رمان شالوده عشق پارت 236

4.5
(55)

 

 

 

-چی؟!

 

-مرد نیستم اگر سر حرفم واینستم فقط همین یک شبو اینجا بمون، اجازه بده صبح بشه فردا همه‌ی حرف هامو بهت ثابت می‌کنم.

 

 

شوکه به دیوار خیره شدم و او جلو آمد.

 

 

مقابلم ایستاد و من و من کنان گفت:

 

-نمی‌خوام ناراحتت کنم اما یه چیزی می‌پرسم که جوابش برام مهمه پس خواهش می‌کنم باهام صادق باش.

 

 

بزاق گلویم را قورت دادم و در حالی که از حجم زیاد افکار در حال دیوانگی بودم، به سختی سر تکان دادم.

 

 

-وقتی که از وجودت باخبر شدم و شروع به تحقیق کردیم، فهمیدم قبله ازدواجت با امیرخان تو خونشون آشپز بودی. نمی‌د‌ونم شرایطتت دقیقاً به چه شکل بوده اما…

 

 

اوووف کلافه‌ای کشید.

 

 

-اما می‌خوام بدونم اگر قصدت جدا زندگی کردن باشه، از نظر مالی می‌تونی زندگیتو بچرخونی؟!

 

 

شبیه اینکه روی زخمی نمک پاشیده شود، با حس سوزش روحم سریع سر پایین انداختم و به قالی زیرپایم خیره شدم.

 

 

نمی‌دانستم چه بگویم اما متنفر بودم از اینکه بخواهد برای من دل بسوزاند.

 

 

-من خب یه کم سخت میشه حتماً ولی یه فکری براش می‌کنم، میرم سرکار کار پیدا می‌کنم.

 

-این یعنی می‌خوای از شوهرت جداشی؟ قصدت جدیه؟!

 

 

تند پلک زدم تا اشک حلقه زده در چشمانم بیشتر از این رسوایم نکند.

 

 

 

 

-اینجوری برای جفتمون بهتره. نمی‌تونم بیشتر از این زندگیشو خراب کنم.

 

 

چشمانش گرد شد و متعجب خندید.

 

 

-زندگیشو خراب کنی؟ هر مردی از خداشه که یه دختر عالی مثله تو عاشقش باشه! تو زندگیش باشه! چرا فکر می‌کنی باعث خراب شدنه زندگیشی؟!

 

-قضیه‌ش طولانیه نمی‌خوام راجعبش حرف بزنم من…

 

 

با باز شدن در و صدای بلند شایان، ناخودآگاه ساکت شدم و او پر انرژی نزدیکمان شد.

 

 

-خواهر و برادر خوب خلوت کردینا ولی بسه، می‌خوام زنگ بزنم شام بیارن چی می‌خوری شمیم جان؟

 

 

چشمانم گرد شد.

 

زیادی زود صمیمی نشده بودند؟!

 

 

-ممنون گرسنه نیستم. بهتره هم دیگه برم بیشتر از این موندنم اینجا درست نیست.

 

 

صورت شایان وا رفت و متوجه شوکه شدن هیلدا هم شدم.

 

 

یعنی اِنقدر از ماندنم مطمئن بودند که حال تعجب می‌کردند؟!

 

-چی؟ چرا مگه…

 

-تو نرو من میرم.

 

 

حیرت‌زده سر چرخاندم و رادان جلو آمد.

 

 

-ما از اینجا می‌ریم. کلیدارو می‌ذارم درهارو قفل کن حتی همین امشب یه کلیدساز میارم قفل هارو عوض کنه اما نرو اجازه بده کمکت کنم. تو خواهر منی شمیم می‌فهمم می‌خوای رو پای خودت وایسی اما تا اون موقع من وظیفمه که ازت مراقبت کنم!

 

-شما چی داری میگی؟ معلومه که وظیفت نیست ما حتی درست حسابی همو نمی‌شناسیم!

 

بی‌جواب چرخید و رو به هیلدا و شایان که خیره‌مان بودند، گفت:

 

-حاضرشید می‌ریم شمیم اینجا بمونه.

 

-باشه داداش

 

-میرم لباسمو بپوشم.

 

 

آن دو دقیقاً مثل دو سرباز حرف گوش کن به دستورش عمل کردند و هیچ اعتراضی از این بیرون شدن یکدفعه‌ای نداشتند.

 

 

 

 

-چرا منو نمی‌فهمی شما؟ چرا هی می‌خوای حرف خودتو به کرسی بنشونی؟ میگم اینجا موندم درست نیست اصلاً چه دلیلی داره که من اینجا باشم؟!

 

-به نظرت پیدات نمی‌کنه؟!

 

 

لب هایم به هم دوخته شد.

 

چانه‌اش سخت شد و حرص درون چشمانش بیداد می‌کرد.

 

 

-اون شوهر گردن کلفتتو میگم، پیدا کردنت براش مثله آب خوردنه. نصفه شهر می‌شناسنش. هر جا میره جلوش خم و راست میشن.

 

-…

 

-مطمئنم تو خوب می‌دونی چه کارهایی از دستش برمیاد مگه نه؟!

 

 

یک لحظه به یاد تعقیب و گریزهایش به دنباله رامبد افتادم.

 

 

-پیدا کردن تو براش بخصوص وقتی اسمت تو شناسنامشه کار دو روزم نیست! می‌خوای تنها اون بیرون بدون پول دقیقاً چیکار کنی؟ اگر جایی هست که بتونی بمونی، اگر می‌تونی زندگیتو تامین کنی، بهم بگو. آدرس بده هرجا باشه می‌برمت. می‌برمت جایی که راحت باشی اما اگر نیست، بدون پول و سقف بالای سر اون بیرون یا خوراک سگ و شغال میشی یا امیر پیدات می‌کنه. هان اگرم میگی این قهر یه ناز اومدنه که داری برای شوهرت میای و قصدت اصلاً ترک خونه اون یارو نیست، اونوقت همه چی خیلی فرق می‌کنه!

 

 

با غروری شکسته و روحی لِه شده، حرصی تَری کم زیر چشمانم را گرفتم.

 

 

-چه ناز اومدنی؟ به نظرت من شبیه کسی‌ام که داره برای شوهرش ناز می‌کنه؟ واقعاً نمی‌تونی ببینی که چه حالی دارم؟!

 

 

با قدم های بلند جلو آمد و در نیم قدمی‌ام توقف کرد.

 

 

-می‌بینم. خیلی خوب دارم می‌بینم برای همین میگم بمون همینجا!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x