه اون نیستین بلکه ملکه جنگجوی اون هستین.»
نمیدانستم چه بگویم، فقط به او زل زدم.
زن هم این را اشارهای به ادامه دادن در نظر گرفت و ادامه داد: «پیش از مراسم ازدواج به شما طلا پوشوندن. چنین رسمی ندارن داکشانا سیرسی. یه جنگجو چه شاه باشه چه نه، هیچوقت به هیچوجه عروسی که تصاحب کرده رو پیش از اجرای مراسم ازدواج نمیپوشونه. براشون مهمه که زیبایی که بهش پیروز شدن رو تمام و کمال به نمایش بذارن. اینکه دکس لهن شما رو با طلا پوشوندن اعلامی برای مردمش بود که شما چیزی فراتر از ملکهش هستین، شما ملکه زرّین هستین، عروس جنگجو. این چیزی نیست که به همین سادگیها بشه اعلام کرد. یه دکس به هیچ وجه این کار رو نمیکنه مگه اینکه از اعماق روحش مطمئن باشه که یه ملکه زرین رو تصاحب کرده.»
تته پته کردم: «ملک…ملکه زرّین چ… چیه؟»
پیش از اینکه جواب بدهد لبخند ملایمی به من زد. «این باور مردم کورواکه که قدرتمندترین دکس در تاریخشون ملکه زرین رو پیدا میکنه، یه عروس جنگجو با موهای طلایی، قلبی مهربان و روح آتشین. این داستان قرنها تعریف شده، میلنیا… دکس قدرتمند و داکشانای زرین اون با هم یکی میشن و تبار زرین برای سرزمین کورواک ثروتی بزرگ، محصولاتی فراوان و زنانی زایا به ارمغان خواهد آورد. جادو بر زمین نازل خواهد شد و مردم کورواک در زیر سایه قدرت شاه و جادوی ملکه در امنیت خواهند بود.»
به او گفتم: «این… این… این ته ُاسکُلیته.» خودم را بالا کشیدم و نشستم، ملحفه را روی سینههایم کشیدم و وقتی حالت صورت زن گیج شد، برایش توضیح دادم: «دیوانگیه، حماقته.»
سرش را تکان داد، صاف نشست و به من لبخند زد. «اونها فکر نمیکنن دیوانگیه. معتقدن که حقیقت داره. هر نسلی دعا میکنه که شاه قدرتمند و ملکه زرینش توی نسل خودشون قدم روی زمین بذارن و وقتی شاه قدرتمند ملکه زرینش رو پیدا کنه، باور میکنن، اون پیش از مراسم ازدواج به ملکهش لباس طلا میپوشونه و اون رو کنار خودش روی تخت سلطنت مینشونه. این همون کاریه که دکس کرد. این کاریه که دکس تا وقتی کاملاً باور نداشته باشه که ملکه زرینش رو پیدا کرده انجامش نمیده و…» به جلو خم شد. «این همون کاریه که کرده و با این کارش خوشحالی بزرگی برای مردمش به ارمغان آورده. ولی شما خودتون رو نشون نمیدین. بین مردم قدم نمیزنین. خودتون رو توی چادر پنهان کردین و حالا مردم دارن پچپچ میکنن. پچپچ میکنن و میگن شما اون چیزی نیستین که دکس گفته. میگن دکس بهشون دروغ گفته، براشون لاف بیخودی اشتباه زده. میگن چیزی که تصاحب کرده یه تبار نبوده. و این خیلی خطرناکه این پچپچها برای اون و شما خیلی خطرناکه.
به او زل زدم و میدانستم که چشمهایم درشت شده بودند.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم: «چرا؟»
نجوا کرد: «چون عزیز دلم در حال حاضر دیگه هیچ سلسلهای توی کورواک نداریم. هر دکسی برای دکس شدن باید در مبارزه با دکس قبلی پیروز بشه. سرزمین رو به ارث نمیبره، اون رو تصرف میکنه.»
وای پسر.
به صحبت کردن ادامه داد: «یه دکس فقط تا وقتی دکس میمونه که بتونه هر کسی که اون رو به مبارزه میطلبه رو شکست بده. سلطنتش به جنگجویی که شکستش داده منتقل میشه، یا وقتی میدونه که دیگه نمیتونه توی مبارزهای پیروز بشه، ترک وطن میکنه و دیگه با دکسشی و لشکر زندگی نمیکنن. ولی دکس با اعلام شما به عنوان ملکه زرین، سطنتی تا پایان زندگی خودش و بعد برای فرزندانش تا زمانی که تبار زرین از بین بره، ادعا کردن. البته اگه از بین بره. این یه ادعای معمولی نیست. همیشه به چالش کشیده میشن و همیشه هم کسانی هستن که آرزو دارن ثابت کنن که این ادعای دکس اشتباهه، تبارتون و شما همیشه به مبارزه طلبیده میشین، پنهان کردن خودتون توی چادر و نشان ندادن خودتون به عنوان ملکه زرینشون، دکس ما رو توی خطر بزرگی میندازه.»
که این برای من اهمیتی نداشت.
به هیچ وجه.
به تندی پرسیدم: «و؟» زن پلک زد.
بعد با ملایمت گفت: «و اگه داکس تصمیم بگیرن که اشتباه کردن، باید در پیش روی مردم قرار بگیرن و هر مبارزه طلبیای درباره فرمانرواییشون رو بپذیرن. و ایشون این کار رو میکنن عزیز من، از شما چشمپوشی میکنن و این کار رو هم به شکلی انجام میدن که دوست ندارین.»
گندش بزنند.
به حرف زدن ادامه داد: «ولی پیش از اینکه این کار رو بکنن اگه به مبارزه طلبیده بشن و سقوط کنن، شما هم سقوط میکنین. اون رو میکشن عزیز من ولی شما کشته نمیشی.»
بد به نظر نمیرسید یا دست که این حرفها آن طور که او داشت میگفتشان بد به نظر نمیرسیدند.
با کمی برندگی کمتری در صدایم و تردیدی بیشتر پرسیدم: «و؟»
من را برانداز کرد. بعد با لحنی محتاطانه گفت: «و چادر شما رو آتش میزنن، بردههاتون رو میکشن… اون هم بعد از لذت بردن از اونها.» در چشمانم نگاه کرد. «مرتباً.» نفسم را حبس کردم و او ادامه داد: «متعلقاتتون رو غارت میکنن و شما… شما عزیز من، شما رو به اشکال و در جاهای مختلفی از بدنتون ناقص میکنن، از جاهایی که هیچ زنی دوست نداره توی اون قسمتها معیوب بشه. بعد شما رو با هم سهیم میشن، شما رو با تمام جنگجوها سهیم میشن تا وقتی که علاقهشون رو به شما از دست بدن. بعد رها میشین و هر کسی که به شما کمک کنه تنبیه میشه. از تشنگی، گرسنگی یا تابش آفتاب میمیرین. شما رو نمیکشن بلکه میمیرین ولی پیش از اینکه بمیرین آرزوی مرگ میکنین. هیچ مرگی دلپذیر نیست داکشانا سیرسی ولی این نوع مرگ از همه انواعش ناخوشایندتره.»
خدای عزیز، در این مورد حق داشت.
جداً که اینجا… جای مزخرفی بود.
در چشمانش چشم دوختم. بعد از او به پنج زنی که در این سه روز به من خدمت و از من نگهداری کرده و در آن شب وحشتناک خیلی با من مهربان بودند، نگاه کردم. دستهجمعی در جلوی لبه باز چادر ایستاده بودند.
حال و روزشان ورای پریشانی به نظر میرسید.
انگار به شدت ترسیده بودند.
بعد در چشمهای زن پیش رویم نگاه کردم.
سرانجام زمزمه کردم: «اسمت چیه؟»
«دییِندرا ملکه من.»
تصمیمم را گرفتم و با ملایمت گفتم: «خیلیخب دییندار بذار بلند شم. آدمهایی هستن که باید من رو ببینن.»
دییندرا پیش از اینکه آرام آرام لبخندی روی لبهایش بنشیند، چند ثانیه طولانی در چشمانم نگاه کرد.
پایان فصل
فصل پنجم
روشن کردن چند مورد
چهار زانو وسط تخت نشسته و منتظر آمدن شاهم به خانه بودم.
بیشتر روز را با دییندرا گذرانده بودم.
صبح از تخت بیرون رفته بودم و دییندرا صدا زده بود تا ربدوشامبرم را بیاورند، یا همان لورنیای من را، به ربدوشامبر میگفتند لورنیا. بلند بود و در یک سمت بسته میشد. آستین نداشت و از زیباترین و لطیفترین ابریشم آبی که تا به حال دیده بودم، دوخته شده بود.
هنگامی که صبحانه میخوردم (ماست خامهای، میوههای شیرین خشک و چند جور غله که با هم ترکیب شده بودند و واقعاً مزه خوبی داشتند.) و قهوه مینوشیدم (تنها چیزی خوبی که وجود داشت این بود که وحشیها قهوه داشتند، هرچند شیری که توی آن میریختند کمی مزه تندی داشت.) دییندرا با من در مورد سیریم صحبت کرد، در مورد سه پسرش (تمام چیزهایی که به وضوح در موردشان فخر فروشی میکرد. جنگجوهای در حال آموزش! به شکل ترسناکی در مورد پسر اولش لافزنی میکرد. پسر اولین قتلش را انجام داده بود!) و تک دخترش. (گفته بود: «انکارش میکنه، به پسرهای جنگجوش افتخار میکنه، ولی شینا بچه مورد علاقه سیریمه.») زنهای من (از اینکه آنها را برده صدا کنم اجتناب میکردم.) وانی بیضی و از جنس مس که یک سمتش خم شدگی داشت را با سطلهای آب گرمی که از آنها بخار بلند میشد پر کردند. مایعی شیری رنگ را به آن اضافه کردند و کمی روغن. بعد به دور وان چرخیدند و روی آب گلبرگهای گل ریختند.
بعد از تمام شدن صبحانهام، سه نفر از آنها من را به حمام گرم و معطر راهنمایی کردند و دییندرا به همراه زنی سیاه پوست (اسمش تیترو بود و دییندرا او را تأیید کرده بود، چون او زمانی شاهزاده خانم مورو بود و مورو هم سرزمین مادری تیترو بود و علاوه بر اینها او تجربه خدمت کردن به خاندان سلطنتی را داشت و رئیس بردههای سلطنتی بود.) به سمت صندوقهایی در قسمت پشتی چادر رفتند. سعی کردم مقاومت کنم ولی آنها من را در وانی که به شکل مبهمی عطر ادویه، مشک و به وضوع عطر شکوفه پرتقال داشت حمام دادند.
باید اعتراف کنم که حمام خوبی بود. عجیب بود، ولی خوب بود.
هنگامی که حمام شدم، لباسی که تیترو و دییندرا انتخاب کرده بودند را به من پوشاندند. یک سارونگ تافته با رشتههای طلایی، سفید و آبی فیروزهای و مختصر نقرهای که با کمربندی پهن فیروزهای-سفید و زنجیرهای نازک طلایی سر جایش نگه داشته شده بود. سینههایم هم با نیمتنه کوچک فیروزهای و بدون بندی پوشانده شده بودند. به اینها بازوبندهای طلا و گردنبندی بزرگ از زنجیرهای نازک و درهم تنیده و سنگهای زمرد کبود با گوشوارههای آویزی با همان مدل هم اضافه کنید.
از همه اینها بهتر آن بود که یک لباس زیر فیروزهای رنگ ابریشمی به من دادند. لباس زیر واقعی. کاملاً عالی و اندازه باسنم بود. اصلاً کش نمیآمد ولی من اهمیتی نمیدادم. دلم میخواست از شادی پشت و معلق بزنم چون… من… لباس زیر داشتم.
و خیلی خب، پذیرفتنش مزخرف بود ولی نمیشد از زیرش در رفت. آن لباس به شکل دیوانهکنندهای عالی بود همه چیز و همه جای این لباس و سر و شکل محشر بود. پارچهاش، رنگهایش، جواهراتش همه چیزش مبهوت کننده بود.
و از آنجایی که به جز قهوه هیچ چیزی نداشتم که به خاطرش خوشحال باشم، نمیخواستم خودم را به خاطر خوشحال بودن برای لباسهای خفنم سرزنش کنم.
باید به یک چیزی چنگ میانداختم، مگر نه؟
من را نشاندند و به چشمانم سایه چشم زدند و سرمه کشیدند و از چیزی چسبناک و شیرین برای صورتی کردن لبهایم استفاده کردند. موهایم را شانه کشیدند، انگشتانشان را در کاسهای با محتویات چسبناک بیشتری فرو بردند و آن را به موهایم زدند و موهای جلوی سرم را در دو رشته بلند از کنار هر گوش پیچیدند و تا گوش دیگر کشیدند و در پشت سرم با سنجاقهای طلایی کوچک که در روی خود سنگ های زمرد کبود داشتند، بستند و محکم کردند. تقریباً شبیه سنجاق مشکیهای خودمان بودند ولی نه کاملاً.
وقتی کارشان تمام شد، دییندار نگاهی به من انداخت، لبخندی شاد و تأییدکننده زد و گفت: «شاه شما سخاوت زیادی به شما ارزانی کردن. این خیلی خوبه.»
به او چشم دوختم.
سخاوت. درسته.
حالا هرچی.
سرانجام از چادر بیرون و قدم به اردوگاه گذاشتیم.
این حقیقتاً یک اردوگاه بود. چندین چادر با آتشدانهایی در روبرویشان، بعضیها هم میزهایی با وسایل بدوی پخت و پز بر روی آن در کنار چادرشان داشتند. در کنار آنها سطلهای بزرگ و ابزارهای دیگری مثل تبرزینهای دو دم بزرگ و تبرچههای کوچک و چیزهایی مثل این، قرار داشت. بعضی از چادرها، چادرهای کوچکتری در اطراف خودشان داشتند که دییندرا به من گفت جایی بودند که بردهها میخوابیدند یا محل نگهداری و آماده سازی غذا بودند. در اطراف چادر ما هم از هر دو نوع این چادرها داشتیم.
در اطراف مسیر جاده مانندی مشعلهای بزرگی در زمین فرو رفته بودند که من آنها را از شب رژه و همینطور شبهای بعدش که بعد از روشن شدن نورشان را از توی چادر دیده بودم میشناختم. تنها محدوده سنگ آن حوالی سکوی شاهنشین بود که حالا متوجه شده بودم بدون هیچ ظرافتی از یک تخته سنگ کرم رنگ بزرگ تراشیده شده بود. محدوده جلوی آن عمیق و وسیعی بود و از همان سنگ ساخته شده بود. همینطور جویی برای آتش در پشتش کنده شده بود و دو آتشدان بزرگ در بالای آن قرار داشت. هرچند زمانی که ما داشتیم در اردوگاه قدیم میزدیم، بیشتر این مشعلها و آتشدانها روشن نبودند چون روزی آفتابی و تا جایی که من میدانستم به شدت گرم بود. ضمناً طبلها چه طبل بزرگ و چه طبل کوچک هنوز هم همانجا سرجایشان بودند.
ریتم و مصیر حرکت داستان تقریبا مثل فصل اول سریال بازی تاج و تختع …
تازه داستان طوریه که ادم انگیزه ای برای خوندن پارت بعدی ندارع…
ی جورایی اتفاقات بعدی رو میشع حدس…ولی نویسنده تخیل خوبی برای توصیف محیطی که داستان داخلش دارع شکل میگیرع دارع
به نظرم اولش که دختره از ایالت شهره سیاتل امریکا(عصر حاضر پرت میشه به عهده دقیانوس عصرحجر ) منو یاده یسری فیلم•سریالهای امریکایی•کُره ای و چینی •ایرانی•••••••••••••• انداخت مثلن؛سرنوشت•ایمان و عاشقان ماه و اوه امپراطورمن _ قهوه تلخ و•••••••••••••••••• که دختره یا پسره از عصرجدید برمیگردن به تاریخ ( یااحیانن به ماقبل تاریخ هههههههههه خخخخخخخخ )