رمان جادوی سیاه پارت 20

4.7
(20)

* * * *

لیوان مشروبشو سر کشید و با نفس نفس گذاشتش روی میز …
چشمامو ریز کردم و از دور بهش زل زدم …
اون پسره ، ارسلان پیشش نبود …
با خشم و چشمایی قرمز به یه جایی زل زده بود …
یعنی چی موجب این حد از عصبانیت و داغونیش شده!؟ …
ابرویی بالا انداختم و رد نگاهشو دنبال کردم ، با چیزی که دیدم چشمام گرد شدن …
ارسلان در حالی که به دیوار تکیه داد بود ، کلی دختر محاصرش کرده بودن و هر هر و کر کر شونم بلند بود ! …
شاید ۵ ، ۶ تا دختر دور و ورش بودن و مشغول دادن نخ ، نخ که چه عرض کنم ، طناب ! … .
سرمو برگردوندنم و نگاهمو به کلارا دوختم …
رو میزی رو توی دستاش چنگ زده بود و میفشردش …
باید باور کنم اون واسه ارسلان این همه حسادت داره میکنه و غیرتی شده روش؟! …
ولی آخه چرا؟! … .
واجب شد حتما در مورد ارسلان تحقیق کنم …!
آب دهنمو قورت دادم و قدم زنان به طرفش حرکت کردم …
همینطور داشت جام مشروب رو پر میکرد و می نوشید …
فکر کنم دور و ور یه ۷ لیوانی خورده بود که خودمو بهش رسوندم و جام رو از دستش کشیدم …
بیحال سرشو بالا گرفت و وقتی منو دید ، اخمی کرد ‌…
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :

_ بده به من مزاحم …‌ .

لیوان رو اونوَر تر گرفتم و جدی لب زدم :

+ چخبرته؟! …
ده تا لیوان خوردی ، میخوای حسابی مست کنی!؟ …

اخمش غلیظ تر شد …
همونطور که سعی داشت جام رو ازم بگیره ، غرید :

_ به تو چه …
دوست دارم ، عشقم میکشه بخورم …
تو مشکلی داری؟! … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

+ آره مشکل دارم ! … .

شونه ای بالا انداخت و با زبون درازی گفت :

_ خب مشکل داری به من چه؟! …
مشکل توعه ، مشکل من نیس ! …
پس حالام مثه بچه آدم جام رو بده … .

چهرم از این زبون درازیش درهم شد …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ نمیدم ، بیخودی تلاش نکن …

بهم نزدیکتر شد ، لیوانو با یه دستم بالا گرفتم که روی پنجه ی پاهاش بلند شد …
دستاشو بالا گرفت و عصبی و خمار گفت :

_ بهت میگم بده به من … .

لیوانو به شدت گذاشتم روی میز کناریمون و یه جورایی کوبوندمش روی میز …
بعد دستامو دورش حلقه کردم ، به عقب هلش دادم که رفت عقب …
به دیوار که چسبید ، از جلو بهش چسبیدم …
و حالا یه جورایی بین منو دیوار گیر افتاده بود ! … .
با چشمای وحشی سیاه رنگش بهم خیره شده بود که به لباش زل زدم …
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و لبامو گذاشتم روی لباش …
وحشیانه شروع به مکیدن و گاز گرفتنشون کردم …
لباش مثه شکلات بود و منم معتاد شکلات اونم از نوع تلخش ! … .
با نفس نفس بدونِ فاصله گرفتن ازش ، سرمو عقب کشیدم و زل زدم توی چشماش …
دستامو گذاشتم دو طرف پهلوهاش و فشار آرومی بهشون دادم …
دستاشو روی شونه هام گذاشت و سرشو به دیوار چسبوند …
سرشو بالا گرفت و خیره به سقف ، چشماشو بست و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد … .
با دیدن پوست سفید گردنش ، بیتاب سرمو نزدیک بردم … سرمو توی گودی گردنش فرو بردم و لبامو گذاشتم روی پوستش …
بدنش داغ بود ، داغِ داغ ! … .
پوستشو آروم و ملایم مَکی زدم …
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، چقدر بوی خوبی میداد …
عطر مخصوصی که به خودش میزد ، بی نهایت خفن و جذب کننده بود …
محکم گرفتمش توی بغلم …
اونقدر محکم که شک ندشاتم استخوناش خورد شده بود ! …
اونقدر محکم که نتونس تکون بخوره …
با ناله ای که کرد ، آروم سرمو عقب بردم و بهش خیره شدم …
صورتش درهم بود ، ابرویی بالا انداختم که با درد گفت :

_ یکم یواش تر هم میتونی بغل کنی ! … .

توی حال خودش نبود …
رفتاراش اصلا دست خودش نبود ، مست بود و متوجه اطراف نبود !… .
مشخص بود اون همه مشروب که نوش کرده بود ، داشت اثر میکرد … .
پوزخندی زدم و گفتم :

+ من یا بغل نمیکنم ، یا هم اگه بکنم …
بغل هام این مدلیه ! …
بغل کلا باید این شکلی باشه ، اسم بقیه ی چیزا رو که نمیشه گذاش بغل ! … .

چیزی نگف و ساکت با چشمای خمارش بهم زل زد …
قشنگ میتونستم نگاه زومِ دیگرانو که روی خودم و اون بود رو ، حس کنم ! …
بیشترشون داشتن به ما نگاه میکردن …
با نگاهای بهت زده و عجیبشون ! …
واقعا هم جای تعجب داش ، من … من کسی نبودم که جلوی دیگران یه دختر رو اینطور بغل بگیرم یا ببوسم ! …
ولی این یکی فرق میکرد … این یکی کلارا بود …
کلارا آلبرت ! … .
مغزم یهو داد زد :

_ چه فرقی داره مگه؟! …
اینم مثه دخترای دیگس ، سعی داره خامِت کنه …

اخم ریزی کردم ، شاید حق با اون بود …
من داشتم زیاده روی میکردم دیگه ! … .
با نگاه خمار و شهوت آلودش به لبام زل زده بود …
کم کم دستام سست شدن و از روی پهلوهاش افتادن پایین …
زودی ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ، به سمت حیاط پا تند کردم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

اینو بگو:/

Helya
2 سال قبل

🥲🥲گودددوووووو
بقولمت من

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x