رمان شالوده عشق پارت 232

4.5
(61)

 

 

آنقدر رقت انگیز شده بودم که حتی او هم دیگر نمی‌خواست ناراحتم کند؟!

یا اینکه نه… شاید هم فهمیده بود امکان ندارد از اینی که هست ناراحت‌تر شوم!

 

 

-پانیذ چیکار می‌کنی پس؟!

 

 

آذربانو وارد اتاق شد و وقتی مرا شال و کلاه کرده دید، ساکت شد.

 

 

کیفم را از روی عسلی برداشتم و آرام روی شانه‌ام انداختم.

 

 

شکسته و پر از حس تحقیر از درون اما با سری بالا گرفته مقابلشان ایستادم و مثل همیشه تظاهر کردم که نتوانستند آسیبی به من برسانند! اما در اصل آسیب زدن که جای خود داشت، این ها روح مرا کشته بودند! قلب مرا میان دست های کثیفشان لِه کرده بودند!

 

 

-اونی که هیچوقت نتونست بیخیال بشه من نبودم. اگر به من بود هیچی تا اینجا کشیده نمیشد. الآنم نه بخاطر تو بخاطر خودش ازش می‌گذرم. هیچوقت باور نکردی اما من واقعاً پسرتو دوست داشتم. اِنقدر عاشقش بودم که حاضر شدم شماهارو بخاطرش تحمل کنم اما دیگه نمی‌کشم. حق با توئه این ازدواج درست نیست. چون به جای اینکه آینده‌مون‌رو بسازه داره از بین می‌بره!

 

-تو…

 

 

سریع میان حرفش پریدم.

 

احمقه احمق ها می‌شدم اگر تنها به اندازه‌ی یک جمله دیگر توهین های زنی که نه تنها زندگی من بلکه مادرم را هم از بین برده بود، گوش می‌دادم.

 

 

-تو بردی بهت تبریک میگم. از زندگی پسرت میرم اما این که اون هم بتونه از زندگی من بره رو به تو می‌سپارم. ببینم می‌تونی کاری کنی که بیخیاله من شه یا نه… این گوی و این میدون!

 

 

با ضربه‌ای که به شانه‌ی پانیذ زدم از اتاق بیرون رفتم و نگاهم به تلفن روی زمین افتاده‌ام، دوخته شد.

 

 

دیگر به آن نیازی نداشتم…!

 

 

شبیه یک ربات از در خانه بیرون زدم و پله ها را به آرامی پایین رفتم و زمانی که وارد خیابان شدم، تازه یادم افتاد نفس کشیدن چه حسی دارد!

 

 

قدمی برداشتم و فکری در سرم جرقه زد.

 

 

دست در کیفم کردم و دو کارت اعتباری که متعلق به امیرخان بود اما برای من گذاشته بود را بیرون کشیدم و به اسم و فامیلی‌اش روی کارت خیره شدم.

 

 

ناخودآگاه و پر بغض روی اسمش را بوسیدم.

 

مطمئن بودم هیچوقت نمی‌توانم کسی را شبیه او دوست داشته باشم. دوست داشتن به کنار من بعد از این مرد دیگر به هیچ وجه ممکن نمی‌توانستم کسی را وارد زندگی‌ام کنم!

 

 

دستم را دو طرف کارت گذاشتم و زمانی که هر دویشان را از وسط شکستم، سَد اشک هایم دوباره برداشته شد و گونه هایم را تَر کرد.

 

 

کارت های شکسته را در سطل آشغال پر زباله انداختم و تند قدم برداشتم.

 

 

حال که قصد رفتن بود، باید درست حسابی می‌رفتم!

 

 

یک رفتنه واقعی… بی‌هیچ نام و نشانی از امیرخان!

 

 

دوستش داشتم اما چه کسی گفته است همیشه دوست داشتن به معنای رسیدن است؟!

 

 

شاید شمیم باشی و مجبور به گذشتن!

 

 

من زیادی برای این عشق تلاش کرده بودم. زیادی غرور و شخصیت و عزت نفسم را فروخته بودم اما دیگر نمیشد! ماندن ما دو نفر کنار هم چیزی جز عذاب برایمان نداشت!

 

 

اشک هایم تند و تند می‌چکیدند و تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت، نگاه متعجب عابرین بود.

 

 

بگذار فکر کنند که دیوانه‌ام! این دیوانه ها چه می‌دانستند من عذادارم؟!

 

 

من عذادار قلبی بودم که کمی پیش آن را از سینه جدا کردم و همراه کارت ها به اعماق زباله ها فرستادمش.

 

 

می‌دانستم شاید از من متنفر شود…

شاید تا آخر عمرش مرا یک زن غیر قابل اعتماد و دروغگو بخواند. به هر حال آن بی‌معرفته نامرد هرگز باور نکرد که من هر چه کردم بخاطر دوست داشتنم بوده نه چیز دیگری!

 

 

بحث آخرمان برایم دوره شد و صدایش که می‌گفت او می‌توانسته مرا رها کند اما بخاطر دوست داشتنش مانده و من چون راه دیگری نداشتم او را ترجیح دادم!

 

 

درست بود که خیلی وقت ها ذهن منطقی‌ام فعال بود، قبول داشتم که گاهی خیلی کمتر از او احساسی عمل می‌کردم اما واقعاً نتوانسته بود ببیند که با وجود همه این ها چطور همیشه او را ترجیح می‌دهم؟!

 

 

چطور بخاطرش تحقیرها، توهین ها و شکستن ها را تحمل می‌کنم؟!

 

نتوانسته بود این ها را ببیند و قطعاً حالا هم نمی‌توانست این رفتن را درک کند!

 

 

اما من دیگر به آخر خط رسیده بودم…!

 

 

دیگر نه جایی برای شکستن قلبم مانده بود نه غرورم از اینی که بود، لِه‌تر میشد!

 

 

آنقدر عزت نفسم را خرد کرده بودند که اگر یک دقیقه، تنها یک دقیقه بیشتر در آن زندگی می‌ماندم تا اَبد از خودم و وجودم متنفر می‌شدم اما خدا می‌دانست که دلیله اصلی رفتنم این نیست!

 

 

دلیله اصلی این رفتن، امیرخان بود!

 

 

اویی که مانند من از اول ازدواجمان روز خوش ندید و اگر بلایی سرش می‌آمد یا اگر بخاطر من بلایی سر کسی می‌آورد و آینده‌اش را می‌باخت، دیوانه‌یِ دیوانه‌ی دیوانه ها می‌شدم!

 

 

من عمراً مرد همچین راهی نبودم و این جدایی برای جفتمان در عین تلخی بهترین انتخاب بود!

 

 

شاید اگر فقط کمی کمتر از عکس‌العمل هایش می‌ترسیدم الآن در همچین وضعیتی نبودیم اما خدایا من هم انسان بودم!

 

 

با خود که تعارف نداشتم، من بریده بودم!

بدجوری تاب و توانم را از دست داده بودم!

 

 

با صدای بلند بوق یک ماشین از جای پریدم و حیرت‌زده تکان شدیدی خوردم.

 

چشم های گردم میان عابرها و ماشین ها چرخید.

 

 

-برو عقب دیگه زنیکه دیوونه چرا وایسادی وسط خیابون؟!

 

 

با صدای فریاد مردی که مخاطبش من بودم، دست و پای شل شده‌ام را وادار به حرکت کردم.

 

سریع از خیابان طویل گذشتم و ناخودآگاه به سمت درخت های چشمک‌زن رفتم.

 

 

وارد پارک کوچکی شدم و شبیه یک کودک گمشده، پربغض نگاهم را در منطقه‌ی ناآشنا چرخاندم.

 

 

آنقدر غرق فکر شده بودم که هیچ نفهمیدم کِی پا به اینجا گذاشتم و اصلاً اینجا کدام تکه از شهر بود؟!

 

 

روی نیمکت دونفره‌ای که در پارک بود نشستم و کم کم مغزم داشت به کار می‌افتاد.

 

 

از یه چیز مطمئن بودم، آن هم این بود که باید از امیرخان جدا شوم اما حال باید کجا می‌رفتم؟!

 

 

بی‌پول و بی‌هیچ آشنایی در این شهر بزرگ باید شب را کجا می‌گذراندم؟!

 

 

ناگهان خشم، عصبانیت و درد عشق کشیدن ها از بین رفت و چیزی که بعد مرگ بابا احمد همیشه بابتش ترسیده بودم، مقابل چشمانم نقش بست!

 

 

سریع کیفم را باز و زیر و رویش کردم.

 

 

مطمئن بودم چیز بدرد بخوری درونش نیست. اما وقتی یک رژلب و بسته‌ای دستمال کاغذی و آینه‌ی کوچکم را دیدم، گویی دنیا با تمام عظمتش روی سرم خراب شد.

 

 

خدایا تنها من بودم و یک رژلب و یک بسته دستمال و آینه‌‌ای کوچک؟!

 

 

این ها تمام سرمایه‌ام بودند؟!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x