رمان جادوی سیاه پارت 12

4.6
(16)

&& توماس &&

کف دستامو عصبی روی میز کوبیدم و چشمامو روی هم فشردم …
دلم میخواس اون دختر رو تیکه پاره کنم …
دندونامو عصبی روی هم سابیدم و با نفس نفس ، شیشه ی مشروب رو برداشتم و تمومشو سر کشیدم ‌…
با عصبانیت لبامو با آستین پیراهنم خشک کردم که همون لحظه چند تقه به در برخورد کرد …
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث ، لب زدم :

+ بیا تو … .

بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و افشین و ایلیاد داخل شدن …
سری تکون دادم و همونطور که به مبل های رو به روم اشاره میکردم ، گفتم :

+ بیاید بشینید … .

افشین در رو بست و همراه ایلیاد ، روی مبل ها نشستن …
روی صندلیم نشستم که ایلیاد لب زد :

_ چیشده که گفتی بیایم اینجا؟! … .

زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ بالاخره استارتو زدن ! …

افشین اخم ریزی کرد و گفت :

_ یعنی چی؟! … .

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

+ همین چند ساعت پیش ، همون جاسوسِ اومده بود اینجا …

اشاره ای به میزم کردم و گفتم :

+ همونطور که می بینید ، تمامه وسایل روی میز رو برده …
هرچی که دم دستش اومده رو ، برداشته و برده … .
از برگه ها تا چیزای دیگه … .

ایلیاد اخم غلیظی کرد و گفت :

_ چیز مهمی هم داشتی روی این میز؟! … .

سرمو آروم به نشونه ی نه تکون دادم و لب زدم :

+ نه …
اگه میداشتم که اجازه نمیدادم به راحتی بره ! … .

متعجب بهَم دیگه نگاهی انداختن ، بعد از چند لحظه افشین با ابرو هایی بالا رفته گفت :

_ مگه تو دیدیش اصلا؟! ‌…

+ اوهوم ، رقیقا همون لحظه های اخری که میخواس بره رسیدم …
تفنگشو در آورد و یه خورده تهدیدم که برم کنار …
نه اینکه ازش ترسیده باشمااا ، نه … .
فقط ، فقط چون چیز زیاد مهمی روی میز نداشتم ، واسه همین رفتم کنار …
حوصله ی درگیری نداشتم وگرنه به راحتی میتونستم گیرش بندازم و وسایلو ازش بگیرم ! … .

هر دونفرشون نفسشونو راحت بیرون فرستادن که ایلیاد لب زد :

_ خب ، حالا باید چیکار کنیم؟! … .

سه تا نخ سیگار از توی جعبه بیرون کشیدم ، دو تاشو به طرفشون گرفتم که یکی افشین گرفت و یکی دیگشو ایلیاد …
فندک رو برداشتم و دادم بهشون ، سیگاراشونو که روشن کردن دادم بهم …
حین روشن کردن سیگارم ، لب زدم :

+ هیچی دیگه ، حالا که اونا نمیخوان کوتاه بیان …
باید دست به کار شیم و نزاریم هر گوهی دلشون میخواد بخورن ! … .

افشین همزمان با بیرون فرستادن دود سیگار گفت :

_ حله … .

ایلیاد زودی لب زد :

_ برای اولین کار ، باید دور و ور خونتو محافظ و نگهبان بزاریم …
اونا الان سعی دارن اول از همه تو رو کنار بزنن تا راحت تر بتونن کارشونو پیش ببرن … .

پوک عمیقی کشیدم و متفکر سری به نشونه ی تایید و فهمیدن حرفش تکون دادم و لب زدم :

+ اوهوم ، ولی در رابطه با شما دوتا … .

مکثی کردم که دوتاشون ابرویی بالا انداختن و سوالی بهِم خیره شدن …
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که خاکستر سیگارمو توی جاسیگاری میتکوندم ، ادامه دادم :

+ هنوز از اینکه شما دوتا دارین باهام همکاری میکنین خبر ندارن … و من نمیخوام اونا از این چیز خبر دار بشن ! …
چون شما دونفر ، متاهلید و از همنشینی ای که باهاتون داشتم … به این پی بردم نقطه ضعفتون ، همسراتونن …
یعنی سارا و آلیس …
دوست ندارم اونا بخوان از این چیز سو استفاده کنن و به اون دو تا دختر صدمه ای بزنن … .

افشین سری تکون داد و گفت :

_از بابت اونا خیالت راحت …
من و ایلیاد  حواسمون به هر دونفرشون هس ، نمیتونن آسیبی بهشون بزنن … .

ایلیاد در ادامه گفت :

_ درسته ، ولی بازم باید حواسمونو جمع کنیم و خودمونو لو ندیم ؛ اونا افراد خطرناکیَن و من هیچ دوست ندارم بخاطر کارمون ، دوباره آلیس رو از دست بدم ! … .

ابرویی بالا انداختم و سکوت رو ترجیح دادم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x