رمان شالوده عشق پارت 233

4.4
(50)

 

 

 

 

سقوط چیزی را درونم خیلی خوب حس کردم و نگاهه حیرانم را به دور و اطراف دوختم.

 

 

منتظر بودم کسی بیاید و از این خواب ترسناک نجاتم دهد!

 

حقم نبود مگر نه؟!

 

چون نخواسته بودم زیربار ظلم بروم، حقم نبود با همچین غولِ ویران کننده‌ای تنها بمانم!

 

 

زمانی که از خانه بیرون زدم، آنقدر شکسته و ناراحت بودم که به هیچ چیز فکر نکنم اما حالا…

 

 

-شمیم جان؟

 

 

افکار پر کشیدند و شوکه سر بلند کردم.

 

 

نگاهم روی لباس های مارک و خوش‌دوختش چرخید.

 

 

-شما اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

-…

 

-اون… اون فرستاده تون؟!

 

 

معذب سر تکان داد و دلجویانه گفت:

 

-یه کم شخصیت نگرانی داره، خودش می‌خواست بمونه اما یه کار فوری براش پیش اومد.

 

-شمارو گذاشته که منو تعقیب کنی؟!

 

کمی این پا و آن پا کرد و لبخند مهربانش را هنوز حفظ کرده بود.

 

 

-متاسفانه آره! از وقتی اومدی بیرون دنبالتم. فکر کردم داری میری خریدی چیزی اما مثله اینکه… اگر اشتباه نکنم مشکلی هست درسته؟!

 

 

معذب سر پایین انداختم و لب گزیدم.

 

 

 

-…

 

-عزیزم من نمی‌خوام ناراحتت کنم فقط…

 

-میشه به من نگید عزیزم؟

 

 

شوکه شد که بی‌توجه ادامه دادم.

 

-اینجوری راحت نیستم!

 

 

دست هایش را صلح طلبانه بالا گرفت.

 

 

-می‌فهمم. باور کن قصدم ناراحت کردنت یا مزاحم شدن نیست فقط خیلی از خونه دور شدی، اگر می‌خوای من می‌تونم برسونمت.

 

 

نگاه دزدیدم.

 

-نه ممنون.

 

-چرا؟ نکنه می‌خوای دوباره این همه راهو پیاده بری؟ لطفاً شمیم جان هوا هم خوب نیست!

 

 

کلافه و برای اینکه فقط دستم از سرم بردارد، گفتم:

 

-من از خونه اومدم بیرون اقا شایان قرارم نیست برگردم، شما برید!

 

 

چشمانش قد دو توپ بزرگ شد.

 

 

-از خونه اومدی بیرون؟ این یه چیزی شبیه قهر زن و شوهراس؟!

 

 

دوباره بغض کردم و چیزی نگفتم اما یکدفعه با صدای خیلی ذوق زده‌ای گفت:

 

-واقعاً؟ جدی داری میگی؟ خدایا شکرت!

 

 

شوکه سر بلند کردم که هیجان زده پرسید:

 

-یعنی شما یه جورایی خونه شوهرتو ترک کردی درسته؟!

 

 

اخم هایم درهم رفت.

 

-دلیله این خوشحالیتون چیه الآن؟!

 

 

گویی اصلا صدایم را نمی‌شنید!

 

 

 

 

سریع دست در جیبش کرد. موبایلش را درآورد و شماره گرفت.

 

 

-آقا شایان؟!

 

-یه لحظه می‌خوام خودم این خبرو بهش بدم، مطمئنم روزشو می‌سازه… الو رادان؟

 

-…

 

-نه می‌دونم باشه صبر کن یه خبر خیلی مهم برات دارم.

 

-…

 

 

نگاهش به چشمان شوکه و اخم های بهم پیوسته‌ام که افتاد، هول شد و با قدم های بلندی فاصله گرفت.

 

 

دیگر صدایش را نمی‌شنیدم اما دست هایش که با هیجان تکان می‌داد و نیش تا بناگوش باز شده‌اش اعصابم را بهم ریخت.

 

 

هیچکس! یعنی خدایا حتی یک نفر را هم در این دنیا نگذاشتی که من و امیرخان را کنار هم بخواهند؟!

 

جدایی ما شبیه شوق عید برای دور و اطرافیان بود!

 

 

چنگی به کیفم زدم و همین که بلند شدم، آمد.

 

 

-شمیم خانوم بفرمایید، من شمارو می‌رسونم.

 

-گفتم که خونه نمیرم.

 

-می‌دونم منم نمی‌خوام شمارو خونه ببرم یعنی می‌خوام برسونمتون ولی اونجا نه!

 

-متوجه نشدم؟!

 

-اگر موافق باشید می‌برمتون پیشه رادان!

 

 

 

ابروهایم به فرق سرم چسبید.

 

 

-اونوقت کی گفته که من می‌خوام برم پیشه آقای رادان؟!

 

 

حال نوبت ابروهای او بود که بالا بپرد!

 

 

-خب پس کجا می‌خواید برید؟ تا جایی که فهمیدیم آشنا و دوستی هم تو این شهر ندارید. یعنی کسی نیست که بتونید پیشش زندگی کنید، با این وجود چرا نمی‌خواید پیشه برادرتون باشید؟!

 

 

فقط خدا می‌دانست که با چه سختی ای خودم را کنترل کردم تا اشکم نچکد.

 

 

یعنی طبل تنهایی و بی کسی‌ام ِانقدر محکم کوبیده شده بود که عالم و آدم از آن خبردار بودند؟!

 

 

-من… من

 

 

نگاهش به اشک حلقه‌زده در چشمانم خورد و فوراً گفت:

 

-شمیم خانوم یه لحظه، منظوره بدی نداشتم من…

 

-میرم پی..پیشه یکی از دوستای دانشگام ن..نگران نباشید.

 

 

سریع بلند شدم و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که تند سمتم آمد و با حالت التماس گونه‌ای گفت:

 

-لطفاً نرید خواهش می‌کنم یه فرصت به رادان بدید. اون واقعاً نگران شماست. اگه الآن برید از دست من خیلی عصبانی میشه. چون خودش می‌خواست مراقبتون باشه اما من گفتم هستم. شمارو به من امانت سپرد!

 

-شما چی دارید می‌گید؟ اختیار من دست خودمه. کسی نمی‌تونه منو به کس دیگه‌ای امانت بسپره! مخصوصاً برادری که هنوز مطمئن نیستم چقدر از حرف هاش درسته… اصلاً برادرمه یا نه!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x