رمان جادوی سیاه پارت 20

4.6
(15)

* * * *

لیوان مشروبشو سر کشید و با نفس نفس گذاشتش روی میز …
چشمامو ریز کردم و از دور بهش زل زدم …
اون پسره ، ارسلان پیشش نبود …
با خشم و چشمایی قرمز به یه جایی زل زده بود …
یعنی چی موجب این حد از عصبانیت و داغونیش شده!؟ …
ابرویی بالا انداختم و رد نگاهشو دنبال کردم ، با چیزی که دیدم چشمام گرد شدن …
ارسلان در حالی که به دیوار تکیه داد بود ، کلی دختر محاصرش کرده بودن و هر هر و کر کر شونم بلند بود ! …
شاید ۵ ، ۶ تا دختر دور و ورش بودن و مشغول دادن نخ ، نخ که چه عرض کنم ، طناب ! … .
سرمو برگردوندنم و نگاهمو به کلارا دوختم …
رو میزی رو توی دستاش چنگ زده بود و میفشردش …
باید باور کنم اون واسه ارسلان این همه حسادت داره میکنه و غیرتی شده روش؟! …
ولی آخه چرا؟! … .
واجب شد حتما در مورد ارسلان تحقیق کنم …!
آب دهنمو قورت دادم و قدم زنان به طرفش حرکت کردم …
همینطور داشت جام مشروب رو پر میکرد و می نوشید …
فکر کنم دور و ور یه ۷ لیوانی خورده بود که خودمو بهش رسوندم و جام رو از دستش کشیدم …
بیحال سرشو بالا گرفت و وقتی منو دید ، اخمی کرد ‌…
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :

_ بده به من مزاحم …‌ .

لیوان رو اونوَر تر گرفتم و جدی لب زدم :

+ چخبرته؟! …
ده تا لیوان خوردی ، میخوای حسابی مست کنی!؟ …

اخمش غلیظ تر شد …
همونطور که سعی داشت جام رو ازم بگیره ، غرید :

_ به تو چه …
دوست دارم ، عشقم میکشه بخورم …
تو مشکلی داری؟! … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ آره مشکل دارم ! … .

شونه ای بالا انداخت و با زبون درازی گفت :

_ خب مشکل داری به من چه؟! …
مشکل توعه ، مشکل من نیس ! …
پس حالام مثه بچه آدم جام رو بده … .

چهرم از این زبون درازیش درهم شد …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ نمیدم ، بیخودی تلاش نکن …

بهم نزدیکتر شد ، لیوانو با یه دستم بالا گرفتم که روی پنجه ی پاهاش بلند شد …
دستاشو بالا گرفت و عصبی و خمار گفت :

_ بهت میگم بده به من … .

لیوانو به شدت گذاشتم روی میز کناریمون و یه جورایی کوبوندمش روی میز …
بعد دستامو دورش حلقه کردم ، به عقب هلش دادم که رفت عقب …
به دیوار که چسبید ، از جلو بهش چسبیدم …
و حالا یه جورایی بین منو دیوار گیر افتاده بود ! … .
با چشمای وحشی سیاه رنگش بهم خیره شده بود که به لباش زل زدم …
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و لبامو گذاشتم روی لباش …
وحشیانه شروع به مکیدن و گاز گرفتنشون کردم …
لباش مثه شکلات بود و منم معتاد شکلات اونم از نوع تلخش ! … .
با نفس نفس بدونِ فاصله گرفتن ازش ، سرمو عقب کشیدم و زل زدم توی چشماش …
دستامو گذاشتم دو طرف پهلوهاش و فشار آرومی بهشون دادم …
دستاشو روی شونه هام گذاشت و سرشو به دیوار چسبوند …
سرشو بالا گرفت و خیره به سقف ، چشماشو بست و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد … .
با دیدن پوست سفید گردنش ، بیتاب سرمو نزدیک بردم … سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و لبامو گذاشتم روی پوستش …
بدنش داغ بود ، داغِ داغ ! … .
پوستشو آروم و ملایم مَکی زدم …
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، چقدر بوی خوبی میداد …
عطر مخصوصی که به خودش میزد ، بی نهایت خفن و جذب کننده بود …
محکم گرفتمش توی بغلم …
اونقدر محکم که شک ندشاتم استخوناش خورد شده بود ! …
اونقدر محکم که نتونس تکون بخوره …
با ناله ای که کرد ، آروم سرمو عقب بردم و بهش خیره شدم …
صورتش درهم بود ، ابرویی بالا انداختم که با درد گفت :

_ یکم یواش تر هم میتونی بغل کنی ! … .

توی حال خودش نبود …
رفتاراش اصلا دست خودش نبود ، مست بود و متوجه اطراف نبود !… .
مشخص بود اون همه مشروب که نوش کرده بود ، داشت اثر میکرد … .
پوزخندی زدم و گفتم :

+ من یا بغل نمیکنم ، یا هم اگه بکنم …
بغل هام این مدلیه ! …
بغل کلا باید این شکلی باشه ، اسم بقیه ی چیزا رو که نمیشه گذاش بغل ! … .

چیزی نگف و ساکت با چشمای خمارش بهم زل زد …
قشنگ میتونستم نگاه زومِ دیگرانو که روی خودم و اون بود رو ، حس کنم ! …
بیشترشون داشتن به ما نگاه میکردن …
با نگاهای بهت زده و عجیبشون ! …
واقعا هم جای تعجب داش ، من … من کسی نبودم که جلوی دیگران یه دختر رو اینطور بغل بگیرم یا ببوسم ! …
ولی این یکی فرق میکرد … این یکی کلارا بود …
کلارا آلبرت ! … .
مغزم یهو داد زد :

_ چه فرقی داره مگه؟! …
اینم مثه دخترای دیگس ، سعی داره خامِت کنه …

اخم ریزی کردم ، شاید حق با اون بود …
من داشتم زیاده روی میکردم دیگه ! … .
با نگاه خمار و شهوت آلودش به لبام زل زده بود …
کم کم دستام سست شدن و از روی پهلوهاش افتادن پایین …
زودی ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ، به سمت حیاط پا تند کردم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

اینو بگو:/

Helya
Helya
2 سال قبل

🥲🥲گودددوووووو
بقولمت من

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x