رمان شالوده عشق پارت 237

4.6
(48)

 

 

-…

 

-اول بهت ثابت می‌کنم برادرتم بعدش با هم می‌شینیم و کاری‌رو می‌کنیم که به نفع تو باشه. یه زندگی برات می‌سازیم که توش راحت باشی. جز این هیچ توقعی ازت ندارم. جز اینکه چشمتو باز کنی و شرایطتتو بررسی کنی و کاری کنی که برات خوبه، هیچی نمی‌خوام! اگر میگی ناز نمی‌کنم پس مطمئن باش خیلی زود امیرخان پیدات می‌کنه مگر اینکه پیشه من بمونی… حالا دیگه تصمیم با خودته!

 

 

نمی‌خواستم اّنقدر زود به او اعتماد کنم اما آسمان تاریک، کیف پول خالی و نداشتن کوچکترین پشتبانه‌ای در این شهر بزرگ لالم کرده بود.

 

 

چه می‌توانستم بگویم…؟!

چه داشتم که بگویم…؟!

 

 

دست هایم خالی بودند… خالی‌تر از هر خالی ای!

 

 

سریع چرخیدم تا اشک هایی که دیگر نمی‌توانستم کنترلشان کنم را نبیند رو به پنجره بزرگ سالن ایستادم.

 

 

شهر شلوغ، چراغ های روشن و ماشین های بی‌شمار بیشتر تنهایی‌ام را به رخ می‌کشیدند.

 

 

چطور ممکن بود که بین این همه آدم هیچکس را نداشته باشم؟!

 

 

برای یک لحظه آرزوی تمام قلبم این شد که کاش واقعاً رادان برادرم باشد!

کاش من هم بتوانم برای خود یک خانواده‌ داشته باشم!

 

 

-شمیم؟

 

-فقط فردارو بهت مهلت میدم. فردا باید بهم ثابت کنی برادر واقعیمی. قول دادی بریم آزمایش یک روز بیشتر برای جواب اون آزمایش وقت نداری. نمی‌دونم چطوری می‌خوای حلش کنی. با پول پارتی یا هر چیز دیگه‌ای ولی حلش کن. می‌دونم الآن با خودت میگی آدمه خیلی گستاخیم ولی تو زندگی من حتی برای یک اشتباه دیگه هم جا نیست! بهم ثابت کن منم قول میدم بهت گوش بدم!

 

 

لرزش صدایم خیلی خوب میزان خرابی های روحم را نشان می‌داد و چیزی که انتظار نداشتم، گرم شدن ناگهانی شقیقه‌ام بود!

 

 

شوکه چرخیدم و به رادانی که از روی شال بوسه‌ی خیلی محتاطی به سرم زده بود، خیره شدم.

 

 

 

 

آن لبخند مهربان روی لب هایش… یعنی ممکن بود تا این حد خوش شانس باشم که بعد تمامه تنهایی هایم یک برادر مهربان مثل او نصیبم شود؟!

 

 

درست بود که بعد از صحبت های آراسته خانوم تا حدودی نسبتمان را درک کرده بودم اما همچین چیزی برایم زیادی دور از ذهن بود. از باور کردنش می‌ترسیدم!

 

 

 

می‌ترسیدم به یک رویای پوشالی دل ببندم و یکدفعه از خواب خوشم بیدار شوم!

 

 

-چشم تو فکر هیچی رو نکن، من بهت ثابت می‌کنم.

 

 

-رادان بریم؟

 

 

با صدای شایان چرخید و کتش را از روی صندلی برداشت.

 

 

-بریم من حاضرم این دسته کلیدا شمیم، شایان تو هم کلیداتو بده.

 

-چرا؟ بابا اِنقدر سختش نکن راد!

 

-گفتم بده.

 

-اوووف بگیر بابا

 

 

رادان دسته کلید شایان را روی هوا قاپید و هر دو را روی میز گذاشت.

 

 

-یک ساعت دیگه برمی‌گردم یه نفرم میارم قفل هارو عوض کنه. به نگهبانم میگم.

 

 

خجالت زده دست هایم را دور تنم حلقه کردم.

 

کلیدهای خانه‌اش را بخاطر من عوض کند؟ این دیگر ته گستاخی بود!

 

 

-لازم نیست.

 

-چرا؟

 

 

نگاه دزدیدم.

 

 

-نمی‌خواد دیگه درو قفل می‌کنم کلیدم می‌ذارم پشت د..در لازم نیست.

 

 

نگاه هیلدا و شایان سنگین شد اما رادان هنوز میمیک چهره‌ی مهربانش را حفظ کرده بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x