رمان جادوی سیاه پارت 12

4.5
(13)

&& توماس &&

کف دستامو عصبی روی میز کوبیدم و چشمامو روی هم فشردم …
دلم میخواس اون دختر رو تیکه پاره کنم …
دندونامو عصبی روی هم سابیدم و با نفس نفس ، شیشه ی مشروب رو برداشتم و تمومشو سر کشیدم ‌…
با عصبانیت لبامو با آستین پیراهنم خشک کردم که همون لحظه چند تقه به در برخورد کرد …
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث ، لب زدم :

+ بیا تو … .

بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و افشین و ایلیاد داخل شدن …
سری تکون دادم و همونطور که به مبل های رو به روم اشاره میکردم ، گفتم :

+ بیاید بشینید … .

افشین در رو بست و همراه ایلیاد ، روی مبل ها نشستن …
روی صندلیم نشستم که ایلیاد لب زد :

_ چیشده که گفتی بیایم اینجا؟! … .

زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ بالاخره استارتو زدن ! …

افشین اخم ریزی کرد و گفت :

_ یعنی چی؟! … .

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

+ همین چند ساعت پیش ، همون جاسوسِ اومده بود اینجا …

اشاره ای به میزم کردم و گفتم :

+ همونطور که می بینید ، تمامه وسایل روی میز رو برده …
هرچی که دم دستش اومده رو ، برداشته و برده … .
از برگه ها تا چیزای دیگه … .

ایلیاد اخم غلیظی کرد و گفت :

_ چیز مهمی هم داشتی روی این میز؟! … .

سرمو آروم به نشونه ی نه تکون دادم و لب زدم :

+ نه …
اگه میداشتم که اجازه نمیدادم به راحتی بره ! … .

متعجب بهَم دیگه نگاهی انداختن ، بعد از چند لحظه افشین با ابرو هایی بالا رفته گفت :

_ مگه تو دیدیش اصلا؟! ‌…

+ اوهوم ، رقیقا همون لحظه های اخری که میخواس بره رسیدم …
تفنگشو در آورد و یه خورده تهدیدم که برم کنار …
نه اینکه ازش ترسیده باشمااا ، نه … .
فقط ، فقط چون چیز زیاد مهمی روی میز نداشتم ، واسه همین رفتم کنار …
حوصله ی درگیری نداشتم وگرنه به راحتی میتونستم گیرش بندازم و وسایلو ازش بگیرم ! … .

هر دونفرشون نفسشونو راحت بیرون فرستادن که ایلیاد لب زد :

_ خب ، حالا باید چیکار کنیم؟! … .

سه تا نخ سیگار از توی جعبه بیرون کشیدم ، دو تاشو به طرفشون گرفتم که یکی افشین گرفت و یکی دیگشو ایلیاد …
فندک رو برداشتم و دادم بهشون ، سیگاراشونو که روشن کردن دادم بهم …
حین روشن کردن سیگارم ، لب زدم :

+ هیچی دیگه ، حالا که اونا نمیخوان کوتاه بیان …
باید دست به کار شیم و نزاریم هر گوهی دلشون میخواد بخورن ! … .

افشین همزمان با بیرون فرستادن دود سیگار گفت :

_ حله … .

ایلیاد زودی لب زد :

_ برای اولین کار ، باید دور و ور خونتو محافظ و نگهبان بزاریم …
اونا الان سعی دارن اول از همه تو رو کنار بزنن تا راحت تر بتونن کارشونو پیش ببرن … .

پوک عمیقی کشیدم و متفکر سری به نشونه ی تایید و فهمیدن حرفش تکون دادم و لب زدم :

+ اوهوم ، ولی در رابطه با شما دوتا … .

مکثی کردم که دوتاشون ابرویی بالا انداختن و سوالی بهِم خیره شدن …
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که خاکستر سیگارمو توی جاسیگاری میتکوندم ، ادامه دادم :

+ هنوز از اینکه شما دوتا دارین باهام همکاری میکنین خبر ندارن … و من نمیخوام اونا از این چیز خبر دار بشن ! …
چون شما دونفر ، متاهلید و از همنشینی ای که باهاتون داشتم … به این پی بردم نقطه ضعفتون ، همسراتونن …
یعنی سارا و آلیس …
دوست ندارم اونا بخوان از این چیز سو استفاده کنن و به اون دو تا دختر صدمه ای بزنن … .

افشین سری تکون داد و گفت :

_از بابت اونا خیالت راحت …
من و ایلیاد  حواسمون به هر دونفرشون هس ، نمیتونن آسیبی بهشون بزنن … .

ایلیاد در ادامه گفت :

_ درسته ، ولی بازم باید حواسمونو جمع کنیم و خودمونو لو ندیم ؛ اونا افراد خطرناکیَن و من هیچ دوست ندارم بخاطر کارمون ، دوباره آلیس رو از دست بدم ! … .

ابرویی بالا انداختم و سکوت رو ترجیح دادم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x