به چادر که با نور شمع روشن شده بود چشم دوختم.
خیلیخب، این واقعاً اتفاق افتاده بود؟
میتوانستم نفسش که موهای روی شقیقهام را به بازی گرفته بود و وزن سنگین و گرمای بدنش را احساس کنم.
بله، اتفاق افتاده بود.
نیاز داشتم به جایی بروم و کمی فکر کنم. باید میفهمیدم چطور اجازه داده بودم مردی که نمیشناختم، همان مردی که رسماً هفت بار به من تجاوز کرده بود، همان مردی که دوستش نداشتم کاری کند که دو بار ارضا شوم.
باید از این مرد دور میشدم.
وزنش بیشتر روی من افتاد و هم زمان بازویش به دورم محکمتر شد.
خواب بود. توی خواب آغوشش را به دور من تنگتر کرده بود.
لعنتی.
خیلیخب، قرار نبود از او دور شوم.
پس باید بیدارش میکردم و راهی برای ارتباط برقرار کردن با او پیدا میکردم چون اصلاً امکان نداشت اینطور که وزنش روی من بود بتوانم بخوابم.
متوجه شدم که از بیدار شدن خوشش نمیآمد.
و ثانیهای پیش از اینکه پلک چشمانم روی هم بیفتد و با وزن او به روی خودم خوابم ببرد، همچنان داشتم فکر میکردم.
پایان فصل
فصل ششم
بازارچه
دهانمان در هم قفل شده بود، انگشتانم روی یک سمت گردنش قرار داشتند و انگشتهای دست دیگرم در زیر دم اسبی موهایش فرو رفته و به جمجمهاش چنگ انداخته بودند.
سرش را عقب انداخته و نفسهایش با من نفسهای من در آمیخته بود، یکی از بازوهایش محکم به دور کمرم و دیگری به دور گردنم پیچیده شده بود.
داشتم با پادشاهم میخوابیدم. از حس وجودش خوشم میآمد.
دستوری را غرید که معنایش را نمیفهمیدم. «مایو.»
نفسنفسزنان روی دهانش گفتم: «نمیفهمم چی میگی عزیزم.» بازویش به دور کمرم محکم شد و من را حرکت داد.
با خشم گفت: «مایو.» و من منظورش را متوجه شدم.
زمزمه کردم: «باشه.» با سرعت بیشتری به کارم ادامه دادم و چشمهایم بسته شد. انگشتهایش روی گردنم فشار آوردند و من چشمهایم را باز کردم.
فرمان داد: «لیناس.» به شکل عجیبی معنای حرفش به ذهنم خطور کرد، در چشمانش خیره شدم و با سرعت بیشتری ادامه دادم. انگشتانش به دور گردنم محکمتر شدند و من سعی کردم در چشمانش نگاه کنم ولی نتوانستم.
با به اوج رسیدنم، سرم عقب رفت و لبهایم با نفسنفسی که میزدم باز ماند.
آتش درون چشمانش را دیدم، فشار انگشتهایش را روی گردنم و فشار بازویش را روی کمرم حس کردم، چنان فشارم میداد و محکم من را نگه داشته بود که نمیتوانستم نفس بکشم. سرش را به جلو خم کرد و روی سینهام شروع به غریدن کرد.
چشمهایم را بستم.
بفرما دوباره.
دوباره این کار را کرده بودم.
هیچ چاره دیگری نداشتم، من را با نوازش آرام ولی تأثیرگذار دستهایش بیدار کرده بود و من پیش از اینکه هوشیار شوم برای این کار آماده بودم، بنابراین دوباره تسلیم شدم.
با خوشحالی.
گندش بزنند.
چه مرگم شده بود؟
سرش عقب رفت و من نگاهش کردم، انگار داشتم او را برای اولین بار میدیدم.
آن طور که او سرش را بلند کرده و نگاه گرمش را به صورت من انداخته بود، خدایا این شوخی نبود، هرچقدر هم که به نظر میرسید دیوانگی باشد ولی فکر میکردم او جذابترین مردی بود که تا به حال دیده بودم… البته به شکل سیاه، وحشی و کاملاً جذاب مخصوص به خودش.
هنگامی که ناگهان در هوا به پرواز در آمدم و بعد با کمر روی تخت کوبیده شدم، با اینکه نمیتوانستم ولی دلم میخواست این را به او بگویم. با یک دستش که به روی تخت گذاشته بود، روی من خیمه زد.
بعد دستش را خم کرد و بالا تنهاش پایین آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
پرسید: «کاه لنساهنا؟» به او چشم دوختم.
این دیگر چه کوفتی بود؟
زمزمه کردم: «چیه؟»
غرید: «کاه لنساهنا.»
ناگهان متوجه شدم چه فرمانی داشت به من میداد و نجوا کردم: «کاه… اوه، لنساهنا.»
نگاه تندی به من انداخت.
وای، چه کار کرده بودم؟
دستش را روی شکمم گذاشت و از آنجا نوازشوار بالا آمد و روی قفسه سینهام نشست و قفسه سینهام را محکم بوسید.
بعد صورتش دوباره روبهروی صورتم قرار گرفت، لبهایش فقط کمی با من فاصله داشتند، چشمانش تنها چیزی بود که میتوانستم ببنم و حالا داشتند با نوری متفاوت میدرخشیدند، نوری که باعث شد نفسم را حبس کنم.
با لحن تندی گفت: «لنساهنا سرسی لاپو میرا کاه لیروس آناه.» پلک زدم.
نجوا کردم: «اوه… باشه.» فکر کردم شاید موافقت کردن بهترین راه ادامه دادن باشد و او به زل زدن در چشمانم ادامه داد.
بعد آتش درون چشمانش خاموش شد و زمزمه کرد: «باشه.» دستش را روی شکمم گذاشت و هم زمان با خم کرد سرش و کشیدن زبانش به روی گردنم، چشمانش از جلوی دیدم ناپدید شدند.
بعد بدون اینکه به من نگاه کند از تخت بیرون رفت.
بدن برهنهاش را تماشا کردم که به سمت ورودی چادر میرفت.
خیلیخب. همه اینها یعنی چی؟
بدون اینکه برهنگیاش را بپوشاند، لبه چادر را کاملاً کنار زد و با صدای بلند چیزهایی گفت. بعد از نگاه کردن به من که روی تخت دراز کشیده بودم، به سمت صندوقهای گوشه چادر رفت.
لبه چادر باز و بسته شد و تیترو و به دنبال پکا وارد شدند، هر دو پارچهای سفالین بزرگی را حمل میکردند. سریع دست دراز کردم و ملحفه را روی خودم کشیدم و برهنگیام را پوشاندم. با این حال قبلاً چندین بار من را برهنه دیده بودند. لهن از کنار صندوقها کنار رفت و لنگی که برداشته بود را روی زمین انداخت، پارچ آب را از دست تیترو بیرون کشید و آن را روی سرش خالی کرد. آب روی تمام قالیچهها و لنگ جدیدش پاشید. با دستهای بزرگش روی بدنش دست کشید و پارچ بعدی را از دست پکا گرفت و همان کار را تکرار کرد. بعد بدون اینکه خودش را خشک کند، لنگش را به دور خود پیچید و بندهایش را روی پهلوهایش بست و بدون اینکه نگاهش حتی یک بار هم به سمت من برگردد، با قدمهای بلند از چادر بیرون رفت.
معنی جمله قبیله ای توی پستهای بعدی مشخص میشه
به ورودی چادر چشم دوختم.
خیلیخب، شاید اشتباه میکردم. فاصله کشندهای ناشی از زبان و فرهنگ متفاوت در بین ما قد الم کرده بود ولی به جز اینها فکر میکردم که من و لهن شب پیش و اوم… امروز صبح کمی سنگهایمان را با هم واکنده بودیم. کلماتی را با هم به اشتراک گذاشته بودیم (یک جورهایی) او نیشش را برایم باز کرده بود، (البته بعد از این بود که من خونش را ریخته بودم) نوع لمس کردنهایش تغییر کرده بود، هنگام خواب من را در آغوش گرفته بود و وقتی خواب بود بازوهایش را به دورم محکمتر کرده بود و برای اینکه سه بار من را به نقطه اوج جنسیام برساند تلاش زیادی کرده بود.
حدس میزدم فکرم اشتباه بود.
تیترو کنار تخت آمد، خم شد و ملحفه را کشید و با صدای آرامی شروع به حرف زدن با من کرد ولی هیجان توی صدایش باعث شد نگاهم را از ورودی چادر بردارم.
دیدم که او هیجان زده بود. چشمانش داشتند از هیجان میدرخشیدند. شاد بود. اتفاق خوبی افتاده بود و این فقط مربوط به بلند شدن من و لباس پوشیدنم نبود.
دستم را دراز کردم، دستش را گرفتم و گفتم: «لطفاً، برو دییندرا رو برام بیار.»
توی چشمهایم نگاه کرد. بعد سر جنباند. برگشت و چیزی به جکاندا که داشت وان را به دنبال خودش میکشید گفت. جکاندا به من و بعد به تیترو نگاه کرد و سر تکان داد. وان را همانجایی که بود رها کرد و به سرعت از چادر بیرون رفت.
با لحن شکست خوردهای نجوا کردم: «یک روز دیگر در بهشت.»
این حس شکست خوردگی هم به خاطر شرایط موجود و خودم بود.
تقریباً نزدیک به دو دقیقه به خودم اجازه دادم این حس را داشته باشم. بعد خودم را جمع و جور کردم و از تخت بیرون پریدم تا با هر چیزی که آن روز برای من در بر داشت رو در رو شوم.
***
بازارچه یک جاده خیلی کوتاه با اردوگاه داشت، جادهای در بین درختهای کوچک و عجیب سبزی که شبیه بامبو بودند ولی بامبو نبود.
بازارچه برخلاف اردوگاه، مستقر و ثابت بود. چادرهایی برپا شده بود ولی ساختمانهایی هم وجود داشت، خیلی بزرگ و محکم نبودند ولی به هر حال ساختمان بودند.
متوجه شدم که آنها همه چیز برای فروش داشتند. همه چیز.
شینا دختر دوازده ساله دییندرا که موهای تیره زیبا و چشمهای بادامی تیره داشت (به اندازه کافی انگلیسی صحبت میکرد تا منظور خودش را به شکل دست و پا شکسته جذابی برساند. بیشتر هم به خاطر این بود که حرفهایش را با لبخند شیرینی میزد و تقریباً بعد از هر کلمه نخودی میخندید.) و وقتی رسیدیم شور و هیجانی در بین مردم به پا کردیم.
متوجه شدم که این شور و هیجان کاملاً به خاطر لباس جدید و محشر من نبود. (نیمتنه آب یخی پشت گردنی که با یک زنجیر طلا در پشت گردنم بسته شده بود، دامن آبی یخی با میلههای باریکی از طلا که از کمرش آویزان بود و دوختهای خیلی اندکی به رنگ سفید و نقرهای، کمربند پهنی که از صفحههای گرد طلا ساخته شده بود. هیچ بازوبندی نداشتم ولی تعداد زیادی از النگوهای باریک نقره و طلا در دست داشتم که فقط پنج دقیقه طول کشیده بود تا گال آنها را دستم کن، این النگوها دستم را از مچ تا نیمههای ساعد پوشانده بودند و هر وقت که دستهایم را تکان میدادم جلینگ جلینگ صدا میدادند برای اولین بار بود که در کل زندگیام اینقدرجلب توجه کردم. گوشوارههای طلا به گوش داشتم، دوباره از همان گوشوارههای بلند بود و این بار مرواریدهای اشکی داشتند و سنجاقهای مرواریددار که با آنها موهایم را در همه جای سرم پیچیده و ثابت کرده بودند.
کسی ورود ملکه را اعلام کرد.
با دییندرای پر حرف و شینایی که دست و پا شکسته انگلیسی حرف میزد و لبخند میزد و نخودی میخندید، در بازارچه سلانه سلانه حرکت و اجناس را تماشا کردیم. پارچهای سفالی، کاسهها و ظرفهای زینتی در شکل و اندازههای متفاوت. طاقههای پارچه از هر جنسی، از کنفی گرفته تا ابریشم به تمام رنگهایی که بتوانید تصور کنید. گوشت خشک و نمکسود شده، سوسیسهایی شبیه سوسیس و کالباسهای خوک نمکسود شده. انواع پنیر. سطلهای ماست. میوههای خشک. میوه و سبزیجات تازه. آجیل، هم با پوست و هم بدون پوست. کیسههای حبوبات مختلف. ظرفهای سفالی. کاسههای لعابی. قاشق و چاقو (چنگال نبود، آن طور که متوجه شدم روی میز لهن هم چنگال نبود.) از نقره و ترکیبی از قلع و سرب و حتی چوب ساخته شده بودند. زلمزیبموهای ارزان، النگو، زنجیر و تزئینات مو. همه رنگ کاموا. همه رنگ نخ دستگاههای پارچهبافی بزرگ و کوچک. قالیچههای بزرگ و کوچک. بشکههای شراب. شمع.
از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داشتند. بازارچه بزرگ و پر تکاپو بود. به خاطر اسبها (با یا بدون کالسکههای بدوی و قراضه.) و موجوداتی که شبیه به گاو نر بودند (نه اینکه قبلاً گاو نر دیده باشمها، نه حدس زدم گاو نر باشند.) هم در بیرون از بازارچه به پرچینهای چوبی بسته شده بودند. این بازارچه فقط برای زمانی که داکسشی به اینجا میآمد برپا نشده بود بلکه همیشه اینجا بود و مردم از جاهای دیگر میآمدند و چیزهایی که نیاز داشتند را میخریدند.
قدم میزدم و همه چیز را میدیدم ولی ذهنم درگیر بود. به خاطر این ذهنم درگیر بود که در مورد دییندرا کنجکاو شده بودم. مهربان به نظر میرسید. دوستانه رفتار میکرد. به نظر میرسید میخواست دوست من باشد و کمکم کند.
و من به کمک نیاز داشتم.
خیلی هم به کمک نیاز داشتم.
فقط نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.
دییندرا یک طاقه پارچه نقرهای رنگ با طرحهای قرمز و بنفش را بلند کرد و به من گفت: «پچپچها دارن از بین میرن داکشانا سرسی.»
دست از انگشت کشیدن به روی یک پارچه ابریشمی کرم رنگ کشیدم و به او نگاه کردم. «ببخشید؟»
به سمت من برگشت و دستش را پایین انداخت. «پچپچها دارن از بین میرن.» لبخند دنداننمایش پر از شیطنت و زیرکانه شد. «شنیدم که پادشاه جنگجو و ملکه جنگجوی ایشون دیشب با هم نبرد کردن.» نفسم را حبس کردم و او به سمت من خم شد و یک ابرویش را بالا انداخت. «همینطور شنیدم که… ایشون پیروز شدن.»
«چی؟» نفسنفس زدم و او خنده ملایمی کرد و به من نزدیکتر شد.
«یه چیز دیگه که باید بهش عادت کنی عزیز دلم.» با پهلویش ضربهای به من زد و بعد به پارچه چشم دوخت و لبهایش را به هم فشرد. «دیوار چادرها نازکه و مخصوصاً مردم به سر و صدای چادر دکس گوش میکنن.»
وای خدای من!
نفسنفسزنان گفتم: «مردم صدای ما رو شنیدن؟» بله دوباره داشتم نفسنفس میزدم!
با لبخند شرورانه دیگری جواب داد: «داشتین فریاد میزدین.»
وای خدای من!
هنگامی که من با سرافکندگی به او نگاه کرد، هرهر خندید و گفت: «بعدش ناله میکردین و داد میزدین. شایعات از پیروزی پادشاه لهن میگن، من مطمئنم.»
نجوا کردم: «وای خدای من.» دییندرا سرش را عقب انداخت و زد زیر خنده، بعد دستش را به دور کمرم انداخت و من را از غرفه پارچه فروشی دور کرد. هنوز داشت میخندید که دیدم شینا هم نیشش را بیشرمانه برایم باز کرده بود.
او هم میدانست.
و فقط دوزاده سالش بود!
چقدر وحشتناک!
«آروم باش عزیزم.» دییندرا وقتی بیشتر ریشه دواندن شرمساری را در چهرهام دید، فشار آرامی به کمرم داد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: «این خوبه. خیلی خوبه. مردمِ پادشاه نمیتونستن بفهمن که حرفهاش توی مراسم ازدواج حقیقت داشتن یا نه. ولی دیشب ثابت کردین که حقیقت داشتن. سر یه شاه فریاد زدین؟» سرش را با عدم تأییدی مضحک تکان داد و نچنچی کرد و من میدانستم این کارش به خاطر آن نیشش که پیوسته باز بود، مسخره به نظر میرسید. «این کار هیچ وقت انجام نشده داکشانا سرسی. تنها شجاعدلترین و آتیشن مزاجترین روح یه زن خطر به مبارزه طلبیدن یه پادشاه جنگجوی قدرتمند رو میپذیره.» فشار دیگری به من داد، به سمت دیگری نگاه کرد و زمزمهوار گفت: «آفرین عزیز من.»
خیلیخب، گندش بزنند، توی دردسر افتاده بودم.
هنگامی که داشت ما را به یک زلمزیبمو فروشی پر از النگو، گوشواره، دستبندهای زنجیری زیبا، گردنبند و سنجاقها و گیرههای مو میبرد که شینا هیجانزده در کنار میزی ایستاده بود که اجناسش را رویش چیده بودند، صدایش کردم: «اوم… دییندرا؟»
دییندرا درحالیکه به سنجاق مویی که رویش با سنگی شبیه به لعل کار شده بود دست میزد، زمزمه کرد: «هوم؟»
پرسیدم: «تراهیو یعنی چی؟» و چشمهای دییندرا به سمت من برگشت.
«یعنی بخواب، با لحن شاهانه. مثل آهنو، که این هم شاهانهست، اگه شما بخواین بگین میشه آهنای.» سنجاق مو را برداشت. «”این رو دوست دارم” یا به زبان کورواک “کای آهنای ساه” ولی اگه شما بخواین روش تأکید کنین یا یه شاه باشین… یا یه ملکه باشین و انتظار داشته باشین که از کوچکترین چیزی که بهش میل دارین اطاعت بشه میگید این رو دوست داریم. یا کای آهنو ساه. بنابراین اگه به کسی دستور میدین که بخوابه نمیگین “تراهایای”، دستور میدید “تراهیو.”»
نجوا کردم: «اوه.» او سنجاق را پایین گذاشت و بعد با صدای آرامی پرسیدم: «و مایو؟»
نیمرخش را تماشا کردم، لبخندی زد که حتی تا نیمه راه کامل شدن هم نرفته بود ولی من میدانستم زیرکانه بود. «بازهم یه دستوره. سریعتر.»
گندش بزنند. خب، در مورد این یکی حق با من بود.
بیشتر توضیح داد: «اگر نخواید دستور بدید، باید بگید مایای.»
با صدای آرامی منمن کردم: «درسته. اوم…» چند النگوی طلا با چند مروارید کوچک به رویشان برداشتم و ادامه دادم: «و اوه… این یعنی چی؟ لاپاه میر یه همچین چیزی کاه لیرا آناهل؟»
سر دییندرا با گیجی به یک سمت کج شد و شینا شروع به پیشنهاد دادن کرد. «لاپو میرا کا لیروس آناه. آناه، لولا. آناه.» حرفش را تمام کرد و چشمانم از او دوباره به سمت دییندرا برگشت و دیدم که گیجی صورتش از بین رفت.