-خیالت راحت دیگه مشکلی بخاطر این موضوع برای امیر پیش نمیاد.
با سر انگشت تری چشمم را گرفتم و بینیام را بالا کشیدم.
-واقعاً خداروشکر خیلی میترسیدم که ازش شکایت کنن.
موهایم را ناز کرد.
-بهت گفته بودم حل میشه نگفتم؟ بیا بشین تا غش نکردی.
کمکم کرد تا مبل ها برویم و با آنکه آغوشش برایم طعم آشنایی نداشت اما بودنش در این روزهای سخت یک نعمت واقعی بود.
-بشین عزیزم، میخوای برات یه چیز شیرین بیارم؟
سر بالا انداختم و با هر دو دست صورتم پوشاندم.
-خدا میدونه چقدر برای اشکان دعا کردم تا چیزیش نشه. هم برای اینکه مشکلی برای امیر پیش نیاد هم اینکه…
به عقلم شَک میکرد اگر میگفتم دلم برای کسی که زندگیام را درگیر طوفان کرده، میسوخت؟!
معذب ادامه دادم.
-دلم میسوزه چون واقعاً یه آدم مریضه انگار هیچ کنترلی روی خودش نداره.
-چندین ساله اشکانو میشناسم. صمیمی نبودیم اما هیچوقت حال و روزش اینطوری نبود. بعد اون دختر کلاً خودش باخت. خیلی جوونه ولی باید درمان بشه، چاره دیگهای نیست.
-میدونم اما امیر اینو قبول نمیکنه. این که اشکان تو حاله خودشو نیستو نمیفهمه حتی اِنقدر میشناسمش که مطمئنم الآن منتظره اون از بیمارستان بیاد بیرون تا یه بار دیگه بفرستش همونجا… اندازه اسمم از این موضوع مطمئنم!
دستم را گرفت.
-از روزی که اومدی داری بخاطرش خودکشی میکنی. بهت گفتم نگران نباش. من حلش میکنم شمیم چرا قبولم نداری؟ میدونم خیلی وقت نیست که منو میشناسی اما…
خجالتزده لب گزیدم.
-بخدا بحث قبول داشتن یا نداشتن تو نیست.
من… من فقط خیلی خوب امیرو میشناسم.
-با احسان حرف زدم قرار شد همین که اشکان حالش خوب شد بفرستتش بره. اینجا نمیمونه که امیرخان بتونه بلایی سرش بیاره!
شوکه دهانم باز ماند.
-اِنقدر راحت قبول کرد؟!
اخم درهم کشید و در حالی که معلوم بود حرصش گرفته، غرید:
-احسان شوهرتو میشناسه. میدونه چه گرگ درندهایه مثله داداشش سرش باد نداره. خودشم همین نظرو نداشت حتی میگفت قبل اینکه امیر بفهمه میخواسته اشکانو بفرسته اما زورش به اشکان نرسیده. من که بهش گفتم کمکش میکنم رو هوا قاپید. اونم مثله تو خوب میدونه امیر بیخیاله برادرش نمیشه و تو همچین وضعیتی هیچی براش مهم نیست فقط میخواد اشکانو نجات بده.
-چ..چطوری قراره کمکش کنی؟!
-با یه تیم پزشکی مشورت کردم تو یه کیلینک خوب براش جا رزرو کردم. به محض اینکه از بیمارستان اومد میفرستیمش بره یه مدت تحت نظر اونا بستری باشه. نگران نباش قول میدم تا وقتی که اون پسر عقلش بیاد سرجاش کاری کنم اونجا بمونه.
چشمانم پر و تکه سنگ داخل گلویم به دردناک ترین حالت ممکن رسید.
-تو همهی این کارارو بخاطر من میکنی؟ واقعاً یعنی اِنقدر…
-آره اِنقدر دوست دارم. من خیلی بیشتر از اینا دوست دارم خواهر کوچولو!
با چشمان اشکی و حس عجیبِ ارزشمند بودن که کنار او پیدا میکردم، سر پایین انداختم.
آرام گونهام را ناز کرد.
به لمسش عادت نداشتم اما به هیچ عنوان حس بدی نداشت.
-تو تنها کسی هستی که برام مونده، برای تو نکنم برای کی بکنم؟!
معذب دست هایم را درهم پیچاندم و آرام لب زدم:
-نمیدونم چی بگم. این رفتارها خیلی برام غریبه تا حالا تجربش نکردم. من جز بابااحمدم و امیرخان تو این دنیا از هیچکس دیگه محبت ندیدم برای همین نمیدونم که چطوری باید حقتو ادا کنم و…
سریع میان حرفم پرید.
-شمیم میشه آروم باشی؟ فعلاً نمیخواد فکر منو کنی. نمیخواد فکر هیچکسو کنی. یه امروزو فقط یه امروزو بخاطر اینکه شوهر خرشانست از یه مشکل بزرگ قسر دررفته بیا جشن بگیریم. منم ببینم تو یه لقمه درست غذا میخوری و بیشتر از این شاهد آب شدنت نباشم.
لبخند کوچکی به مهربانی هایش که زیادی برایم تازگی داشت زدم و او باشیطنت بیشتری ادامه داد.
-بعدشم کاش یه ذره هم به فکر من بودی. اون مرتیکه نره خر زد صورتمو داغون کرد هیچ عین خیالتم نیست!
سریع صورتم را پاک کردم و بلند شدم.
-وای ببخشید اِنقدر نگران بودم که نکنه مشکلی برای امیر پیش بیاد حواسم نبود. خیلی درد داری؟ چرا دعواتون شد؟ وایسا اول برم یخ بیارم بعد درست تعریف کن چی شده.
بلند شدم و هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت:
-امیر میخواد نبودنتو با پلیس درمیون بذاره!
خشک شدم و به سختی گردن کج کردم.
-چی؟
شانه بالا انداخت.
-جدی دارم میگم.
-ا..امکان نداره اون بخ..بخاطر آبرو و اعتبار خودشم که شده هیچوقت این کارو نمیکنه!
متاسف لب هایش را روی هم فشار داد.
-ازش خوشم نمیاد ولی حالش خوب نیست. اصلاً حالش خوب نیست شمیم شبیه دیوونه ها داره هر چی جلوشه رو از بین میبره. نه فکر آبروشه نه فکر اعتبارش… شایان میگفت کلاً کارو بارشو تعطیل کرده. همه جا داره دنبالت میگرده.
-این یعنی چی؟!
-یعنی احتمالش زیاده که به محض اینکه از خونه بزنی بیرون پیدات کنه. کلی آدمم گذاشته که منو تعقیب کنن برای همین به هیلدا و شایان گفتم یه مدت بیان اینجا!
شوکه به هیلدا و شایانی که از وقتی آمدند در تراس بزرگ و دلباز خانه مشغول صحبت با هم و از زمین و زمان غافل شده بودند، نگاه کردم.
-چی؟!
-به هر آدرسی از من داشته سر زده. شب و نصفه شب میاد تا مثلاً بخواد بچ بگیره.
-اما من بهش گفتم میخوام تنها باشم.
-خب بگی وقتی میدونه من بهت خونه دادم فکر میکنی چون تو گفتی میخوای تنها باشی بیخیال میشه؟ این چند روز داشت خودشو پاره میکرد که منو پیدا کنه. هرچی داشتم و نداشتم زیر و رو کرده حتی به ویلای تو شهرستانم سرک کشیده. اینجا از دستش در رفته چون به نام من نیست اما قطعاً امروز فردا این خونه رو هم پیدا میکنه. گفتم شایان اینا بیان که نوچه هاش به گوشش برسونن اینجا ماله شایان و هیلداس نه من… حداقل خیالمون راحت باشه بخاطر هیلدا هم که شده یهو تلپ نمیشه سرمون!
حیران و سرگشته با مغزی که به کل قفل شده بود و سرنوشتی که دیگر نمیدانستم به کدام قسمتش خرده بگیرم، نالیدم:
-یعنی میخوای بگی حالا حالاها اینجا زندانیم؟ من بهش گفتم تهران نیستم فکر نمیکردم بخواد بازم اینجارو بگرده!
-متاسفانه یه مدت اینجوریه عروسک من امروز بعد دو هفته خودم رفتم جلوش دسته پیشو گرفتم که خواهرمو فراری دادی و ازت خسته شده و فلان، نه گذاشت نه برداشت یه دونه مشت کوبید به صورتم. چون تو بیمارستان بودیم حراست اومد دعوای آنچنانی نکردیم ولی چون میدونه من از جات خبر دارم، هیچ جوره بیخیال نمیشه.
-مطمئن بودم. میدونستم اگر پیشت بمونم برات دردسر میشم.
-این چه حرفیه؟ تو برام دردسر نیستی من از خدامه پیشم بمونی اینارو هم بهت گفتم چون دوست ندارم چیزی که مربوط به خودتهرو ازت قایم کنم… همین.
با وجود تمام فشاری که روی روحم بود، یکدفعه زیر خنده زدم.
یک خنده بلند و عصبی!
-وای… وای خیلی خنده داره. باورم نمیشه همه چی مثله فیلم کمدی میمونه.
رادان ناراحت به خنده های عصبیام خیره شده بود و نمیدانم چقدر نابود شده به نظر میرسیدم که خیلی زود شایان و هیلدا هم داخل آمدند.