رمان شالوده عشق پارت 238

4.4
(55)

 

 

 

 

 

-باشه عزیزم هر جور راحتی پس ما می‌ریم. فردا صبح زود بیدار باش میام دنبالت بریم برای آزمایش… تلفنه خونه وصله تو تاریخچه‌ش شماره تلفن هممون هست، هر ساعتی که بود هر چی لازم داشتی فقط کافیه زنگ بزنی. یخچالم پره حتماً شام بخور بعد بخواب.

 

 

سنگی که در گلویم بود، با هیچ گریه‌ای از بین نمی‌رفت. یقین داشتم اما خدایا من به این همه مهربانی عادت نداشتم!

 

تا به حال کسی جز امیرخان که مهربانی هایش هم در قالب زورگویی بود، اینچنین با من رفتار نکرده بود!

 

 

به سختی سر تکان دادم و هیلدا برای خداحافظی جلو آمد.

 

 

-شمیم جون خیلی خوشحال شدم از آشناییت حتماً یه روز میام کلی با هم وقت بگذرونیم.

 

 

صدایش را پایین‌تر آورد و پرشیطنت گفت:

 

-واقعاً خداروشکر که اومدی، مُردم اِنقدر بینه این سیبل کلفتا موندم!

 

 

به سختی لبخند زدم و دستش را آرام فشردم.

 

 

زندگی‌ام یک شبه از این رو به آن رو شده بود!

 

 

-بیا بریم هیلدا شمیم خسته‌س.

 

 

با یک خداحافظی زیرلبی جواب خداحافظی های گرمشان را دادم و خیلی زود خانه را ترک کردند.

 

 

سکوت بر فضا چیره شد و نگاه حیرانم در آپارتمان رادان چرخ خورد.

 

 

یک خانه سوت و کور که در آن تنهای تنها مانده بودم!

 

 

 

 

یک فضای خصوصی که متعلق به خودم بود و می‌توانستم هر چقدر خواستم در آن جیغ بزنم. گریه کنم. عقده گشایی کنم و شاید اگر این موقعیت سال ها پیش نصیبم شده بود، از خوشحالی بال در میاوردم اما حالا…!

 

 

آرام سرجایم سر خوردم و پیشانی‌ام را به پنجره چسباندم.

 

 

دقیقاً از همان دقیقه که از خانه بیرون زدم، قلبم در حال تیر کشیدن بود.

 

شبیه یک تیکه سنگ بزرگ در سینه‌ام سنگینی می‌کرد و دوای دردش را می‌خواست.

 

 

نگاهم به شب تاریک و در ذهنم بیشتر از همه چیز یک علامت سوال بزرگ وجود داشت.

 

بدون امیرخان چطور باید نفس می‌کشیدم؟!

 

 

چطور باید روزهایم را به شب می‌رساندم؟!

 

 

با وجود اینکه قرار نبود او را ببینم چطور چشمانم را هر روز صبح مجبور به باز شدن می‌کردم…؟ خدایا چطور؟!

 

 

همه‌ی غم ها، استرس ها، عذاب ها و تنش ها شبیه یک گوله بزرگ روحم را گرفته و چیزی نگذشت که صدای گریه هایم در خانه ی بزرگ و نیمه تاریک رادان پیچید.

 

 

آن شب دقیقاً تا زمان طلوع خورشید اشک ریختم و جنین‌وار در خود جمع شدم.

 

 

دردهای زیادی در روحم وجود داشت، منفی های زیادی مغزم را به تصرف خود درآورده بودند اما پررنگ ترین درد برای امیرخان بود.

 

 

شاید اگر او را دیوانه‌وار دوست نداشتم، هرگز راضی به این شکل جدایی نمی‌شدم ولی خوب می‌دانستم که بخاطر خودش هم که شده، باید بینمان فاصله‌ای عمیق بیفتد.

 

قطعاً با زبان و صحبت راضی به این اَمر نمیشد پس راهی نمی‌ماند جز اینکه جدایی را به او تحمیل کنم.

 

به هر قیمتی هم که بود باید این کار را می‌کردم و فقط کاش خدا رحمی به دل های عاشقمان کند.

 

کاش بتوانیم این دوری را این جدایی را تاب بیاوریم… کاش!

 

 

 

 

 

دو هفته بعد…

 

 

چنگی به چتری هایم زدم و رو به تلفن نالیدم:

 

-جواب بده دیگه توروخدا جواب بده.

 

 

صدای زنگ و چرخش کلید خبر از آمدنش داد.

 

تقریباً به سمت در پرواز کردم.

 

 

دستم روی دستگیره نشست و لحظه‌ای بعد نگاهم قفله قهوه‌ای های مهربانش شد.

 

 

-چی شد خبری هست؟ بهتر شده؟!

 

-علیک سلام خانوم مرسی منم خوبم!

 

 

نالان سر کج کردم.

 

-اذیتم نکن توروخدا یه خبر خوب بهم بده!

 

-شمیم جان میگم نظرت چیه بذاری بیایم تو بعد بازپرسیتو شروع کنی؟!

 

 

تازه نگاهم به شایان و هیلدایی افتاد که چمدان به دست پشت رادان ایستاده بودند.

 

 

متعجب عقب رفتم.

 

-حواسم نبود ببخشید.

 

-فدای سرت از این به بعد روزی ده بار درو می‌زنم جبران می‌کنی!

 

 

منظورش چه بود…؟

 

-اووم قضیه چیه؟ از خونه بیرونتون کردن؟!

 

 

شلیک خنده‌ی هر سه شان بلند شد و هیلدا خم شد و محکم گونه‌ام را بوسید.

 

-نه بیرونمون نکردن ولی اومدیم خراب شیم سر تو و داداشت!

 

 

دقیقاً مانند تمام این چند روز از شنیدن نسبتی که با رادان داشتم، کاملاً بی‌دلیل سرخ شدم و اما او خوشحال خندید و در را پشت سرش بست.

 

 

شایان و هیلدا به طرف سالن رفتند و من دقیقاً مثل یک جوجه اردک که در همه حال کنار مادرش می‌ماند، محکم سرجایم ایستادم تا رادان بالاخره آنچه که می‌خواستم بشنوم را بگوید!

 

 

از استرس زیاد دهانم تلخ شده و حالم مدام بهم می‌خورد.

 

 

 

 

-هوا خیلی سرد شده واقعاً

 

-رادان؟

 

-جان؟

 

-چی شد خبری هست؟!

 

 

آرام سر تکان داد و تا کمی چرخید، متوجه گونه‌ی باد کرده و گوشه‌ی لب پاره شده‌اش افتادم.

 

-وای چی شده؟ زخمی شدی؟!

 

 

دستی به گونه‌اش کشید و سر بالا انداخت.

 

 

-چیز خاصی نیست کاردستیه آقاتونه!

 

 

دوباره نگرانی و دلتنگی کشنده در قلبم خانه کردند و دست خودم نبود که چشم هایم با شنیدن کوچکترین چیزی در مورد او پر از اشک می‌شدند.

 

 

-ح..حالش خوبه مگه نه؟ توروخدا بگو که مشکلی براش پیش نیومد!

 

 

نگاهش جدی شد و خیره به چشمان اشکی‌ام آرام دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد.

 

 

-نگران نباش حتی کار به دخالت منم نکشید. این احسان بدجوری از امیر می‌ترسه. شکایت نکرده که هیچ تازه گفته یه دعوای خیابونی بوده. اشکانم مجبور کرد حرف هاشو تایید کرده!

 

 

نفس راحتی کشیدم و کمی طول کشید تا قسمت دومه جمله‌اش را تحلیل کنم.

 

 

-اشکانم حرف هاشو تایید کرده؟ مگه…

 

 

با لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد.

 

 

-امروز صبح فرستادنش بخش دیگه خطری تهدیدش نمی‌کنه.

 

 

زانوهایم سست شدند و دستان رادان دور تنم محکم‌تر شدند.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x